بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« بیست و هفتم »

وارد پذیرایی که شدم ، اول نگام با نگاه آشنای اون تلاقی کرد . با نگاش سر تا پام رو برانداز کرد وبعد لبخندی از رضایت روی لباش نقش بست ، لبخندی به روش پاشیدم و آهسته سلام کردم . همه متوجه حضورم شدن . شراره که فکر نمی کرد به این زودی بتونم تغییر لباس بدم ، گل از گلش شکفت و آشکارا نفس راحتی کشید :
-بیا عزیزم ، بیا پیش خودم بنشین .
همون طور سر به زیر رفتم و کنارش نشستم . مادر آرش نگاشو زوم کرده بود روی صورتم . صدای آهسته اش رو شنیدم که رو به دخترش می گفت :
-ماشاالله ، نمی دونستم ارش اینقدر خوش سلیقه است .
زیر چشمی نگاشون کردم . آرشم داشت زیر چشمی منو می پائید .
-خوب عروس خانم ، به ما افتخار دادید .
باصدایی که به زور به گوش خودمم می رسید گفتم :
-خواهش می کنم ، شما لطف دارید .
لحظه ای سکوت برقرار شد وبعد پدر آرش رشته سخن رو به دست گرفت :
-خوب با اجازه آقای مهربان ، می ریم سر اصل مطلب .
بابا روی مبلش جا به جا شد و با لبخند گفت :
-اختیار دارید ، بفرمائید .
آقای یزدانی دستش را روی شونه آرش گذاشت و گفت :
این آقا آرش ما که معرف حضورتان شدن بیست و چهار سالشه و در حال حاضر دانشجوی معماری شیرازه . البته اگه خدا بخواد قراره انتقالی بگیره واسه تهران و این یکی دو سال باقی مونده رو به امید خدا اینجا باشه . گویا دختر خانوم شما رو توی پارک دیدن و پسندیدن و بعد ایشون رو تا اینجا تعقیب کردن .
بعد خندید و ادامه داد :
- خوب اینم یه راهشه دیگه . حالا ما هم در خدمتیم . دختر و پسر مال خودتون ریش وقیچی هم دست شما .
شراره گفت :
-شما لطف دارید ، باعث افتخار ماست که با خانواده شما وصلت کنیم . ولی خوب این میون یه مسائلی هست که باید مطرح بشه .
- مادر خدمتیم ، بفرمائید .
-خوب منظورم خونه وماشین و امکانات رفاهیه .
-عرضم به حضورتون ...
دیگه چیزی از صحبت هاشون نفهمیدم .نگام فقط به پدرام بود ، که روبه روم نشسته بود و جدا از جمع خودش رو با دسته کلید تو دستش سرگرم کرده بود .اگه یه لحظه سرش رو بلند می کرد ، نگاه بی قرارم رو می دید که چی جوری روی صورتش نشسته .
-پاشو دیگه پری
نگاهم رو از صورت اون جدا کردم و به شراره دوختم :
-پاشم چی کار کنم ؟
لبش رو به دندان گزید و آهسته گفت :
-معلوم هست حواست کجاست ؟ بابات می گه بلند شو با آقا آرش برید یه جا صحبت کنید .
-کجا ؟
با آرنج زد تو پهلوم :
- معلوم هستت کجایی ؟ خوب بلند شو برین تو حیاط .
با تردید از جا بلند شدم و به جای آرش به پدرام خیره شدم .دلم می خواست از نگام بخونه که آرزو داشتم اون به جای آرش می بود . دلم می خواست ازش اجازه بگیرم . انگار از نگاهم خوند ، چون با سر کارم تایید کرد .سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و بعد با لبخند به من اجازه رفتن داد. لبخندی به روش پاشیدم و به سمت آرش که منتظرم ایستاده بود برگشتم .
-چه حیاط با صفایی دارید .
نگاه بی تفاوتم رو به صورش دوختم و گفتم :
-حق با شماست .
به سمت من متمایل شد وکمی خودمونی تر نشست و گفت :
-می دونی ، الان دیگه تو چند قدمی آرزوهام ایستادم ، فقط کافیه دستم رو دراز کنم تا بگیرمش تو مشتم .
به صورت شادابش لبخند زدم .
-وای پریا ! نمی دونی تا تو بیای تو سالن من چی کشیدم .
-چطور مگه ! به زنجیرت کشیده بودن ؟
خندید :
-نه ولی خوب ، خودت که پدر و مادرم رو دیدی ، ما یه خانواده معتقدیم . وقتی اومدیم تو ومامانت رو ، آخ ببخشید زن بابات رو با اون لباس ها و آرایش و موی باز دیدیم ، همه جا خوردیم . پیش خودم مرتب می گفتم ، الانه که تو هم با سر وضع مشابه بیای بعد دیگه بقیه اش رو خودت حدس بزن .
تو اون مدت که انتظار اومدنت رو می کشیدم ، با خودم فکر کردم نکنه تو این مدت تورو خوب نشناختم ، ولی وقتی یاد حجاب و چادرت می افتادم دلم آروم می گرفت .
نمی دونی مامان چطوری هی با چشم و ابرو به شراره اشاره می کرد ، ولی من بی توجه به اونها نشستم و منتظر تو شدم ، چون مطمئن بودم منو روسفید می کنی و به دل مامانم هم می شینی ، خوب نتیجه رضایت بخش بود .
-تو ازکجا می دونی ؟
-از نگاه تحسین برانگیزش . تو متوجه نبودی ولی من می دیدم که چطوری تحسین برانگیز نگاه می کردن .
-ببین من نمی خوام ناامیدت کنم ، ولی دوست دارم بدونی که منم تا چند ماه پیش مثل شراره بودم .
-سر به سرم می ذاری.
سرم رو تکون دادم :
- نه تو حق داری اینا رو بدونی .
-درسته ، ممنون که بهم گفتی ، من همین سادگی و صداقتت رو دوست دارم . در ضمن گذشته تو به من ارتباطی نداره مهم نیست گذشته تو چی بوده ، مهم اینه که تو فهمیدی و متوجه شدی راهی که می ری خطاست .
-درسته و من برای همه تغییرات دلیل دارم که اگه این دلیل نبود شاید ..
بلند شد و پشت به من ایستاد و به نرده های تراس تکیه زد . آه بلندی کشید و گفت :
-حدس می زدم ، ولی مرتب به خودم می گفتم که فقط دارم تصور می کنم ، چون عاشقم حسود شدم و همه رو رقیب خودم می بینم ، رقیبی که می خواد تو رو ازم بگیره .
-آرش ! من ...
-چرا حرفت رو کامل نمی کنی ؟
-واسه همه چی متاسفم .
-اون داییت نیست ! درسته ؟!
جواب ندادم . برگشت رو به روم نشست :
-پرسیدم داییت نیست ، درسته ؟چرا جوابم رو نمی دی ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
- نه ،اون فقط برادر شراره است .
-حدس می زدم .
به عقب متمایل شد وبه پشتی صندلی تکیه داد :
-حدس می زدم ، از برخورد دیروز و اینکه چطور دیدن تو اون تو پارک برات گرون تموم شد و تمام هوش و حواست رو برد از نگاه های امروزت که چطور فقط روی صورت اون بود و دست اخرم برای صحبت با من از اون اجازه گرفتی .
-من ... متاسفم .
-همین ؟ یعنی فکر می کنی همین جمله کافیه .
-بارها خواستم بهت بگم اشتباه می کنی و من اینجور تو فکر می کنی نیستم و احساسم هم مثل و رنگ احساس تو نیست ، ولی نتوستم .آرش تو برام مثل برادری بودی هیچ وقت نداشتم . با تو ، عمق تنهائیم رو حس نمی کردم .
-خیلی دوستش داری ؟
چشمامو آهسته رو هم گذاشتم ، دو تا قطره اشک سر خورد و افتاد رو گونه هام
-اون چی ؟ اونم دوست داره ؟
سرم رو حرکت دادم :
-نه ، یعنی نمی دونم . مطمئن نیستم .
-ولی من یه چیزی رو خوب مطمئنم
نگاه منتظرم رو به صورتش دوختم :
-هیچ کس ، مثل من نمی تونه دوست داشته باشه .
سرم رو پایین انداختم وآهسته زمزمه کردم :
-متاسفم .
چی می تونستم بگم غیر از این .
-نه ، تو چرا اظهار تاسف می کنی ؟من باید متاسف باشم که تموم این مدت نتوستم ذره ای محبت و علاقه رو تو دلت بکارم . الانم ازت نمی پرسم چرا تموم این مدت با احساسم بازی کردی یا اینکه بخوام التماست کنم که بهم جواب رد ندی ، الانم فقط می خوام بگم عاقلانه تصمیم بگیر و کاری رو بکن که عقل و احساست با هم قبولش دارن . برو دنبال دلت ، ولی عاقلانه .
بعد اهی کشید و گفت :
-خوب ، فکر کنم من اینجا دیگه کاری نداشته باشم .
بلند شدم و با نگرانی پرسیدم :
-می خوای به اونا چی بگی ؟
-تو نگران نباش ، خودم درستش می کنم .
بعد بلند شد روبه روم ایستاد :
-برات از ته دل آرزوی خوشبختی می کنم .
-می تونی منو ببخشی .
- تو کاری نکردی که بخوام ببخشمت . مقصر من بودم که نتونستم تورو به خودم علاقه مند کنم .
آرش اگه اون تو زندگیم نبود ...
-درباره محالات حرف نزن .
-نمی دونم چی بگم .
-همیشه اینو یاد داشته باش زیر این گنبد هفت رنگ یه نفر هست ، که همیشه به یادته و برات آرزوی خوشبختی می کنه .
اینو گفت و رفت طرف در . جلوی درلحظه ای ایستاد بعد برگشت و آهسته گفت :
-اگه یه روزی پشیمون شدی من منتظرم ، واسه همیشه منتظرت می مونم تا برگردی .
من توی نگاهش غمی رو می دیدم که هر لحظه بیشتر اونو توی خودش غرق می کرد .
نیم ساعت بعد خونه از حضورشون خالی شده بود .اونها رفتن تا هفته بعد تماس بگیرن واسه جواب و من مطمئن بودم رفتن اونها برگشتی نداره .
روی مبل نشستم و به ظاهر خودم رو با تلویزیون سرگرم کردم ، ولی ذهنم وهمه حواسم متوجه پدرام بود ، که داشت سارا رو می خوابوند . شراره همین طور که پیش دستی ها رو از روی میز ها جمع می کرد گفت :
-چه خانواده خوبی بودن
پدرام با سر تایید کرد وگفت :
-حق با توئه .
-من مطمئنم که خیلی زود برمی گردن .
-حالا تو از کجا اینقدر مطمئنی ،هنوز که خبری نیست . تو همون جلسه اول که کارو تموم نمی کنن .
شراره بالبخند نگاهش کرد وگفت :
-ندیدی چطور چشمای مامانش داشت دودو می زد ؟ فکر کنم کم کم باید خودمون رو آماده کنیم .
پوزخندی زدم واز جا بلند شدم :
-اِ ، به همین راحتی بریدید و دوختید .
شراره با لبخند نگام کرد و گفت :
-کی بهتر از آرش عزیزم ، به نظر من که از همه لحاظ قابل تایید بود .
-خوب مبارکتون باشه ،به پای هم پیر شید .
پدرام زد زیر خنده ، شراره با خشم نگاش کرد و گفت :
-اینقدر به روش نخند پدرام ، بذار یه کم جدی صحبت کنیم .
بعد رو کرد به من و گفت :
-یعنی می خوای بگی ..
-من چیزی نمی خوام بگم .
-پری مسخره بازی در نیار ، می دونی اگه مسعود بفهمه ..
-بسه دیگه شمام . هی آقا مسعود رو کردید پتک و می زنید تو سر من . اگه مسعود بفهمه ، اگه مسعود بفهمه . مگه اون می خواد شوهر کنه .
-من نمی دونم ، این تو و اینم بابات . اگه جرات داری یه عیب و ایرادی روی این یکی بذار .
-چشم خودم بهشون می گم ، حالا کجاست؟
-کی ؟
-آقا مسعود ؟
-رفت شرکت .
کنترل رو پرت کردم روی مبل :
-هر وقت اومد ، خودم بهش می گم الانم دیگه حوصله شنیدن هیچی رو ندارم ، می رم بخوابم . برگشتم و رفتم طرف پله ها که صداش مانع رفتنم شد .
-پریا !
برگشتم طرفش ، سینی رو از روی میز برداشت و بلند شد :
- تو چیزی بهش نگو ، خودم درستش می کنم.
لبهام با لبخندی از هم باز شد ، ولی زبونم برای تشکر نچرخید !

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:21 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها