سرای مدرسه و بحث علم و طاق و رواق
چه سود چون دل دانا و چشم بينا نيست
سرای قاضی يزد ارچه منبع فضل است
خلاف نيست که علم نظر در آنجا نيست
(02)
آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه
که در اين مزرعه جز دانه خيرات نکشت
ناف هفته بد و از ماه صفر کاف و الف
که به گلشن شد و اين گلخن پر دود بهشت
آنکه ميلش سوی حقبينی و حقگويی بود
سال تاريخ وفاتش طلب از ميل بهشت
(03)
بهاء الحق و الدين طاب مثواه
امام سنت و شيخ جماعت
چو میرفت از جهان اين بيت میخواند
بر اهل فضل و ارباب براعت
به طاعت قرب ايزد میتوان يافت
قدم در نه گرت هست استطاعت
بدين دستور تاريخ وفاتش
برون آر از حروف قرب طاعت
(04)
قوت شاعره من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گريزان ميرفت
نقش خوارزم و خيال لب جيحون میبست
با هزاران گله از ملک سليمان میرفت
میشد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت
من همیديدم و از کالبدم جان میرفت
چون همیگفتمش ای مونس ديرينه من
سخت میگفت و دلآزرده و گريان میرفت
گفتم اکنون سخن خوش که بگويد با من
کان شکر لهجه خوشخوان خوش الحان میرفت
لابه بسيار نمودم که مرو سود نداشت
زانکه کار از نظر رحمت سلطان میرفت
پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان
چه کند سوخته از غايت حرمان میرفت
(05)
رحمان لايموت چو آن پادشاه را
ديد آن چنان کز او عمل الخير لايفوت
جانش غريق رحمت خود کرد تا بود
تاريخ اين معامله رحمان لايموت
(06)
به عهد سلطنت شاه شيخ ابواسحاق
به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد
نخست پادشهی همچو او ولايت بخش
که جان خويش بپرورد و داد عيش بداد
گر مربی اسلام شيخ مجدالدين
که قاضیای به از او آسمان ندارد ياد
دگر بقيه ابدال شيخ امين الدين
که يمن همت او کارهای بسته گشاد
دگر شهنشه دانش عضد که در تصنيف
بنای کار مواقف به نام شاه نهاد
دگر کريم چو حاجی قوام دريادل
که نام نيک ببرد از جهان به بخشش و داد
نظير خويش بنگذاشتند و بگذشتند
خدای عز و جل جمله را بيامرزاد
(07)
خسروا گوی فلک در خم چوگان توشد
ساحت کون ومکان عرصه ميدان تو باد
زلف خاتون ظفر شيفته پرچم توست
ديده فتح ابد عاشق جولان تو باد
ای که انشاء عطارد صفت شوکت توست
عقل کل چاکر طغراکش ديوان تو باد
طيره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد
غيرت خلد برين ساحت ايوان تو باد
نه به تنها حيوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد
(08)
دادگرا تو را فلک جرعه کش پياله باد
دشمن دل سياه تو غرقه به خون چو لاله باد
ذروه کاخ رتبتت راست ز فرط ارتفاع
راهروان وهم را راه هزار ساله باد
ای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی
باده صاف دايمت در قدح و پياله باد
چون به هوای مدحتت زهره شود ترانهساز
حاسدت از سماع آن محروم آه و ناله باد
نه طبق سپهر و آن قرصه ماه و خور که هست
بر لب خوان قسمتت سهلترين نواله باد
دختر فکر بکر من محرم مدحت تو شد
مهر چنان عروس را هم به کفت حواله باد
(09)
روح القدس آن سروش فرخ
بر قبه طارم زبرجد
میگفت سحر گهی که يا رب
در دولت و حشمت مخلد
بر مسند خسروی بماناد
منصور مظفر محمد
(10)
به سمع خواجه رسان ای نديم وقتشناس
به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد
لطيفهای به ميان آر و خوش بخندانش
به نکتهای که دلش را بدان رضا باشد
پس آنگهش ز کرم اين قدر به لطف بپرس
که گر وظيفه تقاضا کنم روا باشد
(11)
شمهای از داستان عشق شورانگيز ماست
اين حکايتها که از فرهاد و شيرين کردهاند
هيچ مژگان دراز و عشوه جادو نکرد
آنچه آن زلف دراز و خال مشکين کردهاند
ساقيا می ده که با حکم ازل تدبير نيست
قابل تغيير نبود آنچه تعيين کردهاند
در سفالين کاسه رندان به خواری منگريد
کاين حريفان خدمت جام جهانبين کردهاند
نکهت جانبخش دارد خاک کوی دلبران
عارفان آنجا مشام عقل مشکين کردهاند
ساقيا ديوانهای چون من کجا دربر کشد
دختر رز را که نقد عقل کابين کردهاند
خاکيان بیبهرهاند از جرعه کاس الکرام
اين تطاول بين که با عشاق مسکين کردهاند
شهپر زاغ و زغن زيبا صيد و قيد نيست
اين کرامت همره شهباز و شاهين کردهاند