بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 31

فرهاد به زحمت پدر و مادر را راضي نمود كه خودش مرا به شمال ببرد مادر به سختي رضايت داد به اين اميد كه فرهاد با عشق بي حدش بتواند مرا از ان بلاتكليفي نجات دهد. خودش هم مي خواست همراهم بيايد اما پدر گفته بود اگر تنها باشم بهتر است ولي باز دلش راضي نشده بود و ياسمن را همراهمان روانه كرد. ياسمن شوخ و شاد بود به دلم مي نشست و مي توانست مرا از ته دل بخنداند و فرهاد هم همين را مي خواست.
منظره هاي بديع و زيباي شمال مرا به رويا فرو برد كوهاي مه گرفته ارامشي عميق در درونم ايجاد مي كرد فرهاد ترانه هاي اشنا را همراه با خواننده اش و با صداي بلند مي خواند. صداي گرم و گيرايش به دلم مي نشست و تا قلبم رسوخ مي كرد. هر از چند گاهي نگاهي نافذ به من مي انداخت و لبخند مي زد. قيافه اش برايم آشنا بود. حس سر در گمي در وجودم احساسم را به اين طرف و آن طرف مي كشاند.
كوه هايي كه درختان رويشان نشسته بودند و ابرهايي كه به صورت مه بالاي سرشان در پرواز بودند هر لحظه نويد بارش باران را مي دادند. بوي رطوبت و برگ برايم دلچسب بود. نفس عميقي كشيدم و سرم را از پنجره ماشين بيرون بردم. فرهاد محزون مي خواند و ياسمن خوابيده بود. با صداي رعد و برق از جا پريدم و سرم را به داخل ماشين اوردم. به نيم رخ فرهاد نگاه كردم ابروهايش در هم گره خورده بود. آه چه قدر نيم رخ جذابش خواستني بود وقتي متوجه نگاه عميق من شد لبخندي زد كه چشم هايش نيز خنديدند. گفت:
- دلم براي نگاه هايت تنگ شده هستي ! يادت هست؟ آن روز كه خبر رفتنم را به تو دادم چه قدر گريه كردي؟
- يادم نيست
و دوباره سرم را به طرف شيشه ماشين چرخاندم. نم نم باران مرا به حال و هواي زيبايي فرو برد باران هاي شمال هميشه اول ارامند و بعد مثل آبي كه از ابكش رد مي شود سرعت مي گيرند.... باران شدت گرفت. تابلوي زيبايي در جلوي رويم قرار داشت جنگل مه گرفته و بارش باران چيزي كه من هميشه عاشقش بودم. دلم بي قرار شد فرهاد كه انگار از درونم با خبر بود فكرم را خواند و ارام ارام ماشين را به گوشه جاده هدايت نمود و كنار قهوه خانه كوچكي كه مثل يك كلبه در وسط يك جاده زير بارش باران شسته مي شد توقف كرد.
فرهاد پياده شد و مرا با سرعت و در حال دويدن به قهوه خانه رساند بوي قليان و عطر چاي دم كرده از گرفتگي چهره ام كاست. از پنجره كلبه آسمان و طبيعت بكر جاده را نگريستم. فرهاد كنارم ايستاد و دستي لابه لاي موهاي نمناكش كشيد و سپس با انگشتانش موهاي روي پيشاني مرا به بغل گوشم كشاند و گفت:
- تا نيم ساعت ديگر مي رسيم و تو مي تواني استراحت كني .بيا يك چاي بخور تا گرم شوي.
به اسمان نگريستم و گفتم:
- مادرم راست مي گويد كه من شما را دوست داشتم؟
- مادرت گفته؟
- بله گفت كه من شما را دوست دارم
- درسته هستي! قبل از اين كه اين بلا به سرت بيايد مرا دوست داشتي ولي حالا را نمي دانم. فكر كن ببين قلبت برايم تندتر مي زند؟؟
از گفته اش شور و هيجاني در قلبم به پا شد. دست هايش را روي شانه هايم گذاشت و محكم گفت:
- من دوستت دارم هستي جان ما براي اينده امان با هم قرار گذاشتيم! يادت مي آيد من به تو گفتم كه زود بر مي گردم و تو به من قول دادي مواظب خودت باشي؟ چرا به قولت عمل نكردي هستي من؟ آة هستي من.
هستي من چه قدر اين كلمه برايم آشني بود. چه قدر اين مردجوان شيرين سخن مي گفت! پرده هاي مبهمي در ذهنم در هم مي پيچيدند.
انگار كه خاطراتم با اين پرده ها به اين طرف و آن طرف ذهنم كشانده مي شد. سرم را در دستانم گرفتم فرهاد گفت:
- خستي شدي؟ برويم؟
سرم را تكان دادم و هر دو دوان دوان به طرف ماشين رفتيم. ياسمن چشمانش را گشود و با بي حالي گفت:
- كجا بوديد؟
روبروي دريا ايستادم و به ابي بيكرانش خيره شدم. زير لب گفتم:
- دريا؟ تو كه پاك و زلالي تو كه مغرور و مشوشي ! تو كه ابي هستي و من كه ارغواني ام و زندگي كه بي رنگ و مبهم است.
موج هاي سرگشته و اسير دريا مانند دختري خشمگين كه موهاي بافته اش را رها كرده باشد كف آلود به جلوي پايم مي رسيدند و خسته و پر التهاب پا پس مي كشيدند
ياسمن ژاكت نازكي به روي شانه ام انداخت لبخند گرمي زد و گفت:
- هستي جان خسته شدي؟ كافي است ديگر بيا برويم توي ساختمان
با چشم اطرافم را كاويدم و گفتم:
- برادرت كو؟
- الان بر مي گردد رفته خريد.
بعد با حسرت نگاهم كرد و گفت:
- يادت مي ايد هستي؟ پارسال سيزده بدر با شهلا و تو پسرها را در اب انداختيم؟ و بعد هم در حمام را به رويشان قفل كرديم؟
از سخنان ياسمن گرمي خاصي در وجودم پر شد و گفتم:
- من و تو اين كارها را كرديم؟
ياسي دستش را دور كمرم حلقه كرده و گفت:
- بله هستي جان با من و شهلا دختر عمه شهين ! يادت بياور هستي كمي فكر كن!
خنديدم و گفتم:
- چه قدر كارهاي شيطنت باري كرديم نه يادم نمي آيد.
ذهنم پر از ابهام بود روي پله هاي ويلا نشستم و سعي كردم كه به يادم بياورم كه چند پسر را به وسط اب پرد كرده باشم و بعد هم انها را در حمام زنداني كرده باشيم. در سرم ابرهاي سفيد پديدار شدند تمركز كردم از ويلايي كه در ان بوديم به طور مبهم چفت در حمام در خاطرم امد اما ان هم با سرعت محو شد
فرهاد كنار ساحل برايم زير اندازي انداخت هوا صاف بود و ستارگان مي درخشيدند ياسمن به داخل ويلا رفت تا تخمه و چاي بياورد فرهاد چوب ها را روي هم گذاشت و انها را اتش زد چهره اش در پناه نور اتش معصومانه به نظر مي رسيد گفت:
- دو سال پيش يادت هست كه چهارشنبه سوري از روي اتش پريديم؟
و چون جوابي نشنيد با ژست خاص خودش گيتارش را در دست گرفت و شروع به نواختن آن كرد. اواي جادوئي اش سحرم كرد.و به دريا نگريستم ترس مبهمي از صداي دريا در جانم نشست . پاهايم را در بغل جمع كردم دست هايم را به دور پاهايم قلاب نمودم فرهاد دست از نواختن كشيد و به من نگريست و در كنارم جاي گرفت
لبخندي زد و گفت
- هنوز هم هنگام شب از صداي دريا مي ترسي؟
گفتم:
-آره
- من كه بهت گفتم تا من در كنارت هستم از چيزي نترس هستي من
در كنارش انگار در پناه امني بودم گفتم:
- برايم بزن
- چه آهنگي
ياسمن از راه رسيد و سيني بيسكويتي و فلاكس چاي را روي زير انداز نهاد و گفت:
- برايش همان ترانه اي را بخوان كه در خانه ورد زبانت است
فرهاد لبخند محوي زد و نگاه ارام و نافذش را به من دوخت و شروع به خواندن كرد
ساغر هستي من
همه هستي من
مثل يك كبوتر عشقي نشستي به دل من
همه بود و نبود
بهترين شعر سرود
تو عزيزي واسه كوي قلبم مثل رود
شب و روزم
ساز و سوزم
خط به خط غزل غزل
تو رو خواندن
با تو موندن دل به دل بغل بغل
او با چشمان بسته مي زد و مي خواند و من در درياي ارام كه در تاريكي شب و همناك مي نمود مي نگريستم.
سرم به شدت درد مي كرد از گرماي تنم مي سوختم. هر چند لحظه خنكي دلچسبي را روي پيشاني ام احساس مي كردم و خنكاي اب كه پاهايم در ان غوطه ور بودند صداي فرهاد دلواپس و نگران بود. دائم زير لب دعا مي خواند و صداي ياسمن كه پر از تشويش بود و از فرهاد مي پرسيد:
- پس اين دكتر كجا مانده ؟ چرا نيامد؟
- دير نكرده مگر باران اين جا را نمي بيني؟ مثل سيل روي سر ادم خراب ميشود
و ياسمن غريد:
- اگر طوري اش بشود جواب دايي و زندايي را چه بدهيم؟ تقصير تو بود نبايد با ان ساز و اوازت اين قدر به او فشار مي اوردي بعد از خواندن تو اين طور شد
و فرهاد گفت:
- خوب مي شود نگران نباش به نظر من كه اين تب علامت خوبي است
با تزريق امپول به خواب رفتم . خوابي عميق و ارامش بخش در خواب ديدم كه من و فرهاد بالاي كوهي ايستاديم زير پاهايمان جنگلي انبوه بود. تكه هاي ابر در زمينه اسمان جا به جا مي شدند و مه غليطي از دامنه كوه سينه خيز خود را به جنگل مي رساند. صداي شر شر ابشاري موسيقي زيبايي مي نواخت من و فرهاد سرخوش و شاد به دنبال هم مثل قطعات ابر شناور در مه غليظي حركت مي كرديم اما دققه اي بعد من فرهاد را در ميان جنگل مه الود گم كردم. از ترس و دلهره فرياد كشيدم او را صدا زدم آن قدر احساس تنهايي ام وحشتناك بود كه پي در پي فرهاد را مي خواندم ناگهان با ديدن دختري كه به دنبال فرهاد روان بود خشكم زد. خودش بود. رها بود كه دست فرهاد را در دست داشت و محكم او را مي كشيد. قدم هاي فرهاد گاه به سوي من و گاه به سوي رها مي رفت تا اين كه رها قدرذتمند و پر زود فرهاد را به دره پايين جنگل پرتاب كرد از خنده هاي وحشتناك رها من مي ناليدم فرهاد را ديدم كه زخمي و مجروح پايين سنگ ها افتاده است و من ان بالا فقط جيغ مي كشيدم و فرهاد را صدا مي زدم
سرم پر درد و سنگين و تنم لرزان و خسته در اغوش كشي فشرده مي شد. نوازش دست هايي را به روي سرم احساس مي كردم چشم هايم را گشودم فرهاد كنارم نشسته بود و به ارامي مي گريست. ياسمن به زود اب پرتغال را به دهانم نزديك كرد و با صداي بغض الود گفت:
- هستي جان بخور حالت را جا مي اورد.
چشم هاي هر دو نگران و اشك الود به من دوخته شده بود در رختخواب دراز كشيدم وياسمن ارام بالش را زير سرم نهاد كه فرهاد گفت:
- آن قدر جيغ مي كشيدي و مرا صداي مي زدي كه كم مانده بود من هم از ترس از دست دادنت سكته كنم
حرف هاي فرهاد باعث خجالت من مي شد دور گردنم زنجيري كشانده مي شد. دست بردم و زنجير را از دور گردنم باز كردم در دستم قلب فرمزي بود كه دور تا دور آن را نگين هاي سفيد احاطه كرده بود اه كشيدم فرهاد و ياسمن به دقت مرا زير نظر داشتند به سقف خيره شدم يادم امد كه رها دختر داريوش اميري بود همان كسي كه با چشم هايش فرهاد را مي طلبيد و موقع حرف زدن با فرهاد ادا و اطوارهايش تمام ناشدني بود اه كشيدم از ياد اوري ويلاي پدر مسعود و بعد از ان باغ لواسان و سوار شدنم بر اسب و افتادنم به تلخي گريستم. فرهاد و ياسمن كه فكر مي كردند ديدن گردنبند كمي به ذهنيت من كمك كرده است خوشحال روبرويم نشستند و فرهاد گفت:
- هستي جان خدا را شكر كه تبت قطع شده خوبي؟
سرم را تكان دادم و او ادامه داد:
- يادت هست هستي گوشواره هايت را امانت به من سپردي ان شب در اشپزخانه ما و من عيد همان سال اين گردنبند را برايت عيدي خريدم و قول دادم انگشترش را روز نامزديمان در انگشتت بنشانم؟
دلواپس و نگران چشم به دهان من دوخت همه چيز مثل پرده در برابر چشمانم كشيده مي شد با خود انديشيدم ان روز كه من از اسب افتادم و سرم به سنگ خورد اخرين لحظه فرهاد را ديدم اره من منتظر بودم كه او از سفر بيايد از ياداوري انتظار تلخ و كشنده و دوباره هجوم اشك به ديدگانم امد گريستم و با ديدن فرهاد و ياسمن كه به من چشم دوخته بودند گفتم:
- چه قدر انتظار ديدنت طول كشيد فرهاد من خيلي چشم انتظارت بودم دلم برايت تنگ شده بود
فرهاد ناباورانه دستان مرا از هم گشود و روي صورتش گذاشت و گفت:
- آه هستي! يادت امد كه من سفر بودم؟
سرم را تكان دادم ياسمن از خوشحالي مرا در آغوش گرفت و گريست هر سه با هم مي گريستيم ديدني بود! ياسمن پي در پي مرا مي بوسيد و فرهاد خدا را شكر مي كرد بعد رو به ياسمن كرد وفگت
- نگفتم؟ هستي با ديدن گردنبند پي به خاطراتش مي برد؟ بايد با ديدن گردنبند به ياد عشق و قرارمان مي افتاد
و سپس سرزنش كنان رو به من كرد و گفت:
- تو چه كار كردي دختر همه مار ا نصف جان كردي.
__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:14 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها