بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #26  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل۲۰:قسمت اول
کمی مانده بود به ساعت ورود مهدی،مشغول درس خواندن بودم و تازه داشتم به عمق مطالب فرو میرفتم که تلفن زنگ زد و تمرکزم به هم ریخت.گوشی را که برداشتم،صدای فرهاد با وقار و صمیمی تر از همیشه توی گوشی پیچید.صدا از راه دور میآمد و معلوم بود هنوز مشهد است.پس از احوال پرسی پوزش خواست که آن ماه پول به حسابم نریخته بود.
_ماه قبل مبلغ زیادی به حسابم ریخته بودید،خیال کردم دو ماهه است.ضمنا من یه مقدار هم به شما بدهکار هستم،لطف کنید بدهی گذشته رو هم حساب کنید.
آرام پرسید:کدوم بدهی؟چیزی یادم نمیاد!
_گمان میکنم در حدود ششصد هزار تومان بود که موقع نبودن مرتضی به من دادید.
کمی سکوت کرد و گفت:شما به من بدهکار نیستید.من سود این ماه رو بدهکارم که به محض اینکه برگردم تهران به حسابتون میریزم.
_آقای بهرام پور من صدقه قبول نمیکنم،اون روز هم فکر کردم پول مال مرتضی است،وگرنه نمیگرفتمش.
_انقدر مته به خشخاش نگذارید.پول من و شما نداره.
لحن صدایم ناخوداگاه داشت خشن میشد.گفتم:حالا کارتون چیه؟
_هیچی ،خواستم بگم که چند روز دیگه از خجالتتون در میام.شما کاری ندارید؟
_خیر.
گوشی رو که گذاشتم ،بی اختیار فکرم از کتاب و درس پرواز کرد.بلند شدم و رفتم سمت آشپزخانه.بی قراری تشویش بر انگیزی دائم افکارم را به هم میریخت.تردید در خواستن و نخواستن انسانی والا و ارزشمند همچون فرهاد که میتوانست برای یک عمر زندگی مشترک مردی لایق و مهربان باشد،قلبم را میفشرد.غمی شیرین از قولی که به یاسمین داده بودم در گوشه دلم زندانی بود.وسوسه گرفتن انتقام از محمد که فکرم با سماجتی احمقانه به آن چنگ انداخته بود لحظهای رهایم نمیکرد.بی دلیل به یادش میافتادم و بی دلیل هم اشک میریختم.این چه عشقی بود که حتی از خاکستر خاموشش هم میترسیدم.صدای چرخش کلید توی قفل و باز شدن در حواسم را پرت کرد و برگشتم به زمان حال.مهدی بود که با ورودش نوید با هم بودن و تمام شدن تنهایی را میداد.بلند شدم و پاکت میوه را از دستش گرفتم.مثل همیشه نبود.پاک به هم ریخته بود.پرسیدم:مهدی تو حالت خوبه؟چیزی شده؟
_چطور مگه؟
_سرحال نیستی.
_فردا میرم اصفهان ثبت نام دارم.هزار تا کار توی تهران دارم و حوصله مسافرت ندارم.
_نگران من نباش داداش.من تنها نمیمونم.
نگاهش زجر کشم میکرد.انگار همیشه منتظر حادثه بدی بود.گفت:به مهرداد گفتم شب و روز تنهات نذاره.
_پس دیگه نگران چی هستی؟
_هچی بابا!بهتره زیاد سر به سرم نگذاری،حوصله ندارم یه وقت حرفی میزنم ناراحت میشی.
_غذا میخوری؟
_گرسنه نیستم.اومدم بگم که امشب میرم اثاثمو جمع میکنم.باید اتاقو تحویل صاحبخونه بدم.
_کمک نمیخوای؟
به چشمهایم خیره شد.یک لحظه سکوت هر دوی ما را کلافه کرد.هر دو داشتیم به فکر طرف مقابلمان میاندیشیدیم.به قصد امتحان کردنم گفت:کمک نمیخوام،تنها میرم.
به نگاهش ادامه داد تا واکنشم را ببیند.آرام سرم را به زیر انداختم و رفتم کنار پنجره.مهدی آهسته گفت:اگه کاری نداری بیا بریم.
برگشتم و به چشمهایش خیره شدم.هم غم داشت و هم آرام بود.
_نمیام داداش،شب بر میگردی؟
آه کشید و گفت:شاید کارم تا صبح طول بکشه.تنهایی نمیترسی؟
_عادت میکنم.
وقتی رفت در دنیای تنهایم ،تا صبح با خودم کلنجار رفتم.آفتاب از شیشه های پنجره به داخل سرک میکشید که مهدی خسته و کوفته از راه رسید.تعدادی کتاب کهنه و خرت و پرت با خودش آورده بود که همه را چید گوشه اتاقش.رنگش پریده بود و لبهایش از خستگی میلرزید.تا نشست روی کاناپه و من رفتم چای بیارم،خوابش برده بود.بالش را که گذاشتم زیر سرش گفت:زیاد نمیخوابم،یک ساعت دیگه بیدارم کن.
هنوز یک ساعت نگذشته بود که قلت زد و بیدار شد.با هم رفتیم آشپزخانه رو به روی هم نشستیم.هردو سکوت کرده بودیم.پرسیدم:کی بر میگردی؟
_نمیدونم.به مهرداد سفارش کردم که اصلا خونه نره.وسایلشو امروز میاره اینجا.
_مادر چی؟چیزی بهش گفتی؟
_کم کم میگم.انطوری نمیشه زندگی کرد.
بلند شد،رفت سمت اتاقش و با ساکش برگشت بیرون.نگاهی به سر تا پایم کرد و لبخند زد:مواظب خودت باش خانم خوشگل.
وقتی بغلم کرد حس کردم دارد میلرزد.هنگام بیرون رفتن نگاهم نکرد.تا در بسته شد بغضم ترکید.دویدم پشت پنجره.در حیاط که باز شد،محمد پشت در بود که ساکش را گرفت و هر دو دور شدند.انگار روحم همراهش رفت.
نزدیک تاریک شدن کامل هوا مهرداد آمد.چشم هایم را که دید گفت:مهدی که رفت دنیا به آخر رسید؟من که نمردم خواهر!
هدف دانشگاه رفتن تنها انگیزه سر و کله زدن با کتابها و کلاس رفتنم بود ،که میخواستم با سعی و تلاش خودم را به خودم اثبات کنم.از صبح اول وقت که مهرداد صبحانه خرد و رفت دبیرستان،برنامه های قبلی را تغییر دادم و کوشا تر از همیشه،به درس و کتاب چسبیدم.انگار آن هفته طولانیترین هفته سال بود که دلش نمیآمد تمام شود.زمان دیر میگذشت و من چشم انتظار مهدی بودم.بیشتر وقتم توی آپارتمان میگذشت و در ظرف یک هفته مادر چند بار به دیدنم آمد.مادر مرتضی را هنگام دیدار از پدر و مادرش دیده بود.از من پرسید:چرا پریروز با آقا مرتضی نیامدی یه سر به ما بزنی؟
با آنکه از دروغ گفتن متنفر بودم،چاره ای نبود.گفتم:درس دارم مامان...یه مدت باید دندون رو جیگر بذارم و از خونه در نیام.
_آقا مرتضی خیلی لاغر شده!بهش گفتم،مگه مجبوری دائم بری سفر؟
باید حرف توی حرف میآوردم که مجبور نباشم به دروغهایم ادامه بدهم.اما مادر ول کن نبود،انگار بو برده بود که اتفاقی افتاده و او بی خبر است.
_زهره خانم پرسید پریا کو!آقا مرتضی گفت از بازار اومدم.
هر دروغی که میگفتم،دروغی دیگر پشت سرش میآمد تا دروغ قبلی را تکمیل کند.از ادامه این وضعیت خسته شده بودم.مثل اینکه آقا بزرگ عمر نوح داشت و هر روز سرحال تر میشد.آخرین ساعت از آخرین روز هفته داشت تمام میشد که مهدی آمد.هنوز چشمم گرم نشده بود و داشتم توی رختخواب به برنامههای فردایم فکر میکردم که مهرداد از جا پرید و فریاد کشید:داداشه!
هر دو پریدیم دم در.مهدی رمق حرف زدن نداشت.آنقدر خسته بود که لباس عوض نکرده بر روی مبل خوابش برد.آهسته رخت چرکهایش را از ساکش در آوردم که بریزم توی ماشین لباس شویی.لا به لایه لباسش،پیراهن آبی رنگ محمد مچاله شده بود.اودکلن همان اودکلن خاطره انگیز قدیمی بود.دستم که به پیرهنش خرد تنم لرزید.تا آن لحظه حتی گوشهای از لباسش را لمس نکرده بودم.بقیه لباسها مال مهدی بود که تا صبح شسته شد و پهن کردم تا خشک شود.رفتم نشستم پیش مهدی.او خواب بود،اما من دلم نمیآمد بخوابم.گرگ و میش صبحگاهی چای دم کردم و با قدمهای آهسته و بی سر و صدا رفتم،مهرداد را صدا زدم.باید میرفت دبیرستان.یک چای تلخ خرد و آهسته از خانه زد بیرون.من ماندم و مهدی که هر دو خسته بودیم.در کنار کاناپه دراز کشیده بودم که خوابم برد.یک ساعت بعد بیدار شدم.مهدی نبود.پیغام روی یخچال بود و شماره تلفنی نوشته بود که نمیدانستم مال کیست.شماره را گرفتم،اما تا صدای محمد را شنیدم گوشی را گذاشتم.
چند دقیقه نگذشته بود که مهدی زنگ زد و پرسید:تو زنگ زدی پریا؟پس چرا قطع کردی؟
_نمیدونستم اونجایی!
_من به جز اینجا و خونه تو و خونه مادر جایی رو ندارم دختر!حالت چطور؟دیشب اونقدر خسته بودم که نشد ببینمت.از یک هفته پیش لحظه شماری کردم که ببینمت،آخرش هم خوابم برد.
_کی میایی خونه؟دلم برات تنگ شده مهدی.ناهار قورمه سبزی میپزم زود بیا.
_قبلا دعوت شدم.
صدای محمد را گنگ و مبهم میشنیدم.چیزی گفت که مهدی عصبانی شد.خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.هنوز ظهر نشده بود که مهدی آمد.خندیدم و گفتم:ناهار درست نکردم.مگه نگفتی مهمونی؟
_صاحبخونه بیرونم کرد.گفت برو ور دل آبجیت!
رد پای محمد برای همیشه در سرنوشتم باقی بود.انگار هر چه تلاش میکردم نمیتوانستم از او دوری کنم.مهدی خط ربطی بود که دست از سرمان بر نمیداشت.دائم به فکر جوش دادن رابطه من و او بود.حس میکردم اگر سعدی دورم بکشم باز هم مهدی روزانهای پیدا میکند و از آنجا آهسته میگوید:پریا،محمد هنوز هم هست!یادت باشه که یه وقتی دوستش داشتی!
شروع سال تحصیلی،برای من و مهدی،حکم جدایی طولانی مدت را داشت.هر دو بد جوری به هم عادت کرده بودیم.در لحظه خداحافظی طاقت نداشتم به چشمهایش نگاه کنم.فرق سرم را بوسید و گفت:مواظب خودت باش عزیزم.
صدای باز و بسته شدن در اسانسور که آمد به سرعت دویدم سمت پنجره.در حیاط باز بود.محمد و مهرداد منتظر بودند که مهدی وارد حیاط شد.سه تائی رفتند و من آنجا نشستم و یک دل سیر گریه کردم.صدای هق هق گریههایم در و دیوار آپارتمان را میلرزاند که صدای کوبیده شدن در را نشنیدم.خانم اعتمادی پس از شنیدن صدایم وحشت زده آمده بود پشت در.در را که باز کردم در آغوشم گرفت و گفت:چی شده دختر خوبم؟چرا داری خودتو میکشی؟جنگ که نمیره،میره درس بخونه.مثل امیر من مهندس میشه و بر میگرده تهران.اینقدر بی تابی نکن.پشت سر مسافر آب میریزن!
به اندازهای غمگین بودم که یادم رفته بود از زیر قرآن ردش کنم.با عجله رفتم سمت پنجره و پارسه آبی که روی میز بود را خالی کردم توی حیاط.چند دقیقه نگذشته بود که زنگ در آپارتمان زده شد.از چشمی نگاه کردم.پسر خانم اعتمادی،سر تا پا خیس،پشت در ایستاده و تا بگوش سرخ بود.از خجالت آب شدم.رفتم سمت خانم اعتمادی گفتم:مثل اینکه خراب کاری کردم.خواستم پشت سر مهدی آب ابریزم که انگار ریختم روی سر پسر شما.ببخشید،شرمنده!
خانم اعتمادی از خنده ریسه رفت.در را باز کرد و هنوز لبش خنده داشت که فریاد امیر لبهایش را جمع کرد.
_کار شما بود مامان؟ببین چه بایی سر کت و شلوار نوم آوردید؟حالا چه جوری با این موهای خیس و قیافه درهم بر هم برم شرکت؟
خنده خانم اعتمادی کاملا از بین رفت.نگاهی به سر تا پای پسرش کرد و گفت:آب روشناییه ننه `جون!لابد قسمت نبوده این کت شلوارو بپوشی.
صدای پای امیر که با عصبانیت داشت از پلهها پایین میرفت پیچید توی راهرو.
خانم اعتمادی در را بست و برگشت سمت من.زًل زد به چشمهایم و گفت:چه بلاها که تو یه الف دختر سر این امیر بیچاره من نمیآری.
_ممنونم خانم اعتمادی که نگفتید کار من بود.اگه متوجه میشد که این کار احمقانه رو من انجام دادم.دیگه روم نمیشد پا توی آپارتمانم بگذارم و مجبور میشودم اینجا رو بفروشم.
خندید و گفت:تا غله قاف هم که بری امیر دنبالت میاد.میخوادت ننه.بفهم چی میگم!خدا بیامرزه بابشو،مثل کنه دنبالم اومد تا آخرش آقام خدا بیامرز راضی شد.
خنون اعتمادی همانطور یک بند حرف میزد و وسعت حرفهاش هم نفسی تازه نمیکرد.کلافه شده بودم و دنبال راه فرار میگشتم که زنگ ردند.همان تور که چشمم به خانم اعتمادی بود که هنوز داشت حرف میزد،عقب عقب رفتم و گوشی در باز کن را برداشتم.خانم اعتمادی یک لحظه سکوت کرد.گوشی را گذاشتم و گفتم:همسایه طبقه پایین بود،مثل اینکه پستچی براتون نامه آورده!
در حالی که بلند شده بود و به سمت در میرفت زیر لب گفت:و!...چه بی موقع!
.
.پایان فصل ۲۰
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:18 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها