بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #21  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت نوزده هم دارالمجانين


بگذار اين جماعت نادان اين قدر بله و بليد بگويند كه زبانشان مو در بياورد. مگر نشنيده ايد كه گفته اند «اكثر اهل الجنْ البله» يعني به قول مولوي «بيشتر اصحاب جنت ابلهند» و مگر نمي داني كه حكيم بزرگ فرانسوي پاسكال در مقام نشان دادن راه رستگاري فرموده «بله و بليد بشويد». و در حديث هم آمده است كه «عليكم بدين العجايز» يعني بگرويد به كيش پيرزنان. گوته حكيم مشهور آلماني گفته «چون حيواني با حيوانات زندگاني كن». مولوي خودمان هم همين معاني را به زبان ديگري بيان نموده آنجا كه فرموده است:

«خويش ابله كن تبع مبر و سپس
رستگي زين ابلهي پايي و بس»

حضرت مسيح هم ملكوت آسمان را بابلهان يعني به مردم صاف و صادق و ساده لوح وعده داده است وانگهي آدمي كه از علايق و خلايق رسته و باب هر ضعف نفسي را بروي خود بسته و به ريش روزگار مي خندد و به قول شاعر به مرحلـﮥ «با اجل خوش با ازل خوش شادكام- فارغ از تشنيع و گفت خاص و عام» رسيده است چه اعتنائي به مردم و حرف مردم و خنده و گريه آنها دارد. گفتم جناب مسيو حقاً كه در مغلطه يد بيضا داري. آخر اين هم كار شد كه انسان به اسم اينكه ديوانه ام بي كار و بيعار در گوشه اي بيفتد كه هر بي سرو پائي دستش بيندازد و خيرش هم به هيچكس نرسد.
گفت حسنش در همين است كه خيرش به كسي نمي رسد.
گفتم يارو كم كم سوراخ دعا را گم مي كني. چطور حسن آدم در اين مي شود كه خیرش به كسي نرسد.
گفت لابد متوجه شده اي كه در اين دنيا خير و شر از همديگر لاينفك هستند و همانطور كه لازمه روشنائي سايه است و روز بدون شب نمي شود هيچ كار خيري هم نيست كه مستلزم شري نباشد و خوشبخت همان ديوانه ها هستند كه چون كاري از دستشان ساخته نيست و كسي هم منتظر كاري از آنها نيست در پناه خير و شر هستند و اگر باني خيري نيستند لامحاله شري نيز از آنها صادر نمي شود و تصديق مي كني كه اين خود نعمتي بس گرانبهاست.
گفتم بسيار خوب از خيرشان گذشتيم ولي چنين آدمي كه نفعش به خودش هم نمي رسد آيا براي زير خاك به مراتب بهتر نيست.
گفت مقصودت را نمي فهمم. چطور نفعش به خودش نمي رسد.
گفتم البته كسي كه قابل قبول نمودن هيچگونه ايمان و ايقان نباشد از درك فيض و رحمت هم محروم مي ماند و در اين صورت واضح است كه نفعش به خودش هم نمي رسد.
مسيو صدا را صاف كرده با حال برآشفته گفت جان من داري زياد پا روي حق مي گذاري. مگر نه الان گفتم كه عقل عموماً مخل ايمان و موجب وسوسه و گمراهي است و ابليس را مثال آورديم كه به اغواي عقل به ضلالت افتاد. مگر نمي بيني كه مردم هر كه را با عقل سر و كار دارد دهري و كافر و زنديق مي خوانند و مؤمن كسي را مي دانند كه چشم بسته تسليم شود و اهل چون و چرا نباشد و اگر اندكي تأمل نمائيم معلوم مي شود كه عقيده ايمان هم مثل عشق نوعي از جذبه و جنون است كه با عقل و استدلال زياد جمع نمي گردد. ابواب ايمان بروي ديوانگان كه مستقيماً و بلافاصله و بدون حاجب و دربان با خداي خود راهها دارند بازتر است تا بروي عقلاي پرچون و چرا و پر شيله و پيله و لهذا از اين نظر نيز مي توان گفت كه ديوانگان بر عقلا امتياز دارند.
گفتم شيطان چنان در پوست تو رفته كه محال است بتوان با تو دو كلمه حرف حسابي زد و تصور مي كنم بهتر است همين جا لب صحبت را تو بگذارم والا مي ترسم مطلب كم كم به جاهاي خيلي نازك بكشد و جسته جسته در مقام غلو ديوانگان را نسخه هاي منتخب خلقت بشماري و از همشأن و همشانه قلمداد نمودن آنها با اولياء الله هم روگردان نباشي.
گفت مگر حقيقت غير از اين است و مگر نمي توان به جرئت ادعا نمود كه تنها ديوانگانند كه در اين دنيا به شخصيت ممتازه خود قائم هستند و بدون آنكه نسخه بدل كسي باشند به عالم شگرفي از آزادي و وارستگي و استغنا رسيده اند كه با عالم آدمهاي معمولي ابداً حد متشركي ندارد و اگر بخواهيم براي آن حد مشتركي قايل شويم شايد تنها با عالم بزرگان درجه اول و
اعجوبه هاي زمان و نوابغ و نوادر دوران باشد.
گفتم چشمم روشن. حالا كه كسي جلويت را نمي گيرد چه عيبي دارد خجالت را به كنار بگذاري و يك قدم جلوتر رفته اصلاً ديوانگان را به مرتبـﮥ پيغمبري برساني و بگوئي نجات و فلاح دنيا به دست آنهاست.
گفت تازه اگر چنين حرفي بزنم راوي قول اراسم هلندي شده ام كه بزرگترين حكيم دورﮤ رستاخيز معنوي اروپا شناخته شده و در كتاب مشهور خود موسوم به «ستايش جنون» گفته است « اگر خداوند چنان مصلحت ديده كه رستگاري دنيا به دست جنون باشد براي آن است كه يقين حاصل نموده كه عقل در انجام چنين كاري عاجز است.» و باز در جاي ديگر همان كتاب مي گويد «در نظر من ديوانگي همانا عقل است» و باز در جاي ديگري از زبان جنون چنين مي نويسد «روزي از روزهاي عمر پيدا نمي شود كه غمين و نامطبوع و كسالت افزا و تنفرآميز و پردردسر نباشد مگر آنكه من كه جنون هستم در آن رخنه يافته و با چاشني كيف و حال مزه و رنگ و بوئي بدان ببخشم.»
از قديم الايام هم ملتفت بوده اند كه ژني چندان از جنون دور نيست چنان كه فيلسوف جليل القدري مانند ارسطو معتقد بود كساني كه شاعر و غيبگو و پيغمبر مي شوند عموماً در اثر اختلال حواس و مشاعر است. و هم او گفته «شعرا و هنروران و مردان سياسي بزرگ عموماً دوچرخ ماليخوليا و اختلال مشاعر مي باشند. و حتي به تازگي بر من معلوم گرديده است كه اشخاصي مانند سقراط و امپدوقلس و افلاطون و بسياري از حكما و عرفاي بزرگ ديگر از اين قبيل و مخصوصاً تني چند از اشهر شعرا نيز به همين حال بوده اند.
مگر افلاطون حكيم در كتاب «قدر» تعريف و تمجيد جنون را نكرده است. مگر شاعر مشهور يونان سوفوكلس در حدود دو هزار و پانصد سال پيش از اين نگفته» زندگاني خيلي شيرين است ولي واي به عقل كه آن را تلخ و خراب مي سازد.»
مگر سنكا حكيم مشهور رومي نيز قريب دو هزار سال پيش نگفته «هيچ عقل بزرگي وجود ندارد مگر آنكه اندكي جنون با آن مخلوط باشد». از قديمي ها گذشته بسياري از نويسندگان و ارباب فكر متأخر هم به همين عقيده بوده اند چنانكه حكيم معروف فرانسوي ديدرو گفته «چقدر ژني و جنون به هم نزديك هستند و عجب است كه يكي را در بند و زنجير مي كنند و ديگري را مورد آن همه احترام قرار داده برايش مجسمه برپا مي كنند». نيچه فيلسوف نامي آلمان هم خطاب به گروه مردم مي گويد كجاست جنون كه آبلـﮥ شما را با آن بكوبند. و باز هم در جاي ديگر مي گويد «از كجا كه چند هزار سال ديگر تنها كساني را شريف نخوانند كه سوداها و ديوانگيهائي در سر داشته باشند». كرشمر آلماني هم در كتاب خود موسوم «به اشخاص صاحب ژني» مي گويد «اشخاصي كه گرفتار جنون و اختلال مشاعر هستند در ترقي و تعالي ملل و اقوام عامل عمده و ركن مهمي هستند و مي توان آنها را ميكروب ترقي جواند». خلاصه آنكه هميشه ژني و نبوغ را نوعي از جنون دانسته اند و در بسياري از زبانها كلمه هائي هست كه معني جنون و ژني هر دو را مي رساند چنان كه كلمه «نيگرانا» در زبان سانسكريت كه زبان قديمي هنديهاست و كلمات «نوي» و «مسوگان» در زبان عبري در عين حال كه جنون را مي رساند دلالت بر پيغميري هم دارد. و اساساً مردم ديوانگان را به خدا نزديك مي دانند و در ميان خودمان هم غش را كه نوعي از جنون شديد موقتي است جنون صرعي يا حملـﮥ صرعي و يا جذبـﮥ رحماني مي خوانند. حالا اگر بخواهم ديوانگي هاي معاريف دنيا را كه زبانزد خاص و عام است برايت شرح بدهم مثنوي هفتاد من كاغذ شود چنان كه همين ديشب در شرح حال سيبويه مشهور و كيفيت وفات او مي خواندم كه دو لنگه در بخود بست به تصور اينكه مي تواند با چنين پر و بالي پرواز كند خود را از بالاي بام به پائين پرتاب نمود و جابجا جان داد. دردسر نمي دهم ولي مخلص كلام آنكه از توجه پنهان من رفته رفته يقين حاصل كرده ام كه به قول دانشمند معروف فرانسوي دوشفو كولد هر كس از جنون عاري باشد آنقدرها كه تصور مي كند عاقل است عاقل نيست و با حكيم فرانسوي رونان هم عقيده ام كه عقلا چه بسا همان ديوانگانند و به رفيق و مراد و پير خودم آناتول فرانس حق مي دهم كه مي گويد« دنيا را ديوانگان نجات داده اند» و با او همزبان شده «از خداوند مسئلت مي نمايم به هر كس كه دوستش دارم يك ذره ديوانگي عطا نمايد تا دلش همواره شاد و خاطرش مدام خرم باشد».
گفتم برادر تو درياي علم و اطلاعي و بايد اقرار كرد كه در مبحث جنون به مقام اجتهاد
رسيده اي و مستحقي كه در محكمـﮥ عالي ديوانگي مدعي العموم مطلق شناخته شوي و به راستي كه چيزي نمانده به حرفهايت ايمان بياورم و صدقنا بگويم و سربسپارم. اما تنها چيزي كه هست اين است كه چشمم از اين حكماي فرنگي و فيلسوفهاي بيگانه كه اصلاً اسم بعضي از آنها هرگز به گوشم نرسيده پرآب نمي خورد و به قول شيخ بهائي

«چند و چند از حكمت يونانيان
حكمت ايمانيان را هم بخوان»

به عقيدﮤ من در كلمه حرف حسابي حكما و بزرگان خودمان مثل حافظ و مولوي كه در واقع پزشكان معالج ما ايرانيان هستند و نبض روح ما در دست آنهاست به تمام اين سخناني كه براي اثبات عقيده خود شاهد آوردي ترجيح دارد و ما را زودتر متقاعد مي سازد.
