بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #31  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت بیست ونهم دارالمجانين


كور عصاكش


اواخر بهار:
«الحق كه بهار طهران بي نهايت دلكش و زيباست ولي افسوس كه مثل همه چيزهاي زيبا و دلكش عمرش به غايت كوتاه است. پرده برافكنده جلوه اي مي كند و دلها را ربوده از نو پرده نشين مي شود. حالا كه دستم از دامنش كوتاه شده قدرش را مي فهم و حسرتش را مي خورم.
هر روز صبح كه بيدار مي شدم جوانـﮥ درختها مثل دكمـﮥ پستان دوشيزگان پا بر بخت درخت تر و شاداب تر شده است و دانه هاي شكوفه چون قطرات شيري كه از آن پستانها چكيده باشد بر سر و سينـﮥ عروس شاخسار نشسته است. بهار و بهارها باز مي رسد اما ما كجا خواهيم بود؟
امروز صبح وقتي سر و كلـﮥ «بوف كور» در اطاقم نمايان شد فوراً ملتفت شدم كه تازه اي رخ داده است. چشمهايش از شادي مي درخشيد و لب و لنجش غنچه اي شده بود. گفتم مسيو امروز خيلي شنگولت مي بينم معلوم است كه باز كبكت مي خواند. بگو ببينم باز چه دسته گلي به آب داده اي. گفت حقا كه چشم بصيرت داري. كشفي كرده ام كه هزار اشرفي مي ارزد و اگر بگويم هرگز باور نخواهي كرد. گفتم كدام يك از كشفيات تو باور كردني است كه اين باشد. لابد باز پا تو كفش بيچاره اي كرده اي و يا زير يكي از بديهيات زده اي و يا شناخت با يكي از اصول مسلم علم و اخلاق بند شده است.
گفت اولاً بدان كه اين بديهيات اوليه فرضيات مسلمه اي بيش نيست و ثانياً دشمنت زير بديهيات مي زند و با اصول علم و اخلاق سرشاخ مي شود. مگر خداي نخواسته به خون «بوف كور» بينوا تشنه اي كه اين افتراهاي شاخ دار را مي خواهي به او ببندي. به گوش مؤمنين برسد جان و مالم مباح مي شود. گفتم بيهوده ترس و لرز به خودت راه نده. آنهائي كه عادت به خونريزي دارند در پي خوني رنگين تر از خون فاسد من و تو هستند. بگو ببينم پارچه نوبري به بازار آورده اي. گفت تا به چشم خود نبيني باور نمي كني همين امشب نشانت خواهم داد تا ايمانت به من محكم تر شود گفتم آمين يا رب العالمين و به صحبتهاي ديگر پرداختيم ولي باطناً سخت كنجكاو شده بودم كه از صندوق ملعنت اين جن بو داده باز چه نيرنگي بيرون خواهد جست.
گفت امشب شام را كه خوردي حاضر ركاب باش مي آيم نشانت مي دهم. حسنش بيشتر در اين است كه با چشم خودت ببيني تا باز نگوئي فلاني از زور بيكاري براي مردم پاپوش مي دوزد. گفتم يك امشبه را بايد دور من خط بكشي چون خيال دارم از اطاقم بيرون نيايم.
ابروها را به رسم استهزا بالا كشيده گفت مگر خداي نخواسته مي خواهي چله بنشيني. گفتم در اين گوشـﮥ دارالمجانين ما همه چله نشين هستيم ولي مدتي است به مادر رحيم وعده داده ام براي طول عمر و سلامت شوهر و فرزندش دعا بكنم و به قدري امروز به فردا انداخته و زير سيبلي دركرده ام كه پيش نفس خود شرمنده ام و امروز ديگر با خود شرط كرده ام كه سرم را دم باغچه ببرند امشب پا از اطاق بيرون نگذارم.
گفت هر دم از اين باغ بري مي رسد. اين رنگش را ديگر نخوانده بودم. خودت را مي خواهي مسخره كني يا خدا را دست انداخته اي يا خيال داري جيب شاه باجي را ببري. گفتم خدا عقلت بدهد مگر به اثر دعاي بی ريا اعتقاد نداري.
گفت پسر جان مگر نمي گويند خدا همان ساعتي كه دنيا و مافيها را آفريده از همان ساعت تكليف هر ذره اي را معين و مقرر نموده و مقدرات همـﮥ موجودات از خرد و بزرگ همان وقت در لوح محفوظ به ثبت رسيده و با قيد نمره در دوسيه ازلي ضبط است.

فرشته اي كه وكيل است بر خزاين باد
چه غم خورد كه بميرد چراغ پير زني

در اين صورت چطور مي تواني تصور نمائي كه با زاغ و زوغ چون تو بندﮤ گنهكار و روسياهي چرخ مشيت الهي واگرد نمايد و قلم بطلان بر مقدرات لم يزلي كشيده شود.
گفتم هزاران سال است كه بشر به دعا خوشدل بوده و بعدها هم خواهد بود. لابد اگر نتيجه اي از آن همه دعا نگرفته بود بخودي خود سلب عقيده اش شده بود. بيهوده سخن به اين درازيها هم نمي شود.
گفت مگر هزار بار به تو ثابت نكرده ام كه افعال و افكار انساني را دليل بر حقانيت هيچ چيزي نمي توان قرار داد. كلاهت را قاضي بكن و ببين مگر نه اين است كه مستجاب شدن دعاي ما كور و كچلها مستلزم آن است كه در دستگاه الهي شيوﮤ ناسخ و منسوخ رواج يابد. آيا اگر دانـﮥ گندمي در زير سنگ آسيا زبان به دعا گشوده استغاثه نمايد كه از رنج و عذاب خورد شدن بركنار بماند و يا آنكه حبه زغالي در كورﮤ آهنگري به تضرع و زاري درخواست نمايد كه از سوختن در امان بماند جاي خنده و استهزاء نيست. به عقيده تو در حق سرباز گمنامي كه در ميدان جنگ و در بحبوحـﮥ زد و خورد به اسم اينكه پايش ميخچه درآورده است متاركـﮥ جنگ را از خداوند لشگر بخواهد چه حكمي بايد كرد اگر عقيدﮤ مرا مي خواهي چنين بندگان نادان و فضولي به حكم آنكه درست حال عارض و معروضي را دارند كه بخواهند دهن قاضي را محرمانه با رشوه و تعارف شيرين بكنند و دستگاه داوري را منحل سازند مستحق عقاب و عدالت هستند.
گفتم هدايتعلي حتي سگ وقتي عوعوي زياد كرد و به جائي نرسيد خودش خسته
مي شود و دست برمي دارد. اگر بنا بود از دعاي مردم هيچ كدام مستجاب نشود هزاران سال بود كه ديگر كسي لب به دعا نمي گشود. گفت قربان عقلت. پسر جان اگر بنا مي شد از هزار دعا يكي مستجاب شود كار خدا به جاهاي خيلي نازك مي كشيد و تكليف مستوفيان ديوان زباني سخت شاق مي گرديد و لازم مي آمد كه ملائكه آسمان شب و روز مداد پاك كن به دست به جان سجل و دفاتر مقدرات ايزدي بيفتند و همه كارهايشان به كنار نهاده مدام مشغول حك و اصلاح و تغيير و تبديل و رفع و رجوع باشند. نبايد فراموش كني كه دعاهاي مردم عموماً به قدري ضد و نقيض است كه اصولاً اجابت آنها از حيز امكان بيرون است و فرضاً هم بخوابد اجابت كند نمي داند به كدام ساز ما برقصد و مثلاً همان ساعتي كه در گوشه فلان ده كوره بابا اكبر ريش سفيد خود را شفيع آورده و زاري كنان از درگاه الهي باران ميخواهد كه پنبه اش از بي آبي خشك نشود در همان وقت همسايـﮥ ديوار به ديوار او ننه اصغر پستانهاي پلاسيدﮤ خود را به روي دست گرفته اشك ريزان آفتاب مي طلبد كه مبادا پشمي كه براي خشك كردن پهن كرده رطوبت ببيند و بپوسد.

قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه
به شكر يا به شكايت برآيد از دهني

گفتم به شاه باجي خانم قول داده ام و به قول خود وفا خواهم كرد. تو هم بي خود آرواره ات را خسته مكن. دم چون تو الخناسي ديگر در من نمي گيرد. برو كلاهي به دست بياور كه قالب سرت باشد كه كلاه من براي سرت گشاد است گفت از من مي شنوي اينقدر دعا كن كه زبانت مو درآورد. همين قدر بدان كه با دعا و نفرين هم باري بار نمي شود و اگر تمام نوع بشر هزار سال روز و شب مشغول دعا باشند محال است كه يك دانه ارزن از آن دقيقه اي كه بايد زير خاك سبز شود يك هزارم ثانيه زودتر سبز شود.

اگر چراغ بميرد صبا چه غم دارد
و گر بريزد كتان چه غم خورد مهتاب

با اين همه شب بخير و التماس دعا هم دارم.»
فرداي آن روز
«ديشