بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #25  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشاد غزل را که به هق هق افتاده بود از جا بلند کرد و به اتفاق راهی منزل شدند.
زمانی که غزل به منزل رسید به اتاقش رفت و تا مدتی در اتاقش گریست.
این اتفاق باعث شد او به فرشاد بیش از پیش نزدیک شود.فرشاد نیز حضور او را در کنار خود پذیرفته بود و حرفهایش را
با او در میان می گذاشت.فرشاد حتی برگه اي را که از محضر دریافت کرده بودند به او نشان داد.غزل با تأسف با خود
فکر کرد که اي کاش میشد جلوي بعضی از حادثه ها را گرفت.او به فرشاد بیش از پیش علاقه مند شده بود ؛ اما علاقه
اش از نوعی دیگر بود ، علاقه یک خواهر به برادرش.
او از هر فرصتی استفاده میکرد تا وسایل راحتی فرشاد را فراهم کند ، براي فرشاد غذایش را به اتاقش میبرد و خلاصه
محبتش را با تمام وجود به او ابراز میکرد.
فرشاد همچنان منزوي بود و تغییر قابل توجهی در رفتارش پدید نیامده بود.او فقط با غزل راحت بود و گاهی اوقات با او
در حیاط قدم میزد و صحبت میکرد.گاهی اوقات هم او را به اتاقش دعوت میکرد تابا هم به آهنگهایی که او دوست
داشت گوش بدهند.
با این حال منیژه و محمود از اینکه میدیدند عاقبت او با یک نفر رابطه برقرار کرده ، آن هم غزل که برایشان ثابت شده
بود مانند فرشته خوشبختی بر آسمان زندگی از هم پاشیده شان ظهور کرده خیلی خوشحال بودند.آرزو میکردند غزل
بتواند فرشاد را به زندگی عادي اش برگرداند.
از طرفی غزل درگیر مسئله اي به نام محمد شده بود که تمام فکر و ذهنش را متوجه خود کرده بود.او از عروسی خواهر
محمد تاکنون که سه هفته از آن می گذشت دو بار دیگر محمد را دیده بود و هر بار احساس کرده بود که دوست دارد باز
هم او را ببیند.
نخستین بار محمد را جلوي در آموزشگاه دید.آن روز غزل به همراه یکی از دخترانی که با او تازه آشنا شده بود از در
آموزشگاه بیرون آمدند.محمد کنار خیابان داخل خودرواش نشسته بود و به در آموزشگاه چشم دوخته بود.او میدانست
غزل تا چند لحظه دیگر بیرون خواهد آمد.او دو روز بود که درست در همین مکان می ایستاد تا غزل را ببیند و با او
صحبت کند اما همین که غزل را میدید احساس میکرد که نمیتواند براي او نقش بازي کند.و بعد بدون اینکه حتی خود را
نشان او بدهد پایش را به پدال گاز می فشرد و از آن مکان دور میشد.اما شب گذشته پس از اینکه یادگاري هاي فرشته
و همچنین قطعه عکس او را پس از مدتها در میان کتابهایی که خیلی وقت بود به آن دست نزده بود بیرون آورد و به آنها
نگاه کرد با خود تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده کاري را که قرار بود انجام دهد عملی کند.
محمد به هیچ چیز فکر نمیکرد جز اینکه بتواند به طریقی از فرشاد انتقام بگیرد و براي اینکار غزل را بهترین طعمه
میدانست.به خوبی به یاد داشت که غزل دختر منوچهر است و فرشاد به او علاقه خاصی دارد.
محمد با اینکه میدانست این کار به دور از شأن و اعتبار اوست اما فکر میکرد این کار تنها کاري است که قلب مجروح و
درد کشیده او را راحت میکند و عقده تنفري را که سالها از فرشاد در قلبش جمع کرده بود با این کار از بین خواهد برد.
محمد غزل را دید که با دختر دیگري از آموزشگاه بیرون آمد.چشمان او به غزل دوخته شد.احساس کرد خنجري از
درون قلبش را پاره پاره میکند.با حرص دندانهایش را به هم فشرد و سعی کرد فکرش را به شب گذشته متمرکز کند اما
موفق نمیشد ، احساس دوگانه اي داشت.نگاهش روي صورت مهتابگون غزل خیره مانده بود.با وجود فاصله زیادي که با
او داشت اما به راحتی میتوانست چشمان او را به تصویر بکشد.چشمانی سیاره که راز نهفته درشب را در ذهن تداعی
میکرد.ابروان هلالی و کمی پیوسته او چون قوس کمانی تیر به قلب او روانه میکرد.بینی متناسب و لبان کوچک او که به
نگام گفتن حرف میم چون غنچه اي جمع میشد افکار متضاد و خوشایندي را به مغز محمد القا میکرد.
غزل بدون توجه به اطراف در حال صحبت با دوستش بود.حتی از فکرش هم خطور نمیکرد که محمد از فاصله ده قدمی
او را زیر نظر دارد.حالت محمد چون ببر خطرناکی بود که به کمین نشسته باشد.
غزل از دوستش خداحافظی کرد و هر کدام راه خود را که درست مخالف هم بود در پیش گرفتند.محمد به سمت غزل
حرکت کرد.
غزل با شنیدن صداي آشنایی که نام او را میخواند سرش را به طرف خودرویی چرخاند که سرعتش را با گامهاي او تنظیم
کرده بود.با تعجب محمد را دید.
غزل بطرف او رفت و با لبخند گفت:"سلام".
محمد پیاده شد و نشان داد که از دیدن غزل تعجب کرده است و گفت:"سلام ، اینجا چه میکنی؟"
غزل به پشت سر اشاره کرد و گفت:"آموزشگاه من در این خیابان است ، آنجا که تابلوي زرد و قرمز دارد".
محمد به سمتی که او اشاره کرده بود نگاه کرد و گفت:"بله ، فراموش کرده بودم ، خب حالتان چطور است؟"
"متشکرم ، شما چطورید؟مهشید جان چه میکند؟"
"او هم خوب است".
غزل با لبخند گفت:"هنوز دایی نشده اید؟"
"دیگر چیزي نمانده ، فکر میکنم کمتر از سه هفته".
غزل با خوشحالی دستهایش را به هم زد و گفت:"واي چه خوب".
محمد به او گفت که سوار شود تا او را برساند.غزل تشکر کرد و گفت نمیخواهد مزاحم او شود اما محمد گفت:"من این
مزاحمت را خیلی دوست دارم".
غزل سوار شد.او حال مادر و محبوبه و همچنین کتایون را از محمد پرسید و او حال یک به یک را براي غزل توضیح داد.
"حال مادر که خیلی خوب است ، یعنی از اینکه عاقبت مادربزرگ میشود خیلی خوشحال است.فقط دلش براي شما
تنگ شده و گاهی به مهشید میگوید که ما شب عروسی محبوبه آنقدر به دوست تو زحمت دادیم که دیگر به منزل ما پا
نمیگذارد".
"نه باور کنید اینطور نیست ، این درسها به حدي سرم را گرم کرده که مهلت جایی رفتن را به من نمیدهد.من مهتاب
خانم را مثل مادر خودم دوست دارم و حتماً مزاحمشان میشوم".
"مادر هم شما را مثل محبوبه و مهشید دوست دارد".
آن روز محمد غزل را به منزل عمویش رساند و پس از دادن شماره تلفن خودش از او خواست گاهی با او تماس
بگیرد.غزل به کارت ویزیت محمد نگاه کرد و گفت:"خداي من ، من تا حالا نمیدانستم شما پزشک هستید".
محمد با تواضع سرش را خم کرد.غزل پس از خداحافظی پیاده شد.بار دومی که غزل محمد را دید درست جلوي
آموزشگاه بود.غزل به محض بیرون آمدن متوجه او شد.محمد به او گفت براي کاري به شرکتی که در همین خیابان است
آمده بوده و بعد با خودش فکر کرده که کمی صبر کند تا او را ببیند.آن روز هم محمد غزل را به منزل عمویش رساند و
غزل شماره تلفن عمویش را به محمد داد.
محمد نگاهی به شماره تلفن انداخت و با لبخند گفت:"شماره تلفن را روي قلبم حفظ میکنم اما از آن استفاده نمیکنم
چون دوست ندارم براي تو دردسر ایجاد شود.تو هر وقت به مطب زنگ زدي میتوانی از بیماري به نام محمد عیادت
کنی".
غزل با نگرانی به او نگاه کرد و گفت:"بیمار؟"
محمد با نگاهی عمیق به چشمان غزل نگاه کرد و گفت:"آره بیمار ،به نظر تو درد عشق نمیتواند کسی را بیمار کند؟"
غزل سرش را زیر انداخت.آرزو کرد اي کاش در مقابل محمد آنقدر شهامت داشت تا به او بگوید که دوستش دارد.بدون
اینکه به محمد نگاه کند از او خداحافظی کرد و هنگامی که او دور میشد به آرامی گفت:"دوستت دارم".
محمد پس از پشت سر گذاشتن خیابان نگاهی به شماره تلفن انداخت و آن را مچاله کرد و از پنجره به خارج پرتاپ کرد.
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 03:48 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها