«وقتی کلمات نارسا هستند به حرکت نیاز است
شالودهی تمام رقصها چیزی عمیق در درون شماست.»مارتا گراهام
برای به رقص درآوردن کلمات باید گوش به حرف گراهام داد... کلمات تن دارند. قالب دارند. برای رقصاندنشان باید گذاشت بر باد بروند و باز پیدا شوند و ذره ذره به هم بچسبند. باید از آنچه تنها و تنها قرار بوده همیشه باشند رها شوند.
رقص بيان كننده ذوق و اشتياق درون آدمي است.
.
.
و در نگاهي ديگر
.
.
بيانگر عشق و اشتياق افزون عاشق نسبت به معشوق است.. و هنگامي ظاهر مي شود كه زبان از بيان و شرح دادن اين حس و عشق عاجز باشد.
حال اين رقص مي تواند بيرون از جسم و قالب تن باشد
چنان كه آلبرت فابيو امبروسيو (از دانشگاه سوربن پاريس) در كنفرانس بزرگداشت مولانا چنين نظري را بيان ميكند كه :
مولوی تنها ۱۹ بار در مثنوی از واژه سماع استفاده میکند.
فابيو معتقد است که مولوی در مثنوی هيچ تعريفی از سماع ارائه نمیکند اما از نظر او سماع هيچ ربطی به رقص درويشان چرخان ندارد؛ چرا که رقص پديدهای عينی و ملموس است اما سماع مفهومی سمبليک و روحانی است. دکتر فابيو سماع را استعارهای از يک تصوير دانست که همان تصوير خداوند در کلام مولاناست. به نظر او جوهر سماع جان جان است که در واقع اشارهایست به خداوند. به اعتقاد او، تجربه سماع يک تجربه درونی است تا يک لذت ظاهری و ايده سماع به موسيقی بيشتر وابسته است تا رقص.
.
.
.
.
به هر ترتيب سماع و رقص و هر لرزش روح و حركت جسم كه از درون انسان سرچشمه مي گيرد همانطور كه بيان كننده كلماتي غير قابل بيان هست همانطور هم اصل اين حركت غير قابل توصيف مي شود و در نظر هر شخصي به نوعي تعريف مي شود.
اشعاري از حافظ :
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص
ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گیر
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
به شعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
اشعاري از مولانا :
آمد بهار جانها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ
چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی بیپا و سر به رقص آ
تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی
گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ
ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته
رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ
در دست جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ
پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد
یوسف ز چاه آمد ای بیهنر به رقص آ
تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ
کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی
کای بیخبر فنا شو ای باخبر به رقص آ
طاووس ما درآید وان رنگها برآید
با مرغ جان سراید بیبال و پر به رقص آ
کور و کران عالم دید از مسیح مرهم
گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ
مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ
بازرسیدیم ز میخانه مست
بازرهیدیم ز بالا و پست
جمله مستان خوش و رقصان شدند
دست زنید ای صنمان دست دست
رقص است زبان ذره زیرا
جز رقص دگر بیان ندارد
هر سو نگران تست دلها
وان سو که تویی گمان ندارد
مولانا در اشعارش بارها و بارها از واژه رقص استفاده نموده است.