بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت دهم دارالمجانين

دربدري و خون جگري
اول فكر كردم بروم بي خبر و بي اثر اسباب و جل و پلاس مختصري را كه دارم از خانـﮥ حاج عمو جمع بكنم و بي صدا و ندا خداحافظي دُمم را روي كول گذاشته گور خود را گم كنم و در هر درك اسفلي شده براي خود منزلي پيدا كنم ولي احتمال دادم كه خداي نخواسته از اين حركت من غبار ملالي بر خاطر لطيف بلقيس بنشيند و لهذا كاغذي به مضمون ذيل نوشتم و گيس سفيد را در گوشه اي پيدا كردم و دست به دامنش شدم و كيف پولم را در كفش خالي كردم كه كاغذم را هر چه زودتر به بلقيس برساند. نوشتم:
دختر عموي عزيزم ده روزي بيش نيست كه در بالين جوان بيماري نشسته و در حقش دعاي خير مي كرديد كه يا رب:

سوز ابدي ده از عطايش
وانگه بعدم فكن دوايش

هيچ تصور نمي كرديد دعايتان به اين زودي مستجاب گردد. در اين لحظه شرارﮤ ياس و بيچارگي چنان مغز استخوانم را مي سوزاند كه هر دقيقه آرزو مي كنم ايكاش لطف و عنايت بيحد دختر عموي مهربانم عمر دوباره به من نبخشيده بود و در همان عالم نازنين و لذت بخش بيهوشي و بيخبري از ورطـﮥ جانگداز غم و اندوه بر كنار مانده بودم. در گوشـﮥ اين اطاق تنگ و تاريك كه به جهاتي بر شما پوشيده نيست براي من حكم جهنم واقعي را پيدا كرده تنها تسلي خاطري كه داشتم مجاورت با آن چشمـﮥ كوثري بود كه اگر چه از ديدارش محروم بودم ولي طراوت روح افزا و نسيم جان پرورش همواره هفت در بهشت رحمت را بر رويم گشوده مي داشت بر لب آب حيات از تشنگي جان مي دادم ولي باز همين محرومي و عطش نشاط دل غمزده ام بود و از بخت و طالع خود راضي و شاكر بودم ولي چكنم كه اين شبح سعادتي نيز كه يكتا مايه تشفي خاطر مسكينم بود از همان ساعتي كه شنيدم ملكـﮥ سباي كشور وجودم رفتني است مانند شن و ماسـﮥ نرم و سوزان كنار دريا يكباره از ميان انگشتان اميدم ريخته و اينك با دست خالي و قلب ريش چشم براه روزي هستم كه چون سگ پاسبان سر در آستانـﮥ ليلي نهاده به ديده حسرت بنگرم كه چگونه اغيار جانانم را دست بدست مي برند. راستي آنكه خداوند چنين قوه و طاقتي به من نداده است
بي شبهه بهتر است كه تا فرصت باقي است از سر اين راه دور افتم كه مبادا فردا وقتي كه آن فرشتـﮥ رحمت را خواهي نخواهي به قربانگاه كامكاري جوان فارغ البالي مي برند در عبور از جلوي محنتكدﮤ من شوريده بخت تير نگاه سوزانم خار كف پاي نازنينش گردد. پس از سر كمال اخلاص و صداقت سعادتمندي دختر عموي بي پناه و بي همتايم را از خداوند درخواست مي نمايم وگرچه گفتني بسيار است بيش از اين راضي به ملال خاطر عزيزش نمي شوم
«افسانـﮥ عمر سخت محنت زا است
آن به كه فسانه مختصر گيرم»
پسرعموي آوارﮤ شما محمود
گيس سفيد كاغذ را زير چادر نماز گرفته و رفت و من به اطاق خود برگشتم و بلافاصله دست بكار جمع و جور اسباب و خرت و پرتي كه داشتم گرديدم. دارو ندارم در سه بقچه جا گرفت و ساعت سه و چهار از شب رفته بود كه خسته و وامانده وارد رختخواب شدم كه استراحتي كنم و فردا صبح زود رفع شر خود را بنمايم.
هنوز چشمم به هم نرفته بود كه در اطاق به شدت باز شد و شخصي خرخركنان وارد گرديد. از جا جستم و لامپا را كه حسب المعمول پائين كشيده بودم بالا كشيدم و چشمم به حاج عمو افتاد كه مانند غول با چشمهاي از حدقه درآمده كاغذي در دست در وسط اطاق ايستاده بود. بزودي قضيه برايم روشن شد و معلوم گرديد كه شست ايشان از موضوع كاغذ نوشتن من به بلقيس خبردار گرديده و چون بلقيس كاغذ را مخفي كرده بود و نمي خواسته نشان بدهد حاج عمو با تيغـﮥ قندشكن مجري مخصوص دخترش را درهم شكسته و كاغذ را درآورده پيراهن عثمان قرار داده است.
خيلي حرفهاي درشت و بسيار سرزنشها و شكايتها و گله منديها و حتي فحش و ناسزا و دشنام در ميان ما رد و بدل شد ولي همينقدر بس كه در همان نيمـﮥ شب به عجله لباس پوشيدم و بقچه ها را به كول گرفتم و از خانه بيرون آمدم.
اول خواستم بروم منزل رحيم ولي ديدم عده شان زياد و جايشان كم است و به خاطرم آمد كه رفيق ديرينه ام دكتر همايون كه تازه از فرنگ برگشته بود منزل دربستـﮥ دنجي اجاره كرده و با يك نفر نوكر تنهاست. چون منزلش قدري دور بود و بقچه ها هم سنگيني مي كرد آنها را به مشهدي عبدالله يخ فروش سرگذر كه هنوز نبسته بود سپردم و هي به قدم زده به طرف منزل همايون روانه شدم.
احتمال قوي مي رفت كه در خواب باشد ولي از ناچاري و اضطرار بيدرنگ در را كوبيدم. اتفاقاً بيدار بود و بزودي در باز شد وقتي چشم همايون در آنوقت شب به من افتاد اول يكه اي خورد ولي فوراً به شيوﮤ عربها مرحبائي گفت و از دو طرف مشغول خوش و بشهاي معمولي گرديديم. از حال آشفته و سخنان شكسته بستـﮥ من كم و بيش پي به مطلب برد و براي اينكه مرا مشغول ساخته باشد نوكرش را صدا كرد و گفت آن تخته نرد كار آباده را ه همين امروز برايم سوقات آورده اند زود بياور كه دست و پنجه اي با آقاي محمود خان نرم كنم و ببينم چند مرده حريف است. گفتم برادر اگر چه مي دانم اهل دم و درد نيستي ولي يك امشبه را اگر بتواني بجاي تخته دو سه گيلاس عرق مرد افكن به من برساني ثواب بزرگي كرده اي. گفت اين حرفها چيست كه بگوشم مي رسد تو مرد عرق نبودي گفتم رفيق روزگار انسان را مرد خيلي كارها مي كند.
معلوم شد دكتر فقط يك بطري الكل براي استعمال طبي دارد ولي از قضا نوكرش بهرام عرقخور و اهل كيف و حال بود و بزودي بساط را فراهم ساخت. بعد از صرف عرق و خالي كردن بطري شامي هم با همان حالت سستي و مستي خورديم و دكتر و نوكرش از هر جائي بود بالاپوش و زيرپوشي براي ميهمان ناخوانده خود دست و پا كردند و آن شب منحوس را هر طور بود به صبح رساندم.
نشان به آن نشاني كه ده روز آزگار از منزل همايون قدم بيرون نگذاشتم. رفته رفته به فكر افتادم كه چه شده كه رحيم با آنكه برايش پيغام فرستاده بودم كه در كجا منزل دارم بسر وقتم نيامده است. اين بود كه روزي به اصرار همايون ريش تراشيدم و سر و صورتي آراستم و به عزم ملاقات رحيم از منزل بيرون شدم راست است كه دلم براي رحيم تنگ شده بود ولي اصل مطلب اين بود كه دلم مي خواست سلامي به شاه باجي خانم بدهم و ببينم پس از آن شب كذائي و شبيخون حاج عمو و گريزپائي من چه تازه اي رخ داده و بر سر بلقيس بيچاره چه آمده است.
وارد اطاق رحيم كه شدم ديدم با رنگ پريده و چشمهاي گودرفته در رختخواب افتاده و آثار ضعف و ناتواني و علائم نگراني و اضطراب فوق العاده از وجناتش نمايان است.
از مشاهدﮤ آن احوال سخت متأثر گرديدم و انديشه هائي را كه در عرض راه در باب خود و بلقيس در ديگ كله پخته بودم نقداً به كنار گذاشته به قصد استمالت خاطر رحيم به استفسار احوالش پرداختم.
همانطور كه ديدگانش را به نقطه اي از ديوار اطاق دوخته و زل زل نگاه مي كرد بدون آنكه سرش را برگرداند لبهاي كبود رنگش حركتي نمود و با صداي لرزاني گفت مگر اين ولدالزنا راحتم مي گذارد جانم را بلبم رسانده است نه شب برايم مانده نه روز ...
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 6 نفر (0 عضو و 6 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:57 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها