بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #35  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چند روز بعد منوچهر از فرانسه با غزل تماس گرفت و نیم ساعت با غزل صحبت کرد. غزل به او گفت که دیگر دوست
ندارد درسش را ادامه بدهد و می خواهد پیش او برود. منوچهر دلیل این کار غزل را پرسید. او گفت از درس و مدرسه و
همچنین ماندن در ایران خسته شده و دوست دارد پیش خواهرش زندگی کند و در یکی از دانشگاههاي آنجا ادامه
تحصیل بدهد. منوچهر به او گفت که در مورد حرفهاي او فکر می کند و بعد با او تماس می گیرد.
فرشاد دیگر نمی دانست چطور باید محمد را ببیند و با او سنگهایش را وا بکند. او باید محمد را پیدا می کرد و با او
صحبت می کرد. زیرا ممکن بود غزل براي همیشه به فرانسه برود و آنوقت بود که دیگر براي هر کاري خیلی دیر شده
بود. یک هفته دیگر گذشت و منوچهر به محمود تلفن زد تا مقدمات سفر غزل رابه فرانسه فراهم کند. محمود هم پس از
صحبت با غزل که از او می خواست براي رفتن تجدید نظر کند متوجه شد که غزل بریا رفتن تصمیمش را گرفته است.
هیچکس جز فرشاد نمی دانست چرا غزل تصمیم گرفته براي همیشه به فرانسه برود. محمود و منیژه فکر می کردند بین
او و فرشاد تفاهمی براي ازدواج بوجود نیامده و همین موضوع غزل را به رفتن ترغیب کرده است. غزل از عمویش
خواست که هرچه زودتر ترتیب سفر او را بدهد. محمود به او قول داد که در اسرع وقت این کار را انجام دهد. فرشاد
بدون اینکه بخواهد با غزل روبرو شود و حتی صحبتی با او کند هر روز براي پیدا کردن محمد به مطب و بیمارستانی که
آنجا کار می کرد می رفت و هر روز ناامیدتر از روز پیش به منزل باز می گشت. محمود مقدمات سفر غزل را خیلی زودتر
از معمول فراهم کرد. بلیتش هم تایید شده بود و قرار بود دو روز دیگر به مقصد پاریس پرواز کند غزل به کمک منیژه
چمدانش را بست و آماده سفر شد. بعدازظهر آن روز فرشاد ناامیدانه به مطب محمد تلفن کرد. منشی قسمت اطلاعات
که دیگر او را شناخته بود به او گفت : دکتر مهرنیا امروز براي جمع آوري وسایل مطبشان تشریف آورده اند. فرشاد علت
را پرسید و منشی به او گفت: ایشان مطب را واگذار کرده اند. فرشاد براي پیدا کردن چیزهایی که می خواست به سرعت
کتاب هاي کتابخانه اش را بیرون ریخت. پس از پیدا کردن دسته اي کاغذ که برایش حکم گنج گرانبهایی را داشتند
بدون فوت وقت از منزل بیرون رفت. او به سرعت در خیابان رانندگی می کرد و حتی چراغ قرمزها را هم رد می کرد و
توجهی به پلیس ها هم نداشت. فرشاد زمانی که به مطب محمد رسید مانند این بود که تمام راه را دویده باشد. او نفس
نفس می زد و با شتاب از پلکان مطب بالا رفت. منشی با دیدن او با دلربایی لبخند زد و به او گفت که آیا می خواهد به
دکتر اطلاع بدهد که او منتظرش است. فرشاد سرش را تکان داد و گفت مایل است خودش این کار را بکند، سپس به
طرف اتاق محمد رفت. وقتی در اتاق را باز کرد او مشغول جمع کردن کتابهایی بود که در کتابخانه کوچکش بود. فرشاد
در اتاق را بست و محمد براي اینکه ببیند چه کسی وارد اتاق شده است سرش را چرخاند. محمد لحظه اي خشکش زد.
او فکر کرد اشتباه می بیند، اما این حقیقت داشت و او فرشاد را رو در رویش می دید.
فرشاد نگاهی به دو ر و بر اتاق انداخت و با نیشخندي گفت: مبارك باشد، خوشحالم که می بینم به آرزویت که همانا
پوشیدن لباس مقدس پزشکی بود رسیدي. راستش جا داشت برایت دسته گل بزرگی به اندازه نصف این اتاق بیاورم، اما
هرچه فکر کردم دیدم لیاقتش را نداري.
محمد بدون هیچ واکنشی بر وبر او را نگاه می کرد. او حتی فراموش کرده بود زمانی به خون فرشاد تشنه بوده است. حالا
او را می دید که با نگاهی دوستانه و در عین حال با لحنی نیش دار با او صحبت می کرد. درست مثل قدیم که هنوز هیچ
اتفاقی نیفتاده بود و هر دو با هم دوست بودند. فرشاد به محمد نگاه کرد. با وجود ته ریشی که روي صورت او نمایان بود
به نظر فرشاد محمد هیچ فرقی نکرده بود. اما فرشاد از نظر محمد خیلی تغییر کرده بود. اوخیلی لاغرتر شده بود و از آن
اندام ورزشکارانه و عضلات پیچیده چیزي باقی نمانده بود. فرشاد همچنان که به محمد نگاه می کرد گفت: زمانی که
هنوز در این اتاق را باز نکرده بودم با خودم فکر کردم پس از این همه سال چقدر تغییر کرده اي؟ اما وقتی دیدمت
فهمیدم تغییري در ظاهرت پیش نیامده اما باطنت از زمین تا آسمان تغییر کرده است.
محمد خواست لب به سخن باز کند که فرشاد گفت: گوش کن، من براي صحبت آمده ام. تو اگر حرفی داشتی می بایست
به دنبالم می آمدي و به قول خودت مرد و مردانه حرفت را می زدي، اما این کار را نکردي، پس ساکت باش تا من
حرفهایی را که به خاطرش تا اینجا آمده ام بزنم. محمد نفس عمیقی کشید و بدون گفتن کلامی کتابهایی که در دستش
بود در قفسه گذاشت پشت صندلی میزش زفت و روي آن نشست و به فرشاد خیره شد. فرشاد نگاهی به دور و بر اتاق
انداخت و گفت : تا جایی که می دانم در سوگند نامه پزشکی ات قسم خوردي که تا جایی که در توان داري با خلوص به
مداواي بیماران بپردازي و من تا جایی که تو را می شناسم می دانم که چقدربه قولت پا بندي و مطمئن هستم در
چهاردیواري این اتاق و آن بیمارستانی که در آن کار می کنی این کار رابه نحو احسن انجام می دهی. اما عجیب استکه
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:59 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها