بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

کجا می روی برادر؟ چرا چنین شتابان؟ لحظه ای چند درنگ کن تا با تو سخن بدارم.
در مقابل در اصلی کاخ حارث که یک پایش را در حلقه ی رکاب استوار کرده بود، خود را بالا کشید، بر اسبش نشست و پایش را در پهلوی دیگر اسب در رکاب کرد و به خواهرش پاسخ داد:
ـ به شکار می روم خواهر، از تمامی تفریحاتی که در دنیا وجود دارند، من به شکار دل بسته ام.
رابعه نگاهی ملامت آمیز به او انداخت و ناباورانه پرسشی دیگر مطرح کرد:
ـ اگر تو به شکار می روی، از چه رو هیچ گاه صیدهایی را که با تیر و کمانت نشانه رفته ای به کاخ نمی آوری؟
سؤال رابعه، رسواگر بود، حارث آن حضور ذهن را نداشت که بهانه ای اقناع کننده بیابد، دروغی چند را در کنار هم قطار کند و تحویل دهد، او اندک زمانی خاموشی پیشه کرد، بعد خود را ناگزیر دید از شوخی، دستاویزی سازد برای طفره رفتن از پاسخ:
ـ مگر تو کسانی را که با تیر دل دوز نگاهت شکار می کنی به قصر می آوری!
نوبت به رابعه رسیده بود که در چنگال شگفتی گرفتار آید در چنگال اعجابی آمیخته به هراس در یک لحظه این پندار در مغز دختر زیبا جان گرفت:
ـ نکند بکتاش از دزدانه نظر دوختنم به او و سرایش، چیزی به برادرم گفته باشد، اگر محبوب من به چنین اشتباهی دست زده باشد، تیره بخت خواهم شد، درهای قصر را به رویم خواهند بست، از حضورم بر پشت بام ممانعت خواهند کرد.
رابعه سخنور تر از حارث بود، می دانست چگونه کلمات را به خدمت بگیرد تا مکنونات قلبی اش را در پرده فرو ببرد، او خیلی سریع این اندیشه را از مغزش راند، به خود آمد و گفت:
ـ از کدامین شکار سخن می رانی برادر؟... من با پوشش کامل در میان مردم حضور می یابم، قصدم از این کار پی بردن به مشکلات آنهاست نه دلربایی.
حارث سری تکان داد:
ـ می دانم که قصد تو خدمت است، اما من از افسونی که چشمانت می خوانند نا آگاه نیستم، تو با این چشمان آتش به جان پیر و جوان می زنی؛ وای به روزی که بشنوم تو خود به عشقی گرفتار آمده ای.
دختر جوان دهان گشود تا کلام برادر را با سخنان خود خنثی سازد، ولی حارث مهلت این کار را نداد و دنباله ی گفته اش را گرفت:
ـ این را بدان رابعه، من به تو اجازه نخواهم داد به مردی دل ببندی، هر زمان که مصلحت بدانم، تو را به همسری مردی در خواهم آورد که با منزلت حکومت بخواند، حداقل امیرزاده باشد، یا مقامی برتر از آن.
و با سخنی دیگر، رویاهای عاشقانه ی رابعه را در هم ریخت:
ـ من از مدت ها پیش به صرافت افتاده ام که تو را به همسری مرحب درآورم، همسری امیرزاده ی غور، با این کار هم تو، مقامت را حفظ می کنی و هم من از یاوری های مرحب، برخوردار خواهم شد.
صدای رابعه که می گفت: « مرحب، چگونه جانوری است؟ » در فضا پخش شد، اما به گوش حارث نرسید، زیرا حاکم جوان بلخ به دنبال کلامش، ضربه ای با پاشنه ی پا به پهلوی اسبش وارد آورده بود و به تاختنش واداشته بود.
اول عشق بود و اول ظهور مکافات، اول عشق بود و آغاز گیر و دارها و کشاکش ها.
این واقعیت را رابعه با تمامی وجودش درک کرد، او از تشریفات رایج در قصر حاکمان و امیران خبر داشت، آداب و سنت ها را می شناخت، می دانست یک امیر زاده باید با امیرزاده ای دیگر پیوند زناشویی ببندد، یا در جنگ ها، به عنوان وجه المصالحه مورد بهره برداری قرار گیرد، دشمنی و نفاق را از بین ببرد و دوستی را ـ هر چند ظاهری ـ میان حاکمان برقرار کند و صلح و آشتی را جایگزین قهر و عداوت سازد.
اینها را رابعه به خوبی می دانست و همین دانستن افکارش را آشفته کرد، چرا که او می خواست سنت ها را در هم بشکند، تشریفات را نادیده انگارد، قیود و شؤون حکومت را از دست و پایش بردارد و آداب و رسوم را در هم بریزد، به میان مردم آید، هم پایه شان شود، و عشق به یک غلام را به خاندان حکومت بلخ تحمیل کند، عشق یک امیرزاده به غلامی که از بازار برده فروشان خریداری شده بود، رابعه زیر لب غرید:
ـ برایم لقمه مگیر برادر، دلم جای دیگر بند است، من یا به همسری بکتاش در می آیم، یا سر به مُهر می مانم، باکره و دست نخورده، تا واپسین دم زندگی ام؛ من خود را با عشق یک غلام ، مسلح می کنم و به جنگ سنت ها و تشریفات می آیم.
دختر خوب چهره، بی اعتنا به نگهبانانی که دو سوی در کاخ دست ارادت و احترام بر سینه نهاده بودند و به مکالمه ی او و حارث گوش فرا داده بودند، به درون قصر برگشت، دل و دماغی برایش نمانده بود تا به کارهای دیگر بپردازد، عشق همه ی اوقاتش را به انحصار خود در آورده بود. رابعه به بام کاخ رفت، به خلوتگاه عشقش.
بدترین و تلخ ترین روز زندگی رابعه آغاز شده بود، روز انتظار، روز چشم به راهی؛ به امید آن که محبوب از در درآید، ظاهر شود، ولی آن روز انتظار رابعه به درازا کشید و چشم به راهی اش به دیدار نپیوست.
نه کتاب، نه شعر، و نه هیچ چیز دیگر نتوانست افکار پریشان رابعه را به سامان برساند، دختر جوان ساعت ها بر بام نشسته ماند، کتاب به دست ولی غرقه و غوطه ور در دریای افکاری روان پریش. چشمانش بر حروف کتاب عبور می کرد، شتابان و گذرا، بی آن که مطلبی جذب مغزش شود، و بر ضمیرش نقش گیرد. چشمش به کتاب بود و روح و دلش در آسمان عشق بال می زد و به دیار دور دست ترین رویاها پرواز می کرد.
زمان می گذشت، نه شتابان و به دلخواه رابعه، بلکه به کندی، مور وار و به تأنی.
روز به نیمه رسید، بانگ اذان از گلدسته های مساجد بلخ سر داده شد و فضای شهر را عطر آگین کرد و خبری از بکتاش نشد، بکتاش دیر کرده بود، و همین دیر کردن، قلب رابعه را لرزاند:
ـ مرد من را چه شده است که امروز به سرایش باز نگشته است؟ در کدامین بزم حضور یافته است؟ در ضیافت چه کسی؟ با که صحبت می دارد؟ افتخار گفت و گویش را به چه کسی بخشیده است؟
دل عاشق در زمان انتظار هزاران راه می رود، با اضطراب پیوند می یابد، و آن هنگام رابعه چنین وضعی داشت. آشوبی مهارناپذیر در وجودش جاری شده بود؛ آشوبی که از جنگ پندارها ریشه می گرفت، گاه می پنداشت که بکتاش، با حارث صحبت داشته است و به فرمان او در صدد بر آمده است که روی نهان کند، گاه به این باور دل می سپرد که ترس، غلام را به احتیاط کشانده است و به اجتناب، به دوری گرفتن از او وادارش کرده است و قدم نهادن به گذرگاه عافیت. رابعه زبان به گلایه گشود:
ـ ترس از که، ترس از چه بکتاش؟! محبوب من، خود را با عشق مسلح کن، پروای هیچ مدار، پای پیش بگذار، در آغوش عشق اندک جایی برای زیستن وجود دارد و اندک جایی برای آرمیدن و بی قراری را به قرار رساندن... انصاف نیست در عرصه ی عشق تنهایم بگذاری، تنها و بی یار، بی وفایی پیشه مکن بکتاش، بر من جفا روا مدار، من این زمان به نگاهی قانعم. در برابر دیدگانم ظاهر شو تا زندگی ام معنایی به خود گیرد.
گلایه ها و التماس ها، شکوه ها و تمناهای رابعه تمامی نداشتند، ساعت ها ادامه یافت، روز به آخر رسید و دلدارش نیامد؛ آسمان به سیاهی نشست و از محبوبش خبری نشد
.


***
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 4 نفر (0 عضو و 4 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:10 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها