بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لشکر سیاهی و ظلمت، در آسمان پای به گریز نهاده بود نسیم بامدادی، می وزید و به همراه خود شادابی و طراوت برای درختان و سبزه ها می آورد. بیگانگی جایش را به آشنایی داده بود، خجلت جایش را به صمیمیت.
عشقی در کلام شان حضور پیدا می کرد و کلامی که پایان نمی شناخت، هر قدر و از هر در با هم سخن می داشتند، باز یک دنیا سخن را ناگفته می یافتند.
تا بر دمیدن خورشید در کوهساران، چندان زمانی نمانده بود، عشاق به این نکته پی برده بودند که وقت جدایی نزدیک است، رابعه در دل خروشی بر آورد:
ـ نه، نه خورشید طلوع مکن، بگذار این سحر را روزی در پی نباشد، این همه سال که طلوع کرده ای چه تاج گلی به سر مردم زده ای؟ شب های عاشقان را به هجران کشانده ای، دوری آورده ای و فراق را با همه ی ناهنجاریش ارمغان داشته ای.
خروش رابعه ادامه نیافت، چرا که عفیفه به نزدشان آمده بود، با هشدار و ملایمتی شیرین بر زبان:
ـ تا همین جا که پیش تاخته اید کافی است، برخیزید ، بروید پی کار و زندگی تان.
رابعه گفت:
ـ ولی ما را هنوز بس سخن هاست که ناگفته مانده است.
عفیفه ایازی رابعه را به سویش دراز کرد و توضیح داد:
ـ سخن عاشقان هیچ گاه تمامی ندارد، بگیر این ایازیت را، به سر کن و به شبستانت برو، پیش از آن که نامحرمی فرا رسد و رسوایمان کند... اگر پی به ماجرایتان ببرند، فقط شما دو نفر در خطر نیستید، من هم در خطرم، شاید بیش از شما، چرا که زمینه را برای دیدارتان فراهم آورده ام.
بکتاش و رابعه، نگاهی با هم مبادله کردند، نگاهی که در آن اشتیاق موج می زد.
دختر عاشق در حالی که ایازی را بر سرش استوار می کرد، از دایه اش پرسید:
ـ امشب هم مرا بر بام می آوری تا با بکتاش سخن بدارم؟
عفیفه با صراحت پاسخ داد:
ـ نه!... روزها کارم کم است که شب ها هم بیایم و مراقب عشاق باشم تا دست از پا خطا نکنند!


21

گله دایه

ـ آنچه در وجود ندارید، مروت است! نمی گویید عفیفه پیر شده است و طاقت آن را ندارد که از شب تا سحر، پلک بر هم نگذارد و مواظب تان باشد؟ هم مواظب شما، و هم مواظب خطرهایی که در راه عاشقان کمین می کنند.
گلایه ی دایه پر بیراه نبود، یک هفته تمام می گذشت که او نیمه شبان، همراه رابعه به بام قصر می آمد، در فاصله ی پانزده بیست گامی دختر عاشق و بکتاش، تکیه بر دیوار می زد، سرش را هم به دیوار تکیه می داد و چشم به آسمان داشت، ستاره می شمرد، لحظه شماری می کرد تا آسمان به روشنی بگراید.
هر سحر، او چنین گلایه ای را بر زبان می آورد، تهدیدشان می کرد که دیگر به بام قصر بلخ نخواهد آمد، به عشاق می گفت جانش را از سر راه نجسته است که با شب زنده داری زندگی اش را به آخر برساند.
نخستین شبی که ترتیب ملاقات دو عاشق را داده بود، همراه اضطراب شعفی به دل داشت، زیرا می دید رابعه دارد چون گلی می شکفد، شادی در کلام و کردارش پای گشوده است، امید در وجودش جاری شده است، اما شب های دیگر دلش از چنین شعفی، سراغی نمی گرفت، به جایش خستگی به بدنش راه می یافت، و ناچار روزش را با تنی دردمند از فرط خستگی آغاز می کرد. تهدیدهایش، فقط ساعتی چند ماندگار می شد و به تدریج در برابر خواهش ها، بوسه های مهرآمیز و تمناهای رابعه نرم می شد، دلش نمی آمد دختری را که از کودکی در دامانش پرورش یافته بود، لحظه به لحظه رشدش را شاهد بود، شیرین گفتاری ها و شیرین کرداری های کودکانه اش را دیده بود، در بحرانی ترین ایام زندگی اش تنها بگذارد، در دوران عشق و عاشقی.
او هر شب با رابعه به پشت بام می آمد ، هم مواظب دختر جوان بود و هم خود را به دست امواج خاطراتی دور و محو می سپرد، خاطراتی که سالیان سال از آن می گذشت، عفیفه به دوران جوانیش باز می گشت و به دوران نوجوانیش، به دوران غلبه ی غریزه به عقل، به دوران تسلط احساس بر اندیشه، به دورانی که دل آدمی، آمادگی استقبال از عشق را دارد، آمادگی استقبال از عشق های آتشین.
او در عنفوان جوانی اش، به چنین عشقی دچار آمده بود، به جوانی دل باخته بود، اما نصیبش از عشق ناکامی بود، چرا که او به خانواده ای تعلق داشت که در قشرهای متعدد اجتماع، جایگاه نازلی را به خود اختصاص می داد، بینابین ثروتمند بودن و فقیر بودن، چیزی در حد با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشتن به هر کار شرافتمندانه تن دادن و روزگار به قناعت سپری کردن، تا نیازمند مرد و نامرد نشدن، تا دست نیاز به سوی دیگران پیش نبردن، اما پسری را که بر او عاشق بود اشراف زاده بود، به خاندانی تعلق داشت که همه چیز را با ثروت و زر محک می زدند، حتی عشق را ! همه چیز در نزدشان بر محور پول می گذشت، عشق را معامله پذیر می شمردند، و از این رو با عشق جوان شان با دختری فقیر، سر موافقت نداشتند.
بی قراری ها، بی تابی ها، شیفتگی ها و شور و شوق های جوانانه، برایشان به اندازه ی یک پول سیاه ارزش نداشت، به اندازه ی یک درم مسی!
و عفیفه در برابر چنین عشقی تباه شده بود، مهر بی آبرویی به پیشانی اش خورده بود، رسوا و انگشت نما شده بود، بی آن که کار عاشقی اش به نتیجه ی مطلوب برسد،...


« پایان صفحه 210 »

پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 9 نفر (0 عضو و 9 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:09 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها