بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 04-09-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت یازدهم)


کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت یازدهم)


شهید برونسی اعدام نشد ( 2 )



قسمت 11 :


حکم اعدام شهید برونسی 1 :

پیام تازه ای از حضرت امام رسیده بود ؛ از مردم خواسته بودند بریزند توی خیابان ها و علیه رژیم تظاهرات کنند .
عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود . خانه غیاثی نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهراً خبر داشت قرار است تظاهرات بشود. غسل شهادت کرد و سر از پا نشاخته، داشت آماده رفتن می شد .




نوارهای امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کرد یک جا. بهم گفت : اگه یک وقت دیدی من دیر کردم ، اینا همه رو رد کنی . خداحافظی کرد و رفت .
مردم ریخته بودند توی حرم امام رضا (سلام الله علیه) ، و ضد رژیم شعار می دادند . تا ظهر خبرهای بدی می رسید . می گفتند : مأمور های وحشی شاه ، قصابی راه انداختن! حتی توی حرم هم تیراندازی کردن ، خیلی ها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن .
حالا، هم حرص و جوش او را می زدم ، هم حرص و جوش کتاب و نوارها را. یکی، دو روز گذشت و ازش خبری نشد . بیشتر از این نمی شد معطل بمانم . دست به کار شدم. رساله حضرت امام را بردم خانه برادرش . او یکی از موزائیک های توی حیاط


را در آورد . زیرش را خالی کرد . رساله را گذاشت آن جا و روش را پوشاند و مثل اولش کرد .
برگشتم خانه. مانده بودم نوارها و کتاب ها را چه کار کنم. یاد یکی از همسایه ها افتادم. پسرش پیش عبدالحسین شاگردی می کرد . با خودم گفتم: توکل بر خدا می برمشون همون جا، ان شاء الله که قبول می کنه.
به خلاف انتظارم با روی باز استقبال کردند . هر چه بود، گرفتند و گفتند: ما اینا رو قایم می کنیم ، خاطرت جمع باشه .
هفت ، هشت روزی گذشت. باز هم خبری نشد . توی این مدت ، تک و توکی از آن به اصطلاح شاه دوست ها ، حسابی اذیتمان می کردند و زجر می دادند . بعضی وقت ها می آمدند و خاطر جمع می گفتند : اعدامش کردن ، جنازه اش رو هم دیگه نمی بینین ، مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟!
هفت ، هشت روزی گذشت. باز هم خبری نشد . توی این مدت ، تک و توکی از آن به اصطلاح شاه دوست ها ، حسابی اذیتمان می کردند و زجر می دادند . بعضی وقت ها می آمدند و خاطر جمع می گفتند : اعدامش کردن ، جنازه اش رو هم دیگه نمی بینین ، مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟!


بالاخره روز دهم یکی آمد در خانه. گفت: اوستا عبدالحسین زنده است .
باور کردنش مشکل بود . با شک و دودلی پرسیدم : کجاست ؟
گفت: تو زندان وکیل آباده اگه می خوای آزاد بشه ، یا باید صد هزار تومان پول ببری ، یا یک سند خونه.
چهره ام گرفته تر شد . نه آن قدر پول داشتیم ، و نه خانه سند داشت .
مرد رفت. من ماندم و هزار جور فکر و خیال . خدا خدا می کردم راهی پیدا شود . با خودم می گفتم : پیش کی برم که این قدر پول به من بده یا یک سند خونه ؟
رو هر کی انگشت می گذاشتم ، آخرش فکرم می خورد به بن بست . تازه اگر کسی هم راضی می شد به این کار ، مشکل بود بیاید زندان . تله بودن، گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمی گذاشت .
توی چنین مخمصه ای ، یک روز در خانه به صدا در آمد . چادرم را سر کشیدم . روم را محکم گرفتم و رفتم بیرون . مرد غریبه ای بود . خودش را کشاند کنار و دستپاچه گفت: سلام .




آهسته جوابش را دادم . گفت : ببخشین خانم ، من غیاثی هستم ، اوستا عبدالحسین تو خونه ی ما کار می کردن .
نفس راحتی کشیدم . ادامه داد : می خواستم ببینم برای چی این چند روزه نیومدن سرکار ؟
بغض گلوم را گرفت . از زور ناراحتی می خواست گریه ام بگیرد . جریان را دست و پا شکسته براش تعریف کردم. گفت: شما هیچ ناراحت نباشین ، خونه من سند داره ، خودم امروز می رم به امید خدا آزادش می کنم .


خدا حافظی کرد و زود رفت. از خوشحالی زیاد ، کم مانده بود سکته کنم . دعا می کردم هر چه زودتر ، صحیح و سالم برگردد .
نزدیک ظهر ، سر و صدایی توی کوچه بلند شد . دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون. بقال سر کوچه ، یک جعبه شیرینی دستش گرفته بود . با خنده و خوشحالی داشت بین این و آن تقسیم می کرد. رفتم جلوتر . لا به لای جمعیت چشمم افتاد به عبدالحسین . بر جا خشکم زد ! چند لحظه مات و مبهوت ماندم ؛ این همون عبدالحسین چند روز پیشه !
قیافه اش خیلی مسن تر از قبل نشان می داد . صورتش شکسته شده بود و دهانش انگار کوچکتر شده بود . همسایه ها پشت سر هم صلوات می فرستادند و خوشحالی می کردند . او ولی گرفته بود و لام تا کام حرف نمی زد . از بین مردم آهسته آهسته آمد و یک راست رفت خانه . پشت سرش رفتم تو . گفت: در و ببند .
در را بستم . آمدم رو به روش ایستادم . گویی به اندازه چند سال پیر شده بود . دهانش را باز کرد که حرف بزند ، دیدم بعضی از دندان هاش نیست ! گفت: چیه ؟
خوشحال شدین که شیرینی می دین ؟
عبدالحسین می خندید و از وحشیگری ساواک حرف می زد، من آرام گریه می کردم . بیشتر دندان هاش را شکسته بودند .


گفتم : من شیرینی نگرفتم .
آهی از ته دل کشید . گفت : ای کاش شهید می شدم !
گفت و رفت توی اطاق . چند تا از فامیل ها هم آمده بودند . با آنها فقط سلام و علیکی کرد و رفت حمام .
آن روز تا شب هر چه پرسیدم : چه بلایی سرت آوردن ؛ چیزی نگفت . کم کم حالش بهتر شد . شب ، باز رفقای طلبه اش آمدند . آن طرف پرده با هم نشستند به صحبت . لابه لای حرف هاش، اسم یک سروان را برد و گفت: اسلحه رو گذاشت پشت گردنم . دست و پام رو هم بسته بودن . یکی شون اومد جلوم . همه اش سیلی می زد و می گفت: پدر سوخته بگو اونایی که باهات بودن ، کجا هستن ؟
می گفتم : کسی با من نبوده .
رو کرد به همون سروان و گفت: نگاه کن ، پدر سوخته این همه کتک می خوره ، رنگش هم عوض نمی شه !
آخرش هم کفرش در اومد . شروع کرد به مشت زدن. یعنی می زد به قصد این که دندون هام رو بشکنه .
عبدالحسین می خندید و از وحشیگری ساواک حرف می زد، من آرام گریه می کردم . بیشتر دندان هاش را شکسته بودند 2. شکنجه های بدتر از این هم کرده بودنش 3 ر وحیه اش ولی قویتر شده بود ، و مصمم تر از قبل می خواست به مبارزه اش ادامه بدهد .
*****
آن روز باز تظاهرات شده بود . می گفتند : مردم حسابی جلو ی مأمورهای شاه دراومدن .




عبدالحسین هم توی تظاهرات بود . ظهر شد ، نیامد . تا شب هم خبری نشد . دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم، حتی زندان رفتنش برام طبیعی شده بود . شب همان طلبه ها آمدند خانه. خاطر جمع شدم که باز گرفتنش. یکی شان پرسید : توی خونه سیمان دارین ؟
گفتم : آره .
جاش را نشان دادم . یک کیسه سیمان آوردند . اعلامیه های جدید امام را که تو خانه ما بود، با رساله گذاشتند


زیر پله ها. روش را هم با دقت سیمان کردند . کارشان که تمام شد ، بهم گفتند : نوارها و اون چند تا کتاب هم با شما ، ببرین پیش همون همسایه تون که اون دفعه برده بودین .
صبح زود ، همه را ریختم توی یک ساک. رفتم دم خانه شان. به زنش گفتم : آقای برونسی رو دوباره گرفتن .
جور خاصی گفت: خوب ؟
به ساک اشاره کردم . گفتم : نوار و کتابه ، می خوام دوباره زحمت بکشین و این جا قایمشون کنین .
من و منی کرد . گفت : حاج خانم راستش من دیگه جرات نمی کنم .
یک آن ماتم برد . زود ادامه داد : یعنی شوهرم نیست و منم اجازه این کارو ندارم .
زیاد معطل نشدم . خداحافظی کردم و برگشتم خانه. مانده بودم چکارشان کنم . آخرش گفتم: توکل بر خدا همین جا قایمشون می کنم ، عبدالحسین که دیگه عشق شهادت داره ، اگه اینا رو پیدا کردن ، اون به آرزوش می رسه .
چند تا قالی داشتیم . بعضی از نوارها را گذاشتم لای یکی شان. چند تایی از نوارها حساس بودند . سر یکی از متکاها را باز کردم. نوارها را گذاشتم لای پنبه ها و سر متکا را دوباره دوختم . کتاب ها را هم بردم زیر زمین . گذاشتمشان توی چراغ خوراک پزی و توی یک قابلمه .
لحظه هایی که حکم اعدام را می دیدم. از ته دل خدا را شکر می کردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز شد، و گرنه چند روز بعدش ، عبدالحسین را اعدام می کردند .


حالا منتظر آمدن ساواکی ها بودم. تو اتاق نشستم. حسن و مهدی و حسین و دختر کوچکم را دور خودم جمع کردم.
یک هو سر و کله نحسشان پیدا شد . از در و دیوار ریختند توی خانه. حسن هفت، هشت سال بیشتر نداشت. همان جا زبانش بند آمد.4 دو ، سه تا شان با کفش آمدند داخل اتاق. به خودم تکانی دادم . یکی شان که اسلحه دستش بود، گرفت طرفم و داد زد : از جات تکون نخور! همون جا که هستی ، بشین .
توی آن لحظه ها گویی خدا راهنمایی ام کرد . نشان همان متکا را داشتم. زود برداشتم و گذاشتمش روی پاهام ، دخترم را هم خواباندم روش .
آنها شروع کردند به گشتن خانه. گاهی زیر چشمی قالی ها را نگاه می کردم . کافی بود یکی شان را برگردانند و نوارها را پیدا کنند. متوسل شده بودم به آقا امام زمان (سلام الله علیه). آقا هم چشم آنها را گویی کور کرده بودند . انگار نه انگار که ما توی خانه قالی داریم . طرفش هم نرفتند !
هر چه بیشتر گشتند ، کمتر چیزی گیرشان آمد . آخرش هم دست از پا درازتر، گورشان را گم کردند و رفتند پی کارشان .
*****
باز هم آقای غیاثی رفت و سند گذاشت و آزادش کرد. با آقای رضایی 5 و دو ، سه تا دیگر از طلبه ها آمد خانه. اول از همه سراغ نوارها را گرفت . گفتم: لای قالی رو بدین بالا .




داد بالا . وقتی نوارها را دیدند ، همه شان مات و مبهوت ماندند . با تعجب گفت: یعنی ساواکی ها اینا رو ندیدن ؟!
گفتم: اگه می دیدن که می بردن و شما هم الان به آرزوت رسیده بودی . خندید . سراغ نوارهای حساس را گرفت. گفتم : خود تون پیدا کنید .
کمی گشتند و چیزی دستگیرشان نشد. گفت: اذیتمون نکن حاج خانم ، بگو نوارها کجاست، می خوایم گوش بدیم .



متکا را آوردم . سرش را باز کردم. نوارها را که دیدند ، گفتند: یعنی اینا همین جور اومدن و این نوارها رو ندیدن ؟!
گفتم : تازه قسمت مهمش تو زیرزمینه .
وقتی کتاب ها را توی قابلمه و چراغ خوراک پزی دیدند ، از تعجب مانده بودند چه کار کنند .
چند روز بعد از آزاد شدن عبدالحسین ، امام از پاریس آمدند . 22 بهمن هم که انقلاب پیروز شد .
همان روزها با آقای غیاثی رفت دنبال سند خانه او. سند را رد کرده بودند تهران. با هم رفتند آن جا. وقتی برگشتند ، سند را آورده بودند . چند تا برگه دیگر هم دست عبدالحسین بود. خندید و آنها را داد دستم . پرسیدم : چیه؟
همان طور که می خندید ، گفت : حکم اعدام منه.
چشم هایم گرد شد . سند را که با پرونده عبدالحسین فرستاده بودند تهران، دادگاه حکم اعدام داده بود . به حساب آنها ، پرونده ی او پرونده سنگینی بوده .
لحظه هایی که حکم اعدام را می دیدم. از ته دل خدا را شکر می کردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز شد، و گرنه چند روز بعدش ، عبدالحسین را اعدام می کردند .
پاورقی ها:
1- زندانی در شهر مشهد که معروف است به زندان بالا .
2- به همین خاطر، او مجبور شد که دندان مصنوعی بگذارد .
3- این شکنجه ها، شکنجه هایی بود که زبان از گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است !
4- فرزندم حسن از همان واقعه به بعد ، به شدت دچار لکنت زبان شد که بعدها با توسل پدرش، و به لطف امام ابوالحسن الرضا (سلام الله علیه)، این لکنت زبان تا حد زیادی رفع گردید . از همان وقت، خودم هم مبتلا به یک بیماری شدم که مدت ها گریبانم را گرفته بود .
5- حجت الاسلام محمدرضا رضایی که اکنون در قم هستند .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری

ویرایش توسط رزیتا : 04-09-2010 در ساعت 03:07 PM
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:14 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها