آمدم از ره برویم چو کس نگشود رفتم
گرم پیکر امدم افسرده تارو پود رفتم
جای آسودن چو نبود رهروان رنج سفر به
آمدم از ره نشسته رو غبار آلود رفتم
ساحل هستی نبرد از یاد من موج عدم را
گر ز دریا آمدم دریا طلب چون رود رفتم
بر سبک خیزان سینه زندان هستی تنگ آمد
روزنی گر یافتم بیرون از آن چون دود رفتم
در خور ماندن نداند هیچ روشن دل جهان را
شبنمی بودمکه هم دیر آمدم هم زود رفتم
بی نشان زین ره نشاید رفت از این منزل شتابان
تا غبار کاروان در راه پیدا بود رفتم