عشق
یکی از مفاهیم بلند هستی که از ابتدای خلقت تا کنون فکر بشر را در چگونگی فهم آن مشغول داشته، بدون شک عشق است که اکثر اندیشمندان در گذشته و حال در باب آن قلم فرسایی نموده اند.
عشقو جنون آنگاه که بر دل آدمی می افتد؛ دل به واسطه کشش جمال راه وصال را به سرعت طی می نماید و از مقابل دیدگانش پرده ها فرو می افتند و چشم دلش به جمال زیبایی روشن میگردد و آتش عشق لحظه به لحظه فروزانتر می شود.
عشق قابل فهم نیست و به قول حکیمی ،״ کسی که عشق را وصف نماید هرگز آنرا نشناخته است.״ در باب عشق سخن بسیار گفته شده و بسیار قلمفرسایی گشته است. اما بواقع عشق چیست؟
افلاطون عشق را نیرویی می داند غریزی که از وسوسه های خواستن و سایه های خیال عاید صورتی طبیعی گردد و دلیران را بزدلی آرد و بزدلان را دلیر کند و هر انسانی را خویی بخشد که عکس خوی او بود.
گویند ؛ مامون از یحیی بن اکثم پرسید؛ عشق چیست؟ وی پاسخ داد که؛ رویدادهایی خوش یمن است که بر آدمی پیش آید و دل وی را مجذوب خویش سازد و روح وی را متاثر کند.
حلاج گوید: مرا نوشاندند و گفتند؛ سیراب شدنی نیستی هر چند اگر کوههای سراه( سلسله کوههایی در شبه جزیره عربستان که از شمال جزیره تا یمن ادامه دارد) را بنوشانن سیراب شود.
مجنون را به سر منزل لیلی در نجد گذر بود. سنگها را بوسیدن آغاز کرد و پیشانی بر خرابه ها نهاد. ملامتش کردند که چرا چنین کنی؟ سوگند خورد که جز روی لیلی را نبوسیده و جز بر جمالش ننگریسته است. پس از آن به جای دیگرش دیدند که خرابه ها را می بوسد و سنگها را لمس می نماید. ملامتش کردند که اینجا که سر منزل لیلی نیست. در پاسخ گفت:
مگویید سر منزل وی در خاور نجد است. چرا که هر دشتی سر منزل اوست. او را به هر سرزمینی جایی است و بر هر اثری رد پایی.
من ندیدم در میان کوی او
در در و دیوار الا روی او
بوسه گر بر در دهم لیلی بود
خاک بر سر گر نهم لیلی بود
چون همه لیلی بود در کوی او
کوی لیلی نبودم جز روی او
هر زمانی صد بصر می بایدت
هر بصر را صد نظر میبایدت
تا بدان هریک نگاهی می کنی
صد تماشای الهی می کنی
مولانا