بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بیستم
حالا دیگه لحظه ها برای ما سه نفر ،من و مامان و بهار چنان با سرعت میگذشت که حتی باورمون نمیشد. اون قدر رفتارمون در طول این مدت خواه ناخواه با هم تغییر پیدا کرده بود که باورش برامون سختتر از گذشتن به سرعت زمان بود. رفتارمون مهربان و شاد بود طوری که در ذهن من و بهار یک چیز میگذشت که هر دو به وضوح میدونستیم اون چیه !!ای کاش زودتر برایمان خواستگار اومده بود. اونقدر این قدرت تله پاتی در ما شدید حضور داشت که با نگاه کردن به هم این موضوع رو بدون اینکه نیاز به زبان اوردنش باشه حس میکردیم.بهار به همراه کامیار هر دو به کلاس میرفتند و یک بار هم به من اصرار کردند که به همراهشون برم. اون روز روخوب یادمه شب قبلش که به سروش گفته بودم میخوام به همراه بهار و کامیار به کلاس برم با اینکه چیزی در مورد اون کلاس نمیدونست اما ابراز خوشحالی کرد.روز پنجشنبه بود و من و بهار در ماشین شیک و نرم کامیار نشسته بودیم. گاهی اوقات باورم نمیشد که این کامیار همون استاد الاهیات دانشگاه ما باشه. چطور اون مرد به ظاهر خشک اینقدر با محبت و مهربون بود؟از بهار پرسیدم که به چه کلاسی میریم. اون که روی صندلی جلو کنار دست کامیار نشسته بود به سمتم چرخید و در حالی که با شیطنت نگاهم میکرد گفت:
-تششع دفاعی...
با تعجب نگاهش کردم . انگار از نگاهم سوالم رو خوند چون گفت:
-تششع دفاعی یک کلاسی که در اون از تششعاتی استفاده میشه که زیر نظر شبکه آگاهی و هوشمندی حاکم بر جهان هستی قرار میگره که این شبکه آگاهی و هوشمندی کسی نیست جز خالق ما موجودات یعنی خدا. این تشعشعات برای دور کردن ویروسهای غیر ارگانیک لازمِ. حالا حتماً اینجا یه سوال برات پیش میاد که ویروسهای غیر ارگانیک چی هستند؟ خوب ببین ما انواع بیماری ها رو داریم و حسشون میکنیم اما تمامی این بیماری ها به دو دسته تقسیم میشند. یکی بیماریهای ارگانیک که از جمله بیماری هایی هستند که برای دردشون علت خاصی وجود داره مثل سرما خوردگی. مثل سرخک و بماریهایی از این قبیل. و اما دسته دوم که بیماری های غیر ارگانیک نام برده میشند. این نوع بیماری ها بیماری هایی هستند که برای دردشون هیچ نوع علت خاصی وجود نداره. این وضع به این معنا نیست که دردی وجود ندارد. درد ماهیتاً یک احساس ذهنی است پس نتیجه میگیریم که درد یک حس عینی یا ملموس نیست که تحت هیچ تست آزمایشگاهی یا عکس رادیوگرافی هم نمیتونیم به هیچ عنوان درد را نشان بدیم. توی یک فرد امکان دارد درد مربوط به عواملی باشه که تشخیص اون ها به راحتی امکان پذیر نیست. مثلاً الان تو یک فردی رو در نظر بگیر که تحت یک سانحه ای دست یا پاش رو از دست میده. این فرد درد رو حس میکنه و ما نمیتونیم بگیم چطور در محلی که دیگه هیچ نوع عضوی وجود نداره فرد داره درد رو حس میکنه. بعضی اوقات اسیب های نامحسوسی که به اعصاب افراد میرسه باعث ایجاد درد شدیدی میشه. خوب ما توی این کلاسها میتونیم این بیماری ها رو همونطور که گفتم زیر نظر هوشمندی کامل درمون کنیم. هم این نوع بیماری ها رو و همینطور توی مواردی که شخص مذکور دچار انواع توهم مثل توهم دیداری یا شنیداری یا پنداری میشه . همچنین توی بسیاری از بیمارهای دیگه از جمله صرع ، تشنج ها ، انواع سرطان و یا افرادی که به کما رفته اند.
با تعجب به بهار نگاه میکردم در حالی که چشمانم به اندازه یک نلبعکی درشت شده بود. بهار با دیدن چهره من زد زیر خنده و حتی خنده اش هم به کامیار که داشت من رو از آینه ماشین نگاه میکرد سرایت کرد. خودم رو جمع و جور کردم و سعی کردم به چیزهایی که توسط بهار شنیدم نظم بدم و نتیجه گیری کنم. اگر بهار جلوی روم نبود حس میکردم که تمامی صحبتهاش رو از روی مقاله ای خونده اما اون تمامی صحبت هایی که به قول خودش ساده ساده بود تا من اونها رو درک کنم از ذهنش استفاده کرده بود. آب دهانم رو فرو دادم و با آهنگی خاص که هنوز هم نشان از بهت و حیرتم داشت زمزمه کردم:
-خوب حالا همه این حرفهایی رو که زدی چطور انجام میدید؟
بهار به کامیار نگاه کرد و کامیار با لبخند نیم نگاهی از آینه به من انداخت و گفت:
- سـلـسلــه مــوی دوســت حـلـقـه دام بلاســت --- هرکـــه دراين حلقـــه نيســــت فارغ از ايــــن ماجــــراست!!!
با تعجب نگاهش کردم که لبخند زد و گفت:
-همین که داری الان به بخشی از سر هستی دست پیدا میکنی کم چیزی نیست. هنوز هستند افرادی که در خواب هستند و نمیدونند به چه علت سر از این جهان در ارودند و به چه علت سر از خاک در میارند.
کامیار نفس عمیقی کشید و دوباره با بیتی شعر دیگر سخنانش رو اینطور برای من توضیح داد.
- بیا که دوش به مستی، سروش عالم غیب نویـد داد که عـام است،‌ فیــض رحـمــت او
سن، جنسیت، ملیت، میزان تحصیلات، تجارب عرفانی و فکری، استعداد و لیاقتهای فردی و... در کار با شبکه شعور کیهانی هیچ گونه تاثیری ندارنن. چونکه، این اتصال و دریافت از کمک از اون، فیض و رحمت عام الهی بوده که بدون استثنا شامل حال همه‌ی انسان‌هاست. فرادرماني شاخه‌ای از درمانهاي مكملِ و ماهيتي كاملاً عرفانی داره. توی اين شاخه‌ی درماني، بيمار توسط فرادرمانگر به شبكه شعور كيهانی متصل میشه و ضمن اینکه در مدت اتصال، از طريق یک سری عوامل مثل درد گرفتن، تير كشيدن و... عضو معيوب و مشکل دار بدن فرد مذکور مشخص میشه و با حذف اون علايمی که گفتم، روند درمان شروع میشه. اسم فرادرماني از اونجا به روي اين شاخه گذاشته شده كه از یک نوع نگرش به اسم فراكل نگري نشعت گرفته.یعنی توی اين نوع نگرش به انسان، به وسعت و عظمت جهان هستي توجه میشه نه اینکه صرفاً به مشتي گوشت و پوست و استخوان. همونطور که شاعر میگه جهان انسان شد و انسان جهاني از اين پـاكيــزه تـر نـبود كــلامــي. حالا توی این نوع نگرش، انسان مجموعه‌ایست از جسم، روان، ذهن و کالبدهای متعدد دیگرکه اگه من بخوام از اونها اسم ببرم برای تو باورش کمی مشکله چون در ابتدای راهی. توی این مکتب عرفانی برای درمان انسان، به همه‌ی اجزای تشکیل دهنده اون توجه میشه و کل وجودش به طور همزمان در ارتباط با شبکه شعور کیهانی قرار می‌گیره تا با هوشمندی خالق نسبت به بهبود اجزای مختلف روی بیمار صورت گرفته بشه و مراحل درمان طی بشه خوب حالا اینجا ما نتیجه میگیریم که برای درمان هر نوع بيماري می‌توان از اتصال به شبکه شعور کیهانی كمك بگیریم چون برای خالق رفع هر نوع اختلالی در بدن امکان‌پذیرِ اما به شرطی که این موضوع اتفاق می افته که کسی که در این حلقه حضور داره کاملاً بی طرف باشه و تنها به عنوان شاهد و نظاره گر باشه پس نیازی به داشتن اعتقاد نیست. اما کسی که در این حلقه حضور نداره پر واضح که از فیض رحمانیت محروم شده. خوب در اخر هم یک چیزی رو اضافه کنم که فکر میکنم تا اینجا برات کافی باشه و اون هم اینکه با تمامی توضیحاتی که دادم مشخص میشه که فرا در مانی به انرژی و مهارت درمانگر یا داشتن استعداد و قدرت و انرژی خاصی نیازی نداره، بلکه درمان، توسط هوشمندی بسیار برتری هدایت میشه.
سرم رو میان دستانم گرفتم و با تعجب به تک تک کلماتی که کامیار ادا کرد فکر کردم. اونقدر در طی صحبت هایش سوالات مختلفی به ذهنم هجوم اورده بود که هر لحظه بعد از شنیدن جمله بعدی پاسخم رو گرفته بودم که خودم هم باورم نمیشد انگار بهار راست میگفت که تنها داشتن اشتیاق برای درک جهان هستی کافیه. من اونقدر از شنیدن سخنان اون دو نفر متحیر بودم که حس میکردم خیلی کنجکاو شدم از همه چیز سر در بیارم. باورم نمیشد که تا به حال اونطوری که ما فکر میکردیم نبوده و برخلاف دانسته های ما زندگی طور دیگه ای وجود داشته. با این تفاصیر سوالی رو که هنوز پاسخش رو نگرفته بودم از اون دو نفر پرسیدم :
-پس با این حساب که شماها میگید اگر ما بیماری هامون در این راه درمان میشه اون هم توسط خالق چه نیازی به این بوده که ما بیمار بشیم که بخوایم دوباره درمان بشیم.
بهار نیم نگاهی به کامیار انداخت که او با سر او رو تشویق به پاسخ دادن کرد. اونقدر از به شنیدن پاسخش مشتاق بودم که بی اختیار کلمات رو از دهانش در نیامده در هوا میقاپیدم.
-ببین پاییز باز هم اینجا یه مشکل دیگه ای داریم. من اگر بخوام جواب این سوالت رو بدم باید کامل بهت همه چیز رو توضیح بدم و میترسم که ذهنت اشفته بشه و درکش برات سخت باشه اما سعی میکنم پاسخت رو اونطور که ساده باشه بیان کنم.
سرم رو تکون دادم و خودم رو مشتاق شنیدن نشون دادم.
-ببین خالق وقتی ما رو افرید یک سری قوانینی برای ما وضع کرد و بهمون قدرت اختیار و انتخاب داد و راه خوب و بد رو نشونمون داد حالا این میان نوبت ماست که خودمون مسیرمون رو انتخاب کنیم. خالقمون هیچ مشکلی با هیچ کدوم از بنده هاش نداره و برخلاف اینکه میگن سرنوشت و پیشونی نوشتی ما در انتظارمون نیست اگر ما سرنوشتی داشتیم دیگه دلیلی به حضورمون در این کره خاکی نبود. خوب از اونجایی که ما قدرت انتخاب داریم گاهی یه کارهایی رو انجام میدیم که سزا و جزایی داره حالا چه خوب و چه بد ما تقاص تمامی کارهامون رو در این دنیا میبینیم. چه خوب چه بد. من اگر به یک فقیر هزار تومن کمک کنم جای دیگه ده هزار تومن بهم کمک میرسه. من اگر به یک نفر هزار تومن ضرر بزنم جای دیگه ده هزار تومن ضرر میکنم اینها همه قانون بازتاب یعنی هر عملی یک عکس و العملی داره.خوب وقتی من میگم خالق هیچ دشمنی با من یا تو یا هیچ بشر دیگه ای نداره مسلمه که تمامی بلاهایی که در اینجا به سرمون میاد باعث و بانیش خودمون هستیم بر اساس اون قوانینی که از روز اول وضع شده من اگه بیمار میشم به این علت که یه جایی یه مشکلی ایجاد کردم و الان دارم سزاش رو میبینم و اگر در این مرحله بیماریم برطرف میشه و خوب میشم باز هم به این علت که یه روزی یه جایی یه کار خیری انجام دادم که دارم پاداشش رو میگیرم. خالق اونقدر بی رحم نیست که بشینه اون بالا و با این و اون لج کنه اینها تمام حرفهایی که یک سری ادم نادون توی ذهنمون فرو کردم هر چقدر انسانها نادونتر باشن اگاهیشون هم کمتر.
