03-01-2010
|
|
معاونت
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یک داستان بسیار زیبا ( فارسی و انگلیسی )
یک داستان بسیار زیبا ( فارسی و انگلیسی )
My Wife Navaz Called, 'How Long Will You Be With That Newspaper? Will U Come Here And Make UR Darling Daughter Eat Her Food? همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ Farnoosh Tossed The Paper Away And Rushed To The Scene. شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت My Only Daughter, Ava Looked Frightened; Tears Were Welling Up In Her Eyes. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود In Front Of Her Was A Bowl Filled To its Brim With Curd Rice. ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت Ava is A Nice Child, Very Intelligent For Her Age. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود I Cleared My Throat And Picked Up The Bowl. 'Ava, Darling, Why Don't U Take A Few Mouthful Of This Curd Rice? گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ Just For Dad's Sake, Dear'. Ava Softened A Bit And Wiped Her Tears With The Back Of Her Hands. فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت 'Ok, Dad. I Will Eat - Not Just A Few Mouthfuls,But The Whole Lot Of This. But, U should....' Ava Hesitated. باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد 'Dad, if I Eat This Entire Curd Rice, Will U Give Me Whatever I Ask For?' بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟ 'Promise'. I Covered The Pink Soft Hand Extended By My Daughter With Mine, And Clinched The Deal. دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردمNow I Became A Bit Anxious. 'Ava, Dear, U Shouldn't Insist On Getting A Computer Or Any Such Expensive Items. ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی Dad Does Not Have That kind of Money Right now. Ok?' بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟ 'No, Dad. I Do Not Want Anything Expensive'. Slowly And Painfully,She Finished Eating The Whole Quantity. نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. I Was Silently Angry With My Wife And My Mother For Forcing My Child To Eat Something That She Detested. در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم After The Ordeal Was Through, Ava Came To Me With Her Eyes Wide With Expectation. وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد All Our Attention Was On Her. 'Dad, I Want To Have My Head Shaved Off, This Sunday!' همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه Was Her Demand.. 'Atrocious!' Shouted My Wife, 'A Girl Child Having Her Head Shaved Off? Impossible!' 'Never in Our Family!' My Mother Rasped. 'She Has Been Watching Too Much Of Television. Our Culture is Getting Totally Spoiled With These TV Programs!' تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه 'Ava, Darling, Why Don't U Ask For Something Else? We Will Be Sad Seeing U With A Clean-Shaven Head.' گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم 'Please, Ava, Why Don't U Try To Understand Our Feelings?' خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟ I Tried To Plead With Her. 'Dad, U Saw How Difficult It Was For Me To Eat That Curd Rice'. سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود Ava Was in Tears. 'And U Promised To Grant Me Whatever I Ask For. Now,U Are Going Back On UR Words. آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت It Was Time For Me To Call The Shots. 'Our Promise Must Be Kept.' حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش 'Are U Out Of UR Mind?' Chorused My Mother And Wife. مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟ 'No. If We Go Back On Our Promises She Will Never Learn To Honour Her Own. نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره Ava, UR wish Will B Fulfilled.' آوا، آرزوی تو برآورده میشه
|