بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل یازدهم)


در طول این مدت فرامرز و شهروز تقریبا هر روز با هم در تما بودند و از حال هم خبر داشتند شهروز نتوانست به دوست و یار چندین ساله و صمیمی اش به دروغ بگوید که ارتباطش را با شقایق قطع کرده ولی درباره همه سمائل نیز نزد او صحبت نمی کرد فقط گهگاه که فرامرز سوالی می پرسید مختصرا به او پاسخ می گفت.
روزی با هم در دفتر کارشان نشسته و گرم صحبت بودند که شهروز گفت:
- یادته چند وقت پیش بهت گفتم ددلم یه عشق سنگین می خواد؟
- آره چطور مگه؟
- مث اینکه عشق شقایق همونیه که می خواستم به حال تازه ای بهم بخشیده از صبح که از خواب بیدار می شم تا خود شب دلم فقط برای او میزنه همش شاد وشنگول و خوشحالم تصویر صورتش یه لحظه از جلوی چشام درو نمی شه
- خب خدا رو شکر اما مراقب باش زنا توی این سن و سال یه دفعه عوض می شن زیاد بهش دل نبند که خدای نکرده صربه نخوری.
- نه بابا شقایق از اونا نیست به قدری منو دوست داره که امکان نداره بتونه فراموشم کنه
- باشه از ما گفتم بود دیگه بقیه اش با خودته هر تصمیمی می خوای بگیر در ضمن حواست جمع باشه ارتباط تو با این زن نمی تونه آینده داشته باشه خودتو اونقدر وابسته نکن که نتونی ازش ببری هر چی بهش نزدیکتر بشی به ضرر خودته چون قطعا خونوادت به هیچ وجه اونو قبول نمی کنن حتی اگه دختر سفیر کبیر سوئیس باشه...

ولی شقایق تا ان روز چیزی از ارتباطش با شهروز به کسی نگفته و قصد گفتن هم نداشت چون می پنداشت هر جه کسی از این رابطه با خبر نباشد بهتر است و ترجیح داد حتی نزدیکترین دوستش نسرین نیز از این موضوع چیزی نداند و معتقد بود بهترین دوست انسان ممکن است روزی بدترین دشمن شود و آن روز برای در هم شکستن و به زانو در آوردن طرف مقابلش از هیچ کاری دریغ نمی ورزد و این به صلاح هر دوی آنهاست.....
عشق شهروز و شقایق لحظه به لحظه اوج می گرفت و آنها احساس نزدیکی بیشتری بهم می کردند دیدارهایشان کمتر و تماس های تلفنی شان بیشتر بود آنچنان به یکدیگر احساس نزدیکی می کردند که از تمامی مسائل خصوصی هم خبر داشتند و جز برای همدیگر سخن دلدادگی نمی گفتند شقایق درباره کوچکترین مسئله زندگیش با شهروز صحبت می کرد و از وی راهنمایی می طلبید و شهروز نیز با جان و دل او را در مسیر های مختلف هدایت می نمود هر روز نیز بیش از روز پیش دوستش می داشت.
حساسیت شقایق به شهروز به حدی بود که هر گاه با او تماس می گرت و با مشغول بودن تلفن مواجه می شد تصور می کرد پای رقیبی در میان است و حتی روزی خطاب به شهروز گفت نسبت به تمام زنان و دخترانی که با او حتی سلام هم دارند حسادت می کند شهروز نیز به خاطر امنیت خاطر شقایق هر نوع ارتباطش را با جنس مخالف محدود کرد.
روزی از همین روزها شقایق سر آسیمه به شهروز تلفن زد و گفت:
- شهروز جان به دادم برس که اتفاق بدی برام آفتاده!
- چی شده؟
- هیچی با نسرین رفته بودیم خرید اون خسته شده بود و من پشت فرمون ماشین نشستم یه دفعه نمی دونم یه ماشین دیگه از کجا سبز شد و شاخ به شاخ کوبید به ماشین ما...
- خودت که چیزی نشدی؟!
- نه فقط پیشونیم محکم خورد به شیشه جلوی ماشین و حالا ورم کرده جلوی ماشین تا شیشه حلو جمع شد. نمی دونم چکار کنم....خسارت ماشین رو از کجا بیارم بدم؟ تازه مقصرم بودم باید خسارت اون ماشین رو هم بدم

شهروز نفسی تازه کرد و گفت:
- خدا رو شکر خودت طوری نشدی حالا ماشین درست میشه فدای سرت پولشم یه طوری جور میشه...

شهروز همیشه تنها به این می اندیشید که چگونه می تواند به شقایق کمک کند تا او به هیچ عنوان فکر و خیالی در زندگی نداشته باشد ان شب تا آخر شب چندین بار به شقایق تلفن زد دلداریش داد و کوشید تا خیالش را راحت کند.
چند روز بعد از حادثه وقتی با شقایق گرم صحبت بود خطاب به او گفت:
- خیلی دلم می خواد درباره تو عشقت یه متن زیبا بنویسم...

شقایق که توقع شنیدن چنین جمله ای را نداشت شادمانه گفت:
- خب بنویس بنویس و برام بخوان....همین الان بنویس.
- باشه می نویسم.

و پس از چند دقیقه دیگر که با شقایق صحبت کرد گوشی را گذاشت کمی به فکر فرو رفت به شقایق و عشقش اندیشید. به تحولاتی که در این مدت در اثر عشق او در زندگی و روحیاتش رخ داده بود فکر کرد پشت میز کارش نشست کاغذ و قلمی برداشت و چنین نگاشت:
(( محبوبم
امروز که به تو می اندیشم گویی در تمامی رگهای تنم خون گرم عشق تو می جوشد و سلول های بدنم نام تو را فریاد می کشند.
لحظه به لحظه تو را در کنار خود حس می کردم و قلبم تنها با عطر یاد تو و برای تو می تپید. گویی عمر کوتاه آشنایی ما چنان در قلب رنجورم غوغایی به پا کرده که گاهی می اندیشم سالهاست می شناسمت.
کاش در کنارم بودی تا هر دو از این سکوت لذت می بردیم و من در این سکوت دلنشین فقط در چشم های افسونگرت دیده می دوختم و سخت دل را در آن جاری می ساختم . چون تنها در سکوت است که موج احساس ناگهان می جوشد . می غرد و در یک آن هزاران واژه عاشقانه بر ر و روی محبوب می ریزد. مگر در هر ثانیه چند کلمه می تواند از میان لبان بیرون بریزد تا بیانگر احساس درون عاشق باشد؟
عاشق دیوانه ای که عمر بی ارزشش را ذره ای ناچیز در مقابل محبوب زیبای خود می داند تا فدایش کند.
دلم می خواهد در کنارم بودی تا دیوانه وار فریاد شوق می کشیدم:
دوستت دارم
تا تن مرمرینت را با اشک های عاشقانه ام غسل عشق می دادم چرا که تو با دل مهربانت لیاقت والاترین محبت های روی زمین را داری....
نه اشتباه می کنم, محبت های روی زمین برای تو کافی نیست, ارزش تو را تنها با فرشتگان درگاه خداوند باید سنجید.
بلبل خوش آهنگ شیدای من, عاشق بی قرار خود را مسوز که از او جز تن بی تاب و توان و بال و پر سوخته کنج قفس نمانده است. باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش, مگذار در این قفس تنگ پرپر بزنم. از این می خراسم روزی بیایی که از این مرغک بی جان در کنج قفس عشقت جز مشت پری نمانده باشد.
بالاخره روزی از شدت آتش درونم برای اینکه بدانی چقدر دوستت دارم در مقابل دیدگانت دلم را از سینه بیرون می کشم تا ببینی درون قفس سینه ام آتشفشانی برپاست که دلم را می سوزاند و دل بیچاره ام در صیقل عشق تو چون آیینه ای شده که جز نقش تو در خود ندارد و تو را اولین و آخرین می داند که در آن جای دارد و سپس در برابر چشمان نافذت پر پر می زند و فدای خاک پای نازنینت می شود.
پس حال با دیدگان نافذت به درون دلم بنگر. ببین این زخم های جانکاهی است که با دست زندگی به دلم نشسته و این نیز زخم های گوارایی است که دست عشق تو بر آن نهاده.
و اما امشب, غریبانه شبی دیگر بود.
رایحه بهاری تنت از میان باغستان خزان زده ذهنم گذشت. افکار زندانی از لابه لای میله های تنم پر گشودند. خاطره ها صدایم زدند و سوار بر نسیم خیال از سراب جدایی پریدم. کاغذی آوردم تا در مقابل هجوم موخوم واژه ها بنویسم:
دوستت دارم

پس از اینکه شهروز آخرین جمله را به روی کاغذ جاری ساخت گوشی تلفن را برداشت و شماره شقایق را گرفت بعد از چند بوق پیاپی صدای گرم و دلنشین شقایق در گوشش پیچید و شهروز که همیشه با شنیدن صدای شقایق در اعماق جانش نیرویی غیر قابل توصیف می یافت بدون اینکه کلمه ای بگوید شروع به خواندن متن کرد.
در طول خواندن نسبت به کوچکترین تحولاتی که در حالات تنفس شقایق پدیدار می شد و به گوشش می نشست توجه خاصی نشان می داد و پس از اینکه متن را به طور کامل خواند شقایق هیجان زده در حالیکه صدای خنده زیبایش جان بی تاب شهروز را به نوازش می گرفت در میان خنده های شیرینش گفت:
- افرین افرین به تو بارک الله به عشق خودم.چه قلم شیوا و شیرینی داری. من لایق اینهمه جملات زیبایی که نوشتی نیستم عزیزم من به وجود تو افتخار می کنم.
- شهروز از تعریف های سرشار از عشق و محبت او ذوق زده شده و حالش دگرگون گشته بود:
- همه اینا از نیروی عشق توئه عشق توست که به من قدرت زندگی میده من به عشق تو زنده ام و فقط با تو نفس می کشم

تا شب هنگام این دو دلداره عاشق سرمست از عشق در گوش هم آوای محبت سر دادند و چون دو کبوتر عاشق در آسمان عشق پر پرواز هم بودند.
__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:47 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها