سیرت سرهنگ عیّاران
یعقوب لیث
ازبا ب جوانمردی وآزاد گی ، هرگز عطا از هزار دینار و صد دینارنداد ، و ده هزار و بیست هزار و پنجاه هزار و صد هزار دینار و درهم بسیار داد ، و پانصد هزار دینار داد عبدالله ابن زیاد را که نزدیک او آ مد .
واز با ب حفاظ ، هر گز تا او بود به وجه نا حفاظی به هیچ کس ننگر ید ، نه زی زن ، نه زی غلام . یک شب ، به مهتاب ، غلامی را از آ ن خویش نگاه کرد ، شهوت بر او غا لب شد . گفتا چه باشد ؟ توبت کنم و غلام آ زاد کنم ، باز اند یشه کرد که این همه نعمت ایزد است ، نشاید .
به آ وازی بلند بگفت : " لا حول و لا قوة الا با ا لله العلی العظیم . " تا همه غلامان بیدار شدند ، او باز گشت . بامدادان همه به سرای غمگین بودند ، کسی ندانست که چه بوده است . فرمان داد که : " سبکری را به نخاس برید . " خادم ، سبکری را گفت : زی نخاس باید رفت ، به فرمان ملک .
سبکری غلام گفت : فرمان اوراست ؛ اما جرم من پیدا با ید کرد که چه باشد ؟ خادم پیش رفت و بگفت : یعقوب گفت : " نه بس باشد جرم او که من . . . " سبکری گفت : اندر این نه خرد باشد و نه حمیت که مرا چنان خداوندی دارد که چند ین نگرش کند ، به دست کسی افکند که خدای داند و بر من نا حفا ظی کند .
یعقوب را بگفتند ، و گفت : " بگزارید ، اما جعد و طره او باز کنید و مهتر سرای کنید و نخواهم که نیز پیش من آید ." بکردند و اندرپیش او نیا مد ، تا آ ن روز که امیر پارس فرمان یافت . گفت : کی شاید آ ن شغل را ؟ گفتند : سبکری که مرد با خرد است . عهد نبشتند و خلعت دادند . سبکری گفت که : بنده می برود ، نداند که حال چون باشد و سپیدی به ریش اندر آ ورده ، دستوری دیدار خواست و اندر پیش او شد و او را بنواخت و باز گردانید .
اما اندرعد ل چنان بود که بر خضرای کوشک یعقوبی نشستی تنها ، تا هر که را شغلی بودی ، به پای خضرا رفتی و سخن خویش بی حجاب با اوبگفتی ، و اندر وقت تمام کردی ؛ چنانکه از شریعت واجب کردی .
اما اندر عنا یت بر آ ن جمله بود و تفحص کار و تجسس که : روزی بر آ ن خضرا نشسته بود . مردی بدید به سر ( کوی سینک ) نشسته ، و از درد ، سر به زاند نها ده ، اندیشه کرد که آ ن مرد را غمی است . اندر وقت ، حاجبی را بفرستاد که آ ن مرد را پیش من آ ر . بیا ورد . گفت : حال خویش بر گوی . گفت : ملک فرما ید تا خا لی کنند . فرمود تا مردمان برفتند .
گفت : " ای ملک ! حال من صعب تر از آ نست که بر توانم گفت . سرهنگی از آ ن ملک ، هر شب یا هر دو شب بر دختر من فرود آ ید از بام . بی خواست من و از آ ن دختر ، و ناجوانمردی همی کند و مرا با او طا قت نیست . " گفت : لا حول و لا قوة الا بالله ! چرا مرا نگفتی ؟ برو به خانه شو . چون او بیا ید ، ا ینجا آ ی به پای خضرا . مردی با سپر و شمشیربینی ، با تو بیا ید و انصاف تو بستاند ؛ چنانکه خدای فرموده است ، ناحفا ظان را .
مرد برفت . آ ن شب نیا مد ، دیگر شب آ مد . مردی با سپر و شمشیرآنجا بود . با او برفت و به سرای او شد ، به کوی عبد الله به در پارس ، و آ ن سرهنگ اندر سرای آ ن مرد بود . یکی شمشیربر تارکش بزد و به دو نیم کرد و گفت : چراغی بفروز . چون بفروخت ، گفت : آبم ده . آ ب بخورد ، گفت : نان آ ور . نان آ ورد و بخورد . مرد نگاه کرد ، یعقوب بود ، خود به نفس خود .
پس این مرد را گفت : با الله العظیم که تا با من این سخن بگفتی ، نان و آ ب نخوردم و با خدای نذر کرده بودم که هیچ نخورم ، تا دل تو از این شغل فارغ کنم . مرد گفت : اکنون این را چه کنم ؟ گفت : برگیر او را . مرد بر گرفت ، بیرون آ ورد . گفت : ببر تا به لب پارگین ، بینداز . بیفکند . گفت : تو اکنون باز گرد . بامدادان فرمود که منادا کنید که هر که خواهد سزای نا حفا ظان بیند ، به لب پارگین شوید و آ ن مرد را نگاه کنید .
اما اندر دها ، به آ ن جا یگاه بود که مردی دبیر فرستاد از نشا بورکه به سیستان رو، احوال سیستان معلوم کن و بیا مرا بگوی . مرد به سیستا ن آ مدو همه حل و عقد سیستان معلوم کرد و نسخت ها کرد و باز گشت . چون پیش وی شد ، گفت : به مظا لم بودی ؟ گفتا : بودم . گفت : هیچ کس از امیر آ ب گله کرد ؟ گفت ، نه . گفت : الحمد لله . گفت به پای چوب عمار گذشتی ؟ گفتا : گذ شتم . گفت : کودکان بودند آ نجا ؟ گفت : نه . گفت : الحمد لله . گفت : به پای مناره کهن بودی ؟ گفتا : بودم . گفت : روستا ییان بودند ؟ گفت : نه . گفت : الحمد لله .
پس مرد خواست که سخن آ غاز کند و نسخت ها عرضه کند . یعقوب گفت : دانستم ، بیش نبا ید . مرد بر خاست ، پیش ( شا هین بتو ) شد . قصه باز گفت . شاهین گفت : تا بر رسیم . پیش امیر شد ، گفت : این مرد خبر ها آ ورده است ، باید که بگوید . گفتا : همه بگفت و شنیدم . کار سیستان اندر سه چیز بسته است : عمارت و الفت و معاملت . هر سه بر رسیدم . . .
و دیگر هر گز بر هیچ کس از اهل تهلیل که قصد او نکرد ، شمشیر نکشید و پیش تا حرب آ غاز کردی ، حجت ها بسیار بر گرفتی و خدای را گواه گرفتی و به دار الکفر حرب نکردی ، و چون کسی اسلام آ وردی ، مال و فرزند او نگرفتی و اگر پس از آ ن مسلمان گشتی ، خلعت دادی و ما ل و فرزند او باز دادی . دیگر آ ن که اندر ولا یت خویش هر که را کم از پانصد درم وسعت بودی ، از او خراج نستد ی و او را صد قه دادی .
حکا یت : جوانمرد مهمان نواز
قیس بن سعد بن عباده را گفتند : هیچکس را دیدی از خویشتن سخی تر؟ گفت : دیدم . اندر با دیه ، نزدیک پیر زنی فرو آ مدم . شوهرزن حا ضر آ مد . زن او را گفت : مهمانان آ مده است . مرد اشتری آ ورد و بکشت و ما را گفت : شما دانید .
دیگر روز اشتری دیگر آ ورد و بکشت و گفت : شما دانید ، با این ما گفتیم از آ نکه دی کشته بود ، اندکی خورده شدست ، گفت : ما مهمانان خویش را گوشت باز مانده ندهیم . دو روز نزدیک وی بودیم یا سه روز و باران می بارید و وی همچنان میکرد . چون بخواستیم آ مدن ، صد دینار اندرخانه وی نها دیم ، و آ ن زن را گفتیم ، عذر ما اندرو بخواه و ما برفتیم .
چون روز بر آ مد ، باز نگریستیم ، مردی را دیدیم که از پی ما همی آ مد و بانگ میکرد که باز ایستید ، ای لئیمان ! بهأ میزبانی میدهید ما را ، وگفت : زر خویش بستانید و الاهمه را به نیزه تباه کنم . زر باز داد و باز گشت ...
..