انگار به نظرم حرفش منظقی اومد که رسم رو تکون دادم و گفتم:
-پس اگر اینطوره که تو میگی چرا یک نفر زمانی که به دنیا میاد سالمه اما یک نفر دیگه هنگام تولدش بیماری یا نقص عضوی داره خوب اون که در دنیا نبوده که بخواد جزایی دیده باشه.
بهار لبخند زد و گفت:
-خوب اگه یادت باشه یک بار بهت گفته بودم که چرا یک پیامبر در شکم مادرش پیامبر به دنیا میاد و یک نفر در پهل سالگی اون روز پرسیدم اما جوابش رو ندادم اما حالا میگم ماها همونطور که بهت گفتم بعد از مرگمون مراحلی رو دنبال میکنیم که اگر در پاسخ به سوال خدا در مرحله جنتی وارد شدیم که هیچ در غیر این صورت گفتم که برمیگردیم به ابتدای حلقه که همون به اون درخت نزدیک نشوست. خوب این فردی که در شکم مادرش پیامبر به دنیا اومده نشان دهنده اینکه در مراحل قبلی انسان سزاواری بوده که تونسته در این دنیا در همون وهله اول پیامبر به دنیا بیاد و اما اونی که در چهل سالگی به پیامبری منصوب میشه اون زمان به حقیقت الهی دست پیدا کرده.اما باید بگم که در جواب سوالت منی که عضو ناقصی دارم با تویی که سالم هستی میتونم فردای روزگار در قبال خدا شاکی باشم که چرا پاییزسالمه اما من اینطور عضو ناقص دارم اگر قرار باشه که خدا در قبال بنده اش و مخلوقش بیپاسخ بمونه که نمیشه یکی از ویژگی های مخلوق اینکه بتونه برای هر سوالی پاسخی داشته باشه . اگر من الان با این شکل و شمایل هستم به این علت که با این شکل و شمایل بهتر میتونم به خدا برسم. بهتر میتونم به کمال برسم. پس پاسخ این سوالت اینکه هر کسی با هر شکل و ویژگی که الان هست بهترین حالتی بوده که میتونسته به کمال برسه. متوجه شدی؟
سرم رو تکون دادم و سعی کردم باز هم سوالی که در ذهنم جای گرفته بود رو دسته بندی کنم و بپرسم که ماشین متوقف شد و کامیار از اینه ماشین نگاهم کرد و گفت که:
-اینجا چیزهایی رو میبینی که باز هم برات سوال ایجاد میشه . حالا بهتره پیاده شیم که کلاس الان شروع میشه.
با اشتیاقی غیر قابل توصیف به همراه بهار و کامیار شانه به شانه وارد کلاس شدیم. بهار و کامیار گرم احوالپرسی با دوستانشون شدن و من از این فرصت استفاده کردم و به کلاس نظری انداختم. زمین ورزشی بود که به ردیف صندلی ها کنار هم چیده شده بودند و روبه روی صندلی ها میز وصندلی کوچکی به همراه تخته وایت بردی بود که ابتدای تخته با خط خوشی نوشته شده بود:
-در پس آینه طوطی صفتم داشته اند****آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم
چقدر در نظرم شعرش پر مفهوم و زیبا بود. نگاهم رو از تخته کلاس گرفتم و به کسانی که به عنوان شاگرد پشت صندلی ها نشسته بودند چشم دوختم. از هر رده سنی ادم در کلاس حضور داشت از دختر و پسر 6 ساله گرفته تا پیرمرد و پیرزنی که به نظرم شصت ساله امدند. اونقدر از این متقاضی و مشتاقی که در رابطه با کلاس با هم صحبت میکردند خوشم امده بود که هنوز سر پا ایستاده بودم و نگاهشون میکردم. با ورد فردی که لباسی معمولی به تن داشت و کیف سامسونتی حمل میکرد نگاهش کردم. به محض ورودش همه به احترام از جابرخاستند و من با تعجب پیش خودم فکر کردم که چطور این مرد جوان میتواند استاد باشد. وقتی همه را دعوت به نشستن کرد سخنش رو با صدایی گرم و بلند شروع کرد.
اونقدر در کلاس فرو رفته بودم که هرکاری رو اونها میکردند من هم بدون اینکه اطلاعاتی از کارشون داشته باشم انجام میدادم. زمانی که استادشان با همان صدای گرمش زمزمه میکرد که بچه ها یک ارتباط بگیریم من هم مثل بقیه در سکوت چشمانم رو میبستم و در خیالم به این عملم که درست مانند احمق ها بود میخندیدم. واقعاً من چی کار میکردم؟ در همین اثنا بود که صدای فریاد زنی توجه ام رو جلب کرد. بی اختیار چشم باز کردم و به ان قسمت که صدا روشنیدم نگاه کردم. زنی با حدود سی سال سن فریادهای جگر خراشی میکشید که برای لحظه ای چندشم شد. دیدم هیچ کس حتی نگاهش هم نمیکند سرم رو برگردوندم و دوباره چشمانم رو بستم که باز هم فریاد زد و این بار با صدایی قریب به ناله گفت که سوختم. بسه تمومش کن. دیگه نتونستم بیشتر از این بر کنجکاوی ام تسلط پیدا کنم چشمام رو باز کردم و به اون نگاه کردم. بهار هم او رو نگاه میکرد. استاد بالای سرش ایستاده بود و مردی که در نزدیکی زن نشسته بود و به گمانم شوهرش بود دستش رو روی سر زنش گذاشته بود. از بهار با صدای اهسته ای پرسیدم:
-چرا جیغ میزنه؟
بهار بیتوجه به من گفت:
-فکر میکنم کالبد ذهنی باشه.
با اینکه چیزی از جوابش سر در نیاوردم دوباره سر برگردوندم و چشمانم رو بستم و از امال سوالهایی که به ذهنم فشار وارد کرده بود فاصله گرفتم که باز دوباره صدای فریاد زن بلند تر از پیش شد . با کلافگی نگاهش کردم که صدای استاد رو شنیدم که گفت:
-حرف بزن. اسمت چیه؟
اما صدای ناله ی زن باز هم بلند شد. تعجب کردم چرا اسمش رو میپرسید؟ چرا اون ناله میکرد؟ چرا گفت سوختم؟ چرا ؟ چرا؟ چرا؟
-ببین من میخوام کمکت کنم .فکر کنم باید بنفشه باشی درسته؟
باز هم صدای فریاد زن بلند شد و در همون حال مثل مار زخمی به دور خودش میپیچید اونقدر وحشت کرده بودم که حد و حساب نداشت بهار دستم رو گرفت و گفت:
-نترس کالبد ذهنیه.
اینبار کلافه گفتم:
-کالبد ذهنی دیگه چیه؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-دختر مگه تو الزایمر داری؟ من که قبلاً بهت گفتم اونهایی که مرگ خودشون رو قبول ندارن در این دنیا میمونند و ذهن افرادی که دریچه منفیشون به علت های مختلفی مثل ناراحتی غصه بازه رو تسخیر میکنند. به این ها میگن کالبد ذهنی. فردی که جسمش مرده و الان ذهنش ذهن کس دیگری رو تسخیر کرده...
با یاداوری حرفهایی که قبلاً زده بود با اشتیاق پرسیدم:
-خوب چرا داره داد میزنه؟
با دستش به زنی که فریاد میزد اشاره کرد و گفت:
-این خانم اسمش هانیه است و اونی که استاد بنفشه صداش کرد خواهر شوهر همین هانیه خانم که سالها پیش بر اثر سرطان فت کرده اما از اونجایی که ذهنش به تعالی نرسیده بوده و هانیه خانم در موقع مرگ ناراحت بوده اون رو تسخیر کرده . پاییز چند جلسه پیش وقتی به صدا در اومده بود میگفت که اصلاً از هانیه خوشم نمی اومد اما چون بهرام همین مرده که میشه شوهر هانیه خیلی به خاطر نبودنش ناراحت بوده اومده ذهن زنش رو تسخیر کرده که همیشه کنارشون باشه...
با تعجب و خنده گفتم:
-نگاه تر و به خدا خواهر شوهرها اون دنیا هم دست از سر این عروسهای بدبخت برنمیدارن
بهار هم مثل من خندید و گفت:
-چون همین بهرام خان حفاظ و لایه داشته نتونسته ذهن اون رو تسخیر کنه و اومده ذهن هانیه رو تسخیر کرده.
-چرا نرفته ؟
-کجا؟
-به همون مراحل پس از مرگ دیگه.
-اهان. گفتم که به خاطر اینکه ذهنش به تعالی نرسیده بوده و هنوز وابستگی های زیادی توی این دنیا داشته و دلش نمی اومده از اونها دل بکنه میگفت من ....
-ولم کنید . چرا نمیزارید من زندگی کنم؟ من دارم الان زندگی میکنم. چی کارم داری؟ دست از سرم بردارررررررر.
صدای فریاد همون هانیه خانم دوباره میان کلام بهار بلند شد. ناله اش به حدی بلند بود که همه بچه ها سر برگردونده بودند و نگاهش میکردند.
خودش رو با دست میزد و رو به استاد که اسمش عبدلمالکی بود فریاد میزد.
-عبدالمالکی دست از سرم بردار. من دارم لذت میبرم.
-از چی داری لذت میبری؟ چرا نمیخوای قبول کنی؟ تو مردی. اینجا تنها داری عذاب میکشی. برو بالا به کانال نور نگاه کن تو میتونی از اینجا بری...
-نمیتونم. نمیخوام. ولم کن. من دارم با هانیه زندگی میکنم. هانیه میگه هانیه همش میگه باید برم. اونم میگه این دنیا فانی ... نمیخوام
اونقدر کلمات رو پس و پیش میگفت که کلافه شده بودم اما از میان صحبتهایش متوجه شده بودم که او شش سال قبل به خاطر بیماری سرطان که حتی روی ویلچر بوده از دنیا رفته و با استفاده بر عدم اگاهی ذهن زن برادذش رو تسخیرکرده. او فریاد میزد و تمامی گناهان هانیه رو برملا میکرد که هر بار با دستی که بر روی سر هانیه میرفت کلامش رو قطع میکرد و فریاد میزد سوختم و وسوختم. وقتی از بهار پرسیدم که چرا میگه سوختم او اینطور برایم تشریح کرد.
-ببین مثلاً خودت رو حساب کن توی یه اتاق نشستی و من هی میام میزنم به در. تو یه بار دو بار سه بار چیزی نمیگی. فوقش سک ساعت دو ساعت سه ساعت یه سال دوسال تحمل میکنی اما بالاخره طاقتت تموم میشه و میای در رو باز میکنی و میگی چی میخوای. خوب الان بنفشه هم یه همچین حالتی داره وقتی اینها توسط وصل شدن به هوشمندی عرصه رو براش تنگ میکنند در ذهن و روان و روح هانیه که محل زندگی بنفشه اختلال ایجاد میشه و هر لحظه طاقتش تموم میشه حالا این اختلال مثل اتیش خیلی سوزانی میمونه برای اینها که عذابشون میده. نه اینکه واقعاً اتیش باشه ها چون اونها جسم نیستند که بسوزند بلکه نمادی از اتیش برای عذاب دادنشونه و اون هم بریا همین میگه سوختم .
سر تکون دادم و دوباره نگاهش کردم. اونقدر در نظرم این مسائل جالب بود که با لبخند نگاهش میکردم. هانیه اونقدر خودش رو به در و دیوار کوبید که من با ترس رو به بهار گفتم:
-بهار این که خودش رو داغون کرد. چرا داره اینطوری میکنه؟
-نترس اون هیچ چیزش نمیشه در حال حاضر هانیه نیست. هانیه از هوش رفته. اینها همه از هوشمندی خداست ها....
شب وقتی سر بر بالش گذاشتم هنوز تصاویری رو که در اون کلاس دیده بودم به یاد داشتم. هنوز حرفهایی رو که اون روز از استاد و کامیار و بهار شنیده بودم به یاد داشتم. با یاد اوری پسر بچه ای ده ساله که سر رسید شعرش رو جلوی استاد قرار داده بود لبخند روی لبم نقش بست. اون پسر بچه تمامی شعرهایی رو که برایش از طریق هوشمندی حواله شده بود نوشته بود. چه شعرهای زیبا و قشنگی بود و پر مفهوم. اونقدر از جلساتشون استقبال کرده بودم که از بهار میخواستم باز هم من رو به کلاسشون ببره.
هنوز ذهنم مشغول هانیه بود که این جلسه هم نتونستند بنفشه رو به کانال نور بفرستند و در حین فکر کردن به او خوابم برد.
ادامه دارد...



__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 3 نفر (0 عضو و 3 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:42 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها