بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قرض گرفتن سردار ...۵ * راز پير چادر دوز و پايان کار *


پيرمرد چادردوز راز خود را شرح داد و گفت:
داستانش اين است که من علاوه بر اين شغل کوچک دوزندگي مؤذن اين مسجد و سي سال است بر مناره اين مسجد کهنه اذان مي گويم. اين مسجد براي اذان گفتن مال وقفي و مزدي و پاداشي ندارد و هيچ کس ديگر داوطلب اذان گفتن در اين مسجد نيست. من هم براي دل خودم و براي خدا و براي اداي وظيفه ديني خودم اذان مي گويم. تا اينجا مطلب خيلي ساده است اما چند وقت پيش در اينجا يک چيزي پيش آمد.
يک امير ترک که از غلامان خليفه بود و تازه بدوران رسيده بود دراين کوچه خانه داشت و دم و دستگاهي و بيا و بروي داشت، غلامان و سرداران و لشکريان بسيار زير دست او بودند و همه از او فرمان مي بردند. امير در اين محله از هيچ کس حساب نمي برد و همه از او حساب مي بردند. خدمتهايي هم به خليفه کرده بود که خاطرش پيش خليفه خيلي عزيز بود. خوب، هر کسي يک خوبي هايي هم دارد اما اين امير آدم پاک طينتي نبود و خودش فاسد بود و خيال مي کرد خودش معاف است که هر کاري مي خواهد بکند، دين و قانون را براي ديگران قبول داشت ولي براي خودش قبول نداشت و يک روز يک اتفاقي افتاد.







من يک روز نماز عصر را در مسجد خوانده بودم و مي رفتم که در دکان به کارم مشغول شوم، وقتي به کوچه رسيدم امير ترک را ديدم که مست و خراب مي آيد و دست در چادر زن جواني زده بود و به زور او را مي کشيد به طرف خانه اش و زن جوان فرياد مي کرد و التماس مي کرد و مي گفت: اي مسلمانان به فريادم برسيد که من زن هرجايي نيستم و شوهر دارم و آبرو دارم، خانه شوهرم در فلان محل است و اين امير مي خواهد به زور و گردنکشي مرا ببرد و فساد کند و از خانه و زندگي و از بهشت و از شرافت دور کند، کجا هستيد اي مسلمانان که شوهر من قسم خورده است اگر يک شب از خانه غايب باشم مرا رها کند. به فريادم برسيد، به فريادم برسيد.
زن گريه مي کرد و فرياد مي کشيد و هيچ کس به فرياد او نمي رسيد. از آنجا که اين امير خيلي مغرور بود و پنج هزار سوار داشت و زير دستانش از او مي ترسيدند و هيچ کس ديگر هم جرأت نمي کرد در اين کار دخالت کند. من از ديدن اين وضع پريشان شدم و به صدا درآمدم و فرياد کردم و گفتم: اي امير، از خدا بترس و دست از اين زن بردار، براي تو زنان ديگر هستند، اين را رها کن و بدبختش نکن. ولي امير گوش نداد و زن را به خانه خويش برد و در کوچه سروصدا تمام شد.
من بر سر غيرت آمدم و نتوانستم ساکت بمانم. رفتم و از کوچه و محله عده از پيرمردان و اشخاص شريف را جمع کردم و به در خانه امير بردم و داد و فرياد کرديم و امر به معروف کرديم و گفتيم در شهر بغداد در پشت ديوار قصر خليفه زني را به زور گرفتن و بردن خجالت دارد، شرم و حيا نمانده و مسلماني تباه شده، اين زن را بيرون فرستيد وگرنه هم اکنون محله را و شهر را برمي آشوبيم و دادخواهي
مي کنيم و بغداد را بر سر امير مي کوبيم.
وقتي امير صداي ما را شنيد با غلامانش از خانه بيرون آمد و ما را با چوب و تازيانه زدند و پاي بعضي را شکستند. ناچار جمع ما پراکنده شد و از ترس جان فرار کرديم. وقت نماز شام بود، در مسجد نماز خوانديم و من با بعضي از نيکان قصه را گفتم. بعضي گفتند با اين امير به زور و جنگ روبه رو نمي توان شد، کاري است که نبايد بشود و مي شود و اين غلامان و اميران خليفه ظلم مي کنند و تقصير از خود معتصم است، مگر خدا سببي بسازد و شر ايشان را از سر مردم کوتاه کند والا کاري از دست ماها ساخته نيست، کاري که مي شود کرد اين است که فردا صبح اين زن بدبخت را به خانه شوهرش برسانيم تا از خانه و زندگي و آبرو نيفتد، گناهکار هم سزايش با خداست، وقتي چاره نيست چاره نيست.
اين را گفتند و هر کسي به خانه رفت، من هم به خاه رفتم اما از رنج و غيرت نگران بودم و فکر مي کردم که چه بايد کرد. پيش از وقت خواب با خود گفتم شنيده ام که مستان شرابخوار هوش و حواس درستي ندارند اگر بر مناره روم و بي وقت اذان بگويم امير مست خيال مي کند صبح است هر چه باشد به فکر آبروي خودش مي افتد و دست از فساد برمي دارد و زن را بيرون مي کند، ناچار رهگذر زن بر در اين مسجد است، من هم بعد از گفتن اذان بر در مسجد مي ايستم و به همراه دو سه نفر آدم خوب او را به خانه اش مي رسانيم و داستان بي گناهي او را شرح مي دهيم تا زندگي و آبروي او محفوظ بماند.
و همين کار را کردم: بي وقت بر مناره مسجد رفتم و با صداي هرچه بلندتر اذان گفتم و از مناره پايين آمدم و بر در مسجد ايستادم.
اذان من امير مست را به هوش نياورده بود اما واقعه ديگري اتفاق افتاد.
اين کوچه در پشت ديوار قصر خليفه است و معتصم هنوز بيدار بود. صداي اذان بي هنگام مرا شنيده و سخت خشمگين شده و گفته بود: اين اذان بي هنگام چيست، هر که نيم شب اذان بگويد مي خواهد فتنه درست کند، مردم خيال مي کنند صبح شده از خانه بيرون مي آيند و پاسبان و شحنه و عسس ايشان را مي گيرند و مردم به دردسر
مي افتند و نظم شهر بهم مي خورد.
خيره سر را بياورد تا ببينم کيست و چرا در عبور و مرور شب اخلال مي کند.
من بر در مسجد ايستاده بودم. حاجب خليفه مشعل در دست سر رسيد و مرا بر در مسجد ايستاده ديد. گفت: تو بودي که اذان مي گفتي؟
گفتم: من بودم.
حاجب گفت: خليفه صداي تو را شنيده و از اين کار بيجا و بي هنگام خيلي غضبناک شده، دستور داده است تو را به حضور او ببرم تا ادب کند.
من گفتم: فرمان خليفه روان است و مطاع است ولي يک مرد بي ادب باعث شد که من اين کار را کردم.
گفت: آن بي ادب کيست؟
گفتم: کسي که از خدا شرم نمي کند و از خليفه نمي ترسد.
گفت: چگونه ممکن است در شهر بغداد در بيخ گوش خليفه کسي نترسد.
گفتم: اين چيزي است که با هيچ کس نمي توانم بگويم مگر با خود خليفه، و اگر من گناهکار باشم هر حکمي درباره من بکنند حق است.
حاجب گفت: پس خلاصه وضع خيلي خطرناک است، اگر وصيتي داري بکن و بيا تا ترا نزد خليفه برم.
گفتم: زودتر رسيدن از وصيت کردن من بهتر است، برويم.
در اين وقت مردم محله هم از شنيدن صداي اذان بي وقت تعجب کرده. رو به مسجد مي آمدند. مطلب را به ايشان گفتم و سفارش کردم همه بمانند و ديگران را جمع کنند و نتيجه کار را منتظر باشند تا اگر لازم شد از جمعيت مدد بجويم.
وقتي به در قصر رسيديم خادم منتظر بود، آنچه به حاجب گفته بودم با او گفت: خادم رفت و برگشت و گفت معتصم شما را مي طلبد.
مرا نزد معتصم بردند. خليفه سخت خشمناک بود. بر سر من داد زد که: تو بودي که نيم شب اذان گفتي؟
گفتم: من بودم.
گفت: چرا اين کار را کردي؟
گفتم: اگر خطايي کرده ام از غيرت مسلماني بود و آنقدر ناراحت بودم که نتوانستم ساکت باشم، اما قصد من چنين بود و داستان اين بود، سر گذشت را شرح دادم.
خليفه داستان را گوش کرد و خشمش بيشتر شد. به خادم گفت: هم اکنون مير غضب مرا با صد مرد شمشير زن به خانه آن امير بفرست تا در هر حالي که هست او را بياورد، اما آن زن را به همراه خواجه بزرگ به خانه شوهرش بفرستيد و شوهرش را در خلوت بگوييد که خليفه ترا سلام مي رساند و از اين زن شفاعت مي کند که سرگذشت چنين است و او تقصيري ندارد اگر حرفي داري بيا با من بگو اما تا تو بيايي ظالم به کيفر خودش رسيده است.
بعد خليفه به من گفت:«ساعتي اينجا باش.» زماني گذشت امير ناپاک را به حضور آوردند. چون چشم خليفه به او افتاد گفت: ننگ بر تو باد، ما خودمان بدنامي و گرفتاري کم داريم شما هم هر کدامتان دست به کارهايي مي زنيد که بيشتر آبروي دستگاه را به باد مي دهيد. چگونه حيا نکردي و دست به چنين کار شرم آور زدي. مگر تو سوگند نخورده بودي که مال و جان و ناموس مردم را محترم بشماري و مگر تو که امير و رئيس هستي. نبايد خودت را حفظ کني تا ديگران هم از آبروريزي دوري کنند. بگو ببينم به چه جرأتي در پشت ديوار دارالخلافه دست در چادر ناموس مردم مي زني و وقتي مسلمانان امر به معروف مي کنند ايشان را به چوب و تازيانه مي زني؟
امير که از ترس مي لرزيد گفت: بد کردم، غلط کردم، مست بودم و نفهميدم و اميد عفو دارم.
خليفه گفت: بد کردي يک گناه، غلط کردي دو گناه، مست بودي سه گناه، نفهميدي چهار گناه، اميد عفو داري از همه بدتر که مي خواهي گناه تو را هم من به گردن بگيرم و بارم از آنچه هست در نظر مردم سنگين تر شود، تو که مي خواهي با بد کردن و غلط کردن و با مستي و نفهمي امير باشي بهتر است که نباشي.
آن روزها در قصر خليفه بنايي مي کردند و در گوشه باغ جوالهاي گچ و چماق هاي گچ کوبي افتاده بود. خليفه گفت: يکي از آن جوالهاي گچ را بياوريد. امير را در جوال انداختند و سر جوال را بستند. آن وقت گفت دو نفر از غلامان با دو چماق گچ کوبي امير را در جوال کوبيدند تا از صدا افتاد. بعد گفت او را با همان جوال به رودخانه دجله انداختند.
بعد خليفه رو به من کرد و گفت: اين پيرمرد بدان که هر که از خدا بترسد خودش کاري نمي کند که در دنيا و آخرت رو سياه باشد و هر که از خدا نترسد از خيلي چيزها بايد بترسد و اين مرد چون امير بود و بيش از ديگران مسئول بود و کاري کرد که نبايد بکند به کيفري رسيد که نبايد برسد. اما بعد از اين به تو اجازه مي دهم که هر وقت ديدي کسي به ناحق به کسي زور مي گويد و آن مظلوم فريادرسي ندارد و به تو خبر رسيد و بر تو ثابت شد همچنين مانند امشب صدا را بلند کني تا من ترا بخواهم و احوال را بپرسم و با او همان کاري کنم که با اين ظالم کردم، اگرچه هم فرزند من يا برادر من باشد. اذان در وقت نماز بانگ نماز است، بي وقت اذان نبايد گفت اما وقتي چاره ناچار شد آبروي دستگاه را نگاه بايد داشت. حکم من به تو اين است.
آن وقت خليفه مرا مرخص کرد.
ديگر من نمي دانم. شايد معتصم اين حکم را همان دم نيز فراموش کرده باشد. شايد از بيم رسوايي و براي حفظ ظاهر دست به چنين کيفري زده باشد. بسياري از کارهاي اينها نسنجنده است. اما حرف حق چيزي است که بر زبان هر کسي ممکن است جاري شود. حق اين است که هر که از خدا بترسد خودش کاري نمي کند که دنيا و آخرت رو سياه شود و هر که از خدا نترسد از خيلي چيزها بايد بترسد و چون همه نزديکان معتصم از اين پيشامد خبر دارند از چنين پيشامدها و چنان حکم ها مي ترسند.
خوب، حالا فهميدي که چرا با يک پيغام به وسيله اين کودک حق به حقدار رسيد؟
مرد کاسب گفت: فهميدم.
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها