بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

20
موجی که با ضربه صورتم خورد ناگهان فکری را مثل جرقه تو مغزم روشن کرد.
آرش و تینا درست میگفتند اگه کامران هم منو نمیخواست و برایم نقش بازی کرده بود خوب میتونستم حالش رو بگیرم .من در واقع با اینکار یک معامله ی بزرگ میکردم .اول اینکه تمام خانواده را خوشحال میکردم دوم اینکه با این ثروت زیاد میتونستم به آرزوهایی که داشتم برسم.مگه نه اینکه من همیشه میخواستم خانه ای برای بچه های بی سرپرست تهیه کنم و خودم آنها را به جاهای بالا برسانم.اینجوری بدون اینکه بخواهم از کس دیگه ای کمک بگیرم میتونم به خیلی ها مثل لیلا و هستی کمک کنم.
درسته بابا بزرگ میدونست من از این دنیا چی میخوام.هیچ چیزی مثل شاد کردن دل افراد نیازمند نمیتونست منو شاد کنه و من با اینکار میتونستم به خواسته ام برسم.گوربابای کامران کرده فکر میکنم که مثل همین حالا که توی یک خانه زندگی میکنیم یک سال هم توی فرانسه باید با هم زندگی کنیم.اگه واقعا عشقش بهم ثابت شد که چه بهتر و اگه هم نشد و تو زرد از آب در آمد من در قبال این یکسال زندگی خیلی چیزا بدست میارم بقول تینا مگه همه ازدواجها تا آخر ادامه داره.
با این فکرها به آرامش نسبی رسیدم و با سرعت هر چه تمامتر به سمت ساحل شنا کردم و وقتی با لباسهای خیس از اب بیرون آمدم تینا را دیدم که نگران کنار ساحل نشسته.
خندیدم و گفتم:چیه فکر کردی میخوام خودمو بکشم نترس من حالا حالا ها ارزو دارم و کارهای زیادی دارم.
بهمراه تینا به ویلا برگشتم و بعد از یک دوش و خوردن ناهار و کمی صحبت با دایی از آنها جدا شدیم و همراه تینا و آرش به تهران برگشتیم.توی راه یک ارامبخش خوردم و تا تهران خوابیدم.هوا تاریک شده بود تینا گفت:رسیدیم تمام راه را خواب بودی الانه که برسیم فکر کنم همه تو ویلای شما جمع باشند میخوای اگه نمیخوای با کسی روبرو بشی بریم خونه آرش اینا.
گفتم:نه من بالاخره باید با این موضوع کنار بیام.هر چه زودتر بهتر چون زودتر یکسالش هم تموم میشه.وقتی وارد شدیم اول به دیدن لیلا و هستی رفتم و وقتی هستی را در آغوش گرقتم احساس خوبی بهم دست داد و فقط به این فکر کردم که اگه برم دلم برای هستی خیلی تنگ میشه.
نیم ساعت بعد وارد ویلا شدیم و دیدم همگی جمعند.اول از همه خودم را تو بغل مامان انداختم و بعد بابا و بوسیدمشان با همگی سلام و احوالپرسی کردم و دیدم کامران نیست.
انگار اصلا منتظرم نبوده.ببخشیدی گفتم و برای تعویض لباس به اتاقم رفتم و وارد که شدم در را بستم و چراغ را روشن کردم.با دیدن کامران که کنار پنجره ی تراس ایستاده بود و سیگار میکشید یکهو جا خوردم و گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟
با لبخند قشنگی نگاهم کرد و نزدیکم آمد و گفت:دلم برات خیلی تنگ شده بود.لاغر شدی ژینا.با تمام اینکه با دیدنش تمام وجودم لبریز از خوشحالی شده بود و تازه فهمیدم چقدر دلتنگ صدای گرم و نگاه مهربونش بودم ولی برای اینکه از همین اول قافیه را نبازم و پررو نشه و فکر نکنه میتونه با من بازی کنه با خونسردی گفتم:از بس که تو این مدت زجر کشیدم و فکر کردم.خیلی سخته آدم تصمیم بگیره که با کسی که دوستش نداره زیر یه سقف زندگی کنه.
با درماندگی گفت:یعنی واقعا تو منو دوست نداری.
با لبخند کجی گفتم:چرا فقط مثل یک پسرعمو همین و میخوام اینو بدونی که عقد شدن من و تو دلیل یک زندگی دائمی نیست.من فقط برای اینکه بقیه را ناراحت نکنم قبول کردم به عقدت در بیام و به فرانسه بیام.در ضمن میخوام در تمام کارهای کارخانه را یاد بگیرم و با این ثروت یه خیلی ها کمک کنم .البته تو هم بی نصیب نمیمانی و به ارثیه ات میرسی و اونوقت هم من هم تو میتونیم تصمیم بگیریم با کی ازدواج کنیم و راه زندگیمان را مشخص بکنیم .با حالتی عصبانی گفت:من نمیدونم چرا تو یکهو اینجوری شدی .تو که گفتی اگه بابا اینا راضی بشن حرفی نداری لابد همه اش بخاطر اون پسره شهروزه از همون روز اول فهمیدم که...
حرفش را قطع کردم و گفتم:ببین کامران هیچ دوست ندارم فکر کنی چون قراره به اصطلاح یکسال زنت بشم برایم تصمیم بگیری یا بجایم فکر کنی یا بهم بگی باید چه کسی را دوست داشته باشم یا نداشته باشم این منم که در نهایت میگم میخوام با کی زندگی کنم و شاید هم نخوام با هیچکس زندگی کنم.
با لبخند قشنگی که دلم برایش ضعف میرفت گفت:هر چی که تو بگی قبول فقط بگذار یک کم خوب نگاهت کنم چون باید بزودی از پیشت برم.
با تعجب پرسیدم:کجا؟
آهی کشید وگفت:فرشید همون دوستم که گفتم معاون کارخانه است و گفتم اهل فال گرفتنه تماس گرفته و کفته چند تا از دستگاههای اصلی کارخانه دچار مشکل شده و قسمتی از کار کارخانه خوابیده و خواسته هر چه سریعتر برگردم تا دستگاهها را تعویض کنیم چون اینطور که میگه قابل تعمیر نیستند و باید خودم برم تا بتوانم از نایندگی اش سریعتر دستگاهها را تهیه کنم.این چند روزه هم که اینجا بمونم کلی کار لنگ میمونه.
پرسیدم:مگه خودش نمیتونه اینکار را بکنه یا عمو بره.
سرش را تکان داد و گفت:مسئول اینکارها خودم هستم .همین که فرشید تو این مدت مسئولیت همه کارها را قبول کرده بازم خیلی از کارهای خودش را کنار گذاشته تا بتونه اینهمه کار را سر و سامان بده.حالا وقتی بیای میبینی کارخانه داری کار راحتی نیست و از صبح تا شب وقتت را پر میکند.بابا هم تصمیم گرفته تو این مدت به پاریس نیاد و من و تو خودمان کارخانه را بچرخانیم میگه میخوام استراحت کنم.
یکهو نگرانی در وجودم لانه کرد و گفتم:یعنی هیچکس با من نمیاد.
خندید و گفت:پس من چیکاره ام؟
گفتم:منظورم تو نبود مثلا بابا و مامان یا مامان گل پری.
گفت:مامان بابات که کار دارند ولی شاید مامان گل پری را ازش خواهش کنی همراهت بیاد تا نترسی دختر کوچولو.
با حرص گفتم:از چی باید بترسم.
پوزخندی زد و گفت:چه میدونم شاید از من میترسی.لابد فکر میکنی میخوام بخورمت.شکلک برایش در آوردم و گفتم:آره لولو خورخوره حالا هم بهتره بری بیرون.
نزدیکم آمد و صاف توی چشمانم زل زد و گفت:حالا بالاخره چیکار میکنی.همه پایین منتظر جواب تو هستند بخصوص من که با هر تپش قلبم بیشتر دوستت دارم و میخوام زودتر زنم بشی.
در حالیکه خودم را روی مبل می انداختم گفتم:همچین میگی زنم هر کی ندونه فکر میکنه ازدواج ما مثل بقیه است نه آقا این فقط یک معامله است.
لبخند کجی زد و جلوی پایم زانو زد و گفت:باشه تو بگو معامله.حالا میخوام از این خانم خوشگل و زیبا تقاضا کنم این عاشق سینه چاک را از خود نرانید و رحمی بهش کنید و تقاضای ازدواجش را بپذیرید.
در حالیکه آرزو داشتم این لحظه در جوابش منهم شادی ام را نشان بدهم سعی کردم هیجانی در صدایم نباشد و خیلی خونسرد گفتم:اگه شرایط منو بپذیری قبول میکنم
در همان حالت زانو زده گفت:باشه هر شرطی.
مکثی کردم و گفتم:اول اینکه مهر من باید تمام ارثیه ای باشد که از بابا بزرگ بتو میرسه.
چشمهایش برقی زد و با خنده گفت:چیه میخوای مهرت را اجرا بگذاری و وارث کل ثروت بشی؟
در حالیکه سعی میکردم برق شیطنت چشمهایم را خاموش کنم گفتم:تو اینطور فرض کن قبول داری؟

دستهایش را روی چشم هایش گذاشت و گفت:«به روی چشم هایم»با این حرفش کمی آرام تر شدم و با خودم گفتم:«پس می شه امیدوار شد که منو به خاطر پول نخواسته باشه شایدم فکر می کنه من هیچ وقت مهرم را نمی خواهم.»
پرسید:«به چی فکر می کنی.آیا شرط دیگه ای هم هست.»
آروم در حالی که سختم بود اینو بگم گفتم:«آره،شرط مهم تر اینه که من و تو قراره بهم نامحرم باشیم ولی مثل دو تا حواهر و برادر باشیم نه زن و شوهر.»
اخم هایش در هم رفت و گفت:«می دونی داری چی از من می خوای.من برای رسیدن به تو ثانیه شماری کردم حالا تو...»
حرفش رو قطع کردم و گفتم:«من که از اون اول گفتم این ازدواج را فقط به خاطر بقیه خانواده انجام می دم و بعد از یک سال تصمیمم را برای ماندن یا رفتن می گیرم پس نمی خوام با زن و شوهر واقعی شدن غل و زنجیری به پاهای خودمان بزنیم.می خوام با راحتی و بدون هیچ مسئولیتی نسبت بهم تصمیم بگیریم.می دونی که من هنوز با شهروز هم صحبت نکردم.شاید هم تو این مدت نسبت به کس دیگه ای احساس پیدا کردم دلم نمی خواد این عقد باعث از بین رفتن آینده ی هر دو ما شود.فکر نمی کنم کار سختی باشه در قبال بدست آوردن این همه ثروت.»
با صدای گرمی که رنج درون آن به وضوح معلوم بود و دلم را می لرزاند گفت:«یعنی من را فقط به خاطر رسیدن به ثروت می خواهی که منم تو را این طور بخوام.»
با مکثی در حالی که سعی می کردم دقیقاً عکس العملش را در مقابل حرفم ببینم گفتم:«آره.من دلم می خواد آزادی داشته باشم تا بتونم با هر کسی که دلم بخواد زندگی کنم حالا شهروز باشه یا هر کس دیگه.این شرط دوم منه.»
از چشمانش آنچنان آتش حسد زبانه کشید که عرق بر تنش نشست و رگ های گردنش متورم شد و صورتش از خشم سرخ شد و با صدایی که از خشم می لرزی گفت:«تو بی انصاف ترین و بی رحم ترین و لجباز ترین دختری هستی که من دیده ام»
و از جایش بلند شد و با عصبانیت شروع به قدم زدن در اتاق کرد و یکهو با خشم به سمتم خم شد.ترسیده بودم.تا حالا این جوری ندیده بودمش.شراره خشم توی چشمانش زبانه می کشید ولی با صدایی که هنوز گرم و مهربان بود ولی با لحنی که رنج در آن به وضوح شنیده می شد گفت:«می دونی چقدر دوستت دارم ولی نمی دونم چرا با من این طور رفتار می کنی.ولی برای اینکه بهت ثابت کنم اون قدر عاشقتم که حاضر نیستم ناراحتی ات رو ببینم باشه هر چی تو بگی و بخوای قبوله.»نمی ئونستم به نگاه خشمگینش اعتماد کنم یا به لحن گرم و مهربانش.
با صدایی که سعی می کردم خیلی آروم باشه گفتم:«این طوری که تو روی من خم شدی کم مونده که منو بکشی.»
حنده تلخی کرد و گفت:«اگه من دلشو داشتم که تو را بکشم که خوب بود.بدبختی من اینه که طاقت ناراحتی ات را هم ندارم»و به سمت در رفت و گفت:«من می رم پایین.همه برای شام منتظرند زود بیا.»
دستگیره در را چرخاند و یکهو به سمتم برگشت و نگاه ملتمسانه اش را به صورتم دوخت و گفت:«ژینا،اگه من کاری کردم که دلخور شدی بهم بگو.خودت می دونی داری چی به سرم میاری.بیشتر از این نابودم نکن»و از اتاقم خارج شد.به اشک های حلقه زده در چشمانم اجازه ی فرو ریختن را دادم و روی صورتم جاری شدند.خودم هم نمی دانستم چرا این طور زجرش می دم.
ولی هر کاری می کردم که بهش اطمینان کنم توی دلم آشوب به پا می شد و دوباره همان فکرها در سرم می چرخید.یواش یواش گریه ام تبدیل به هق هق شد و هر چی سعی می کردم خودم را آروم کنم موفق نمی شدم.
با تکان دستی سرم را بالا گرفتم و از پشت پرده های اشک مامانم را دیدم که موهایم را نوازش می کرد و گفت:«عزیز دلم.من که گفتم هیچ اجباری تو این کار نیست و اگه تو نخوای هیچ کس نمی تونه مجبورت کنه.من و بابات همیشه پشت تو هستیم.»
سعی کردم نفس عمیقی بکشم و گفتم:«نمی دونم مامان چرا این طوری شدم.من خودم به تینا و آرش گفتم که قبوله.فقط به شرط این که این یک عقد باشه نه عروسی.اگه تصمیم گرفتم با کامران زندگی کنم اون موقع عروسی می گیریم.»
مامان گفت:«ولی بازم اگه نخوای با اون زندگی کنی این تویی که ضربه می خوری.»
لبخندی روی صورتم نشاندم و گفتم:«اشکالی نداره عوضش خیلی از کارهایی که می خوام انجام بدم را می توانم بدون درد سر انجام بدم و نقشه هایم را عملی کنم.»
مامان صورتم را بوسید و گفت:«هیچ وقت فکر نمی کردم تو را با ناراحتی سر سفره ی عقد ببینم.همیشه برایت بهترین ها را آرزو داشتم.»برای این که بیشتر از این ناراحتش نکنم از جایم بلند شدم و در آغوش گرفتمش و گفتم:«مامان یادت رفته که ازدواج با کامران آرزوی هر کدام از دخترهای فامیله.حالا که این شازده نصیب من شده شاید منم خوشبخت بشم.خدا را چه دیدی.»
مامان محکم فشارم داد و گفت:«امیدوارم که خوشبخت بشی و این فداکاری ات بی پاداش نماند.»
خندیدم و گفتم:«ولی مامان من بیشتر برای این که بتونم بچه هایی مثل هستی را توی خونه ی خوبی بزرگ کنم این تصمیم را گرفتم.»
مامان با خنده گفت:«من قربون اون دل مهربون دختر نازم برم که همیشه به فکر همه هست.تو مثل اسمت زندگی و حیات به دیگران هدیه می کنی.»
به همراه مامان پایین رفتم و شام را که حاضر بود خوردیم.بعد از شام مامان گل پری گفت:«همین جا دارم به همه ی شماها می گم که اگه قدر فداکاری ژینا خیلی نا سپاسید.»
یکهو مهوش گفت:«اینم از شانس بد ماست.چی می شد بابابزرگ این طوری وصیت نمی کرد.اون موقع نه ژینا مجبور بود با کامران ازدواج کند نه این طور همه چیز بهم می ریخت.»
مامان گل پری گفت:«ولی ژینا هنوزم مجبور نیست این کار را بکند و اگه تن به این کار بده داره خودش را فدی همه ی شماها میکند.»
شاکت نشسته بودم که عمه پریوش از جایش بلند شد و به سمتم آمد و گونه هایم را بوسید و گفت:«عمه جون من از طرف همه به خاطر این که قبول کردی آینده ات را به خاطر ماها عوض کنی ازت ممنونم.این حرف همگی ماست.»
رو به عمه گفتم:«من به خاطر تشکر این کار را نکردم.نمی خوام خانواده دچار مشکلی بشه.»ولی من به کامرانم گفتم:«نمی تونم تنهایی به پاریس برم.یک کمی می ترسم.»
کامران بلافاصله گفت:«مامان گل پری چاره ی این کار دست شما است اگه قبول کنید.با ژینا به پاریس بیایید مشکل ترس و دلتنگی اش حل می شود.»
مامان گفت:«راست می گه.این جوری خیال منم راحت تره.»
همه موافق بودند و مامان گل پری هم قبول کرد.عمو کنارم روی مبل نشست و سرم را روی سینه اش فشرد و موهایم را بوسید و گفت:«هیچ وقت فکر نمی کردم تو عروسم بشی ولی حالا خیلی خوشحالم.چون از تو هیچ کس برایم عزیزتر نبود.»
بابا اخمی کرد و گفت:«پدرام این عروسی فقط یک نمایش برای آقای کریمی است و یک ساله تمام می شود.ما قول و قرار هایمان را گذاشتیم.
بابا اخمی کرد و گفت:«پدرام این عروسی فقط یک نمایش برای آقای کریمی است و یک ساله تمام می شود.ما قول و قرارهایمان را پذاشتیم.یادت که نرفته.»
عمو خندید و گفت:«درسته.ولی حالا که تو این یک سال عروسمه.شایدم خدا خواست و تو این مدت محبت کامران هم تو دل ژینا افتاد و یاد شهروز از سرش رفت.
منم مثل تو دلم نمی خواست کامران تو ازدواجش شکست بخورد و طلاق بگیرد.ولی حالا که یک سال است و تا سال دیگه خدا بزرگه.»
کامران رو به بابا گفت:«عمو جان ژینا به عنوان مهریه اش تمام ارثیه ای که به من میرسه را می خواهد و من قبول کردم.»
صدای زمزمه ی همگی بلند شد که این دیگه چه صیغه ای است.بابا رو به من گفت:«ژینا جان،طبق وصیت بابا بزرگ اختیار فروش اموال کامران هم بدست توست.فکر می کنم می ترسیده،شاید کامران جوانی کند و سریع بخواهد اموالش را بفروشد.پس بنابراین لزومی نداره این شرط رو بگذاریم.»
با تمام این که حرف به مذاقم خوش نیامده بود ولی قبول کردم و قرار شد به تعداد سال های تولدم سکه مهرم کنند.
مامان گل پری گفت:«بهتره برای پس فردا عقد کنیم و فردا هم بریم خرید کنیم.»
من مخالفت کردم و گفتم:«اگه قراره این یک عروسی سوری باشد دیگه چه احتیاجی به خرید و این چیزهاست.»
مامان گفت:«هر چه باشد من دوست ندارم بدون هیچ مراسمی یا خریدی این عقد بسته شودوشگون ندارد.»
به خاطر مامان قبول کردم و بعد خستگی را بهانه کردم و به اتاقم رفتم.
تا نزدیکی های صبح بیدار بودم و صبح به زور از خواب بیدار شدم.بعد از خوردن صبحانه همراه کامران شدم و بدون این که بپرسم کجا می رود به خیابان چشم دوختم.
چقدر آرزوها برای این روزها داشتم ولی دلم مثل سنگ خارا سخت شده بود و هیچ هیجانی نداشتم.
وقتی کامران ماشین را پارک کرد تازه نگاهی به دوروبرم کردم و دیدم تو میدان محسنی هستیم و کامران با لبخند قشنگی گفت:«اگه فکرهایت تو اون سر کوچولویت تمام شده افتخار می دی بریم حلقه انتخاب کنیم.»
نگاهش پر از شور و هیجان بود.نخواستم دلش را بشکنم و این روزها را برایش تلخ کنم.شاید هم من در موردش اشتباه فکر می کردم پس نباید زیاده روی می کردم.همراهش شدم و پشت ویترین ها را نگاه کردم.بعد از چند مغازه بالاخره کامران حلقه ای را نشان داد و گفت:«می پسندی.»
سلیقه اش حرف نداشت و واقعاً زیبا بود.خندیدم و گفتم:«حتماً حلقه ی مردانه ی کناری را هم برای خودت می خواهی.»
با خنده گفت:«اگه تو برایم بخری بله.این حلقه ها جفته.»
یکهو یادم آمد که من اصلاً کیفم را هم همراهم نیاورده ام گفتم:« ای وای کیفم را خانه جا گذاشتم.»
خنده ی بلندی کرد و گفت:«لابد با پول توی کیفت می خواستی برام بخریش.»
از حرف خودم خنده ام گرفت و گفتم:«من که فعلاً خودم و آینده ام را به دست تو سپردم انگار از قبل پول هایم را هم به تو دادم.»
خندید و گفت:«باشه خانم مایه دار.هر چی باشه پایت حساب می کنم و ازت می گیرم.»
گفتم:«قبوله.»
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:00 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها