بازگشته از دلکش
عزيز ان كه بيخبر به ناگهان رود سفر
چو غنچه سپيده دم شكفته شد لبم ز هم
همچنان كه عاقبت پس از همه شب بدمد سحر
ناگهان نگار من چنان مه نو امد از سفر
همچنان كه عاقبت پس از همه شب بدمد سحر
ناگهان نگار من چنان مه نو امد از سفر
من هم پس از ان دوري بعد از غم مهجوري
يك شاخه گل بردم به برش (2)
بگذشت و برفت بر يار دگرش(2)
اه از ان گلي كه دست من بود
خموش و يك جهان سخن بود (2)
گل كه شهره شد به بي وفايي