گفت برادر اينكه ديگر غصه ندارد افسوس كه مثل اغلب مؤمنين پايت به مسجد نرسيده و از اخبار و احاديث بي خبري والا معني العقل عقل دستگيرت شده بود و مي دانستي كه حضرت امام جعفر صادق فرموده «سر معاينه آنگاه مرا مسلم شد كه رقم ديوانگي بر من كشيدند» و عارف بزرگي مانند سهل تستري گفته «بدين مجانین به چشم حقارت منگريد كه ايشان را خلفاي انبيا گفته اند» و فضيل عياض كه از مشاهير مشايخ است گفته «دنيا بيمارستاني است و خلق در آن چون ديوانگاني كه در غل و قيد باشند» و هم او در نكوهش عقل فرموده «هر چيزي را زكاتي است و زكات عقل اندوه طويل است» و مولاي روم هم كه در حقش گفته اند:

من نمي گويم كه آن عالي جناب
هست پيغمبر ولي دارد كتاب

در كتاب «في مافيه» چنين آورده است «خداوند چشمهاي قومي را به غفلت بست تا عمارت اين عالم كنند و اگر بعضي را غاقل نكنند هيچ عالمي آبادان نگردد. پس ستون اين جهان خود غفلت است- هوشياري اين جهان را آفت است. غفلت است كه عمارتها و آبادانيها انگيزاند. آخر مگر نه اين طفل از غفلت بزرگ مي شود و دراز مي گردد ولي چون عقل او به كمال مي رسد ديگر دراز نمي شود. پس موجب عمارت همانا غفلت است و سبب ويراني هشياري». يك نفر از عرفاي ديگر هم كه نقداًَ اسمش به يادم نيست گفته «چون حق ظاهر شود عقل معزول گردد و معرفت ربوبيت به نزديك مقربان حضرت باطل شدن عقل است چه عقل آلت اقامت كردن عبوديت است نه آلت دريافتن حقيقت ربوبيت». اگر شعر هم مي خواهيد بيا برويم به اطاقم تا پاره اي از سخناني را هم كه با وجود آنكه در اينجا به كتاب زيادي دسترس نداشتم از بعضي شعراي خودمان توانسته ام جمع بياورم برايت بخوانم و ببيني كه خودمانيها هم با «بوف كور» هم عقيده هستند.
گفتم تو عجب آدم پيش بيني بوده اي و ما نمي دانستيم ولي مرد حسابي اصلا دلم
مي خواهد بدانم مقصودت از اين روده درازيها و اسب تازيها چيست و با اين مقدمات شتر را
مي خواهي كجا بخواباني.
گفت حقيقتش اين است كه در اينجا كم كم دارد دلم سر مي رود.
گفتم سر رفتن دل تو چه ربطي به مطلب دارد كه مبلغ و مبشر جنون شده اي و اينطور بازار گرمي مي كني.
گفت دلم مي خواهد تو هم كه اتفاقاً با من جور آمده اي و گمان مي كنم آبمان بتواند با هم در يك جوي برود ديوانه بشوي تا بتوانيم در اين گوشـﮥ بي سر و صدا و در مصاحبت اين چند تن آدم بي آزار با هم لقمه ناني به آسودگي بخوريم و علي رغم روزگار و مردم زمانه چند صباحي را كه از عمر باقي است بي غم و هم و فكر و غصه به خوشي در همين جا بگذرانيم.
گفتم خدا پدرت را بيامرزد مگر ديوانه شدن دست من است كه محض خاطر جنابعالي هر دقيقه اراده ام قرار بگيرد بتوان ديوانه بشوم.
گفت البته كه دست تو است دست تو نباشد دست كي مي خواهي باشد وانگهي لازم نيست راستي راستي ديوانه بشوي همين قدر خودت را به ديوانگي بزن و ديگر كارت نباشد. خواهي ديد چطور بخودي خود روبراه خواهد شد.
از اين اظهارات سخت يكه خوردم گفتم يارو نباشد كه تو هم همين طور خودت را دستي به ديوانگي زده باشي و با اينگونه حقه بازيها بخواهي كلاه سر فلك بگذاري.
چشمهايش را در چشمهاي من دوخت و پس از آنكه با دهن باز مدتي به من نگاه كرد سر را بطور اسرارآميزي دو سه بار جنبانيده گفت «اختيار داري» و اين كلمات را چند بار با لحن مخصوصي كه معني آن را بتوانستم بفهمم تكرار نمود. آنگاه از جا جسته بازوي مرا گرفت و بدون آنكه در صورت من نگاه كند و يا كلمه اي بر زبان آورد به عجله به طرف اطاقش روان شد در حالي كه مرا نيز با خود مي كشيد.
در اطاق كتابي را از زير تختخواب بيرون آورد و از لاي آن ورقي را كه به خط خود چيزهائي بر آن نوشته بود برداشته به من داد و گفت نقداً دماغ ندارم كه اين اشعار را همين جا برايت بخوانم. با خود ببر و هر وقت تنها شدي بخوان اثرش زيادتر خواهد بود. اين را گفته و بدون آنكه خداحافظي كند مرا از اطاق خود بيرون كرد و در را به روي خود بست.
ورق را به دقت تا كردم و در جيب بغل نهادم و پس از آنكه مختصراً باز سري به رحيم زده
مي خواستم از دارالمجانين بيرون بروم كه از نو صداي هدايتعلي به گوشم رسيد كه عقب من
مي دويد و مرا مي خواند ديدم چيزي در يك دستمال ابريشمي يزدي بسته در دست دارد و به طرف من مي آيد. همين كه نزديك شد ديدم رنگش پريده است و هنوز آن برق مخصوصي كه در چشمانش پديدار شده بود مي درخشيد و رويهم رفته آشفته و پريشان به نظر مي آيد. بسته اي را كه در دست داشت به من داده گفت ترسيدم هنوز از من دلگير باشي خواهشمندم اين هديـﮥ ناچيز را به عنوان يادبود دوستانه قبول نمائي و اگر تقصيري از من صادر شده به كلي فراموش كني كه اگر كاستي تلخ است از بوستان است و اگر «بوف كور» گنهكار است از دوستان است اين را گفته و بدون آنكه منتظر جواب من بشود با كمال شتابزدگي به طرف اطاق خود برگشت.
قدري از دارالمجانين دور شدم به كوچـﮥ خلوتي رسيده خواستم ببينم مسيو چه دسته گلي به سر ما زده است. در گوشه اي ايستادم و به احتياط دستمال را باز كردم. ديدم قوطي مقوائي كوچكي را با ريسمان قند از هر طرف محكم بسته و به خط خود به روي آن اين كلمات را نوشته
«برگ سبزي است تحفـﮥ درويس». به هزار زور و زحمت گره ها را باز كردم در قوطي را برداشتم. هنوز برداشته نشده بود كه بوي تعفن شديدي به دماغم رسيد و ديدم قوطي پر است از نجاست انساني. به حدي تعجب كردم كه دو سه دقيقه مثل آدمي كه گرز آهنين به مغزش خورده باشد گيج و مبهوت ماندم ولي به محض اينكه به خود آمدم دستمال و قوطي به به غضب هر چه تمامتر به دور انداخته و جوشان و خروشان و دشنام دهان به طرف منزل خود روان شدم. مانند خوك تيرخورده دلم مي خواست آينده و رونده را بدرم. از شدت اوقات تلخي نزديك بود خفه بشوم و به راستي اگر كارد به بدنم مي زدند خونم درنمي آمد.
پس از آنكه مدتي بي مقصد و بي مقصود در كوچه ها پرسه زدم خود را در مقابل منزل يعني خانه دكتر همايون يافتم. در را به شدت كوبيدم. مدتي طول كشيد تا نوكر دكتر در را باز كرد. ديدم زلفهايش پريشان است و چشمهايش به اصطلاح آلبالوگيلاس مي چيند. معلوم شد كه باز عرق مفتي به چنگش افتاده و جلوي خودش را نتوانسته است بگيرد. گفتم بهرام تو كه باز دم به خمره زده اي. گفت چه كنم آقا از روز بيدماغي و دلتنگي است. گفتم مگر كشتيت به خاك افتاده و يا
مال التجاره ات به دست راهزنان افتاده است. گفت به جان عزيز خودتان مسافرت اربابم براي من همين حكم را دارد. گفتم چه مسافرتي مگر دكتر حركت كرده گفت بله حركت كرد و مرا مأمور كرده از شما معذرت بخواهم كه بي خداحافظي رفت ولي خاطرتان كاملاً جمع باشد كه براي راحتي و آسايش سركار از هر جهت دستورالعمل لازم داده است و سپرده است كه تا هر وقت اينجا بمانيد قدمتان بالاي تخم چشم جان نثارتان خواهد بود.
گفتم خيلي ممنون محبت شما هستم ولي بگو ببينم دكتر چطور حركت كرد به كدام طرف رفت كي رفت چند وقته رفت. گفت نيم ساعتي بعد از بيرون رفتن سركار دم در درشگه اي آمد دكتر سوار شد و چمدانهايش را بستند و پس از آنكه دستورات لازم را به من داد بدون آنكه بفهمم به كجا مي روند حركت كرد.
بدون آنكه ديگر گوش به حرفهاي بهرام بدهم يكراست به اطاق خود رفتم و براي اينكه دق دلي درآورده باشم هزار فحش عرضي به خودم به هدايتعلي و به دكتر و به بهرام دادم. سه ساعتي از دسته گذشته بود كه بهرام برايم شام آورد دست نزده همانطور پس فرستادم. تمام شب خواب به چشم نيامد و بدنم چنان مي سوخت كه يقين كردم تب دارم برخاستم و در همان تاريكي شب با پاي برهنه و يكتا پيراهن كوركورانه خود را به زير شير آب انبار رسانده و آنقدر آب سرد به سر و صورتم زدم تا اندكي به حال آمدم. به اطاق كه برگشتم چراغ را روشن كرده خواستم خود را به مطالعـﮥ كتابي سرگرم كنم ولي حواسم به قدري پريشان بود كه حروف و كلمات در زير چشمم مانند حشرات جانداري مي جنبيدند و دست و پا مي زدند و تغيير شكل و رنگ مي دادند بدون آنكه ابداً بتوانم معني آنها را بفهمم در همان حال ناگهان به ياد اشعاري افتادم كه هدايتعلي داده بود بخوانم و با همه بيزاري و تنفري كه از او و از هر چه او را به خاطر مي آورد داشتم بلند شدم و آن ورقه را از جيب بغل درآوردم و از نو شمد را به روي خود كشيده مشغول خواندن آن اشعار شدم ديدم تمام آن اشعار كه متجاوز از سيصد چهار صد بيت مي شد در باب جنون و عقل و امتياز جنون بر عقل و محسنات بيخبري و بيهوشي بود و اينك قسمتي از آنها را كه در همان شب نسخه برداشتم به همان صورتي كه خود هدايتعلي نوشته بود يعني بدون هيچ نظم و ترتيبي درهم و برهم در اينجا نقل مي نمايم.
صورت قسمتي از اشعاري كه هدايتعلي خان در باب عقل و جنون و بيخبري و امثال آن از شعراي كوچك و بزرگ قديم و جديد جمع آورده است
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 03:08 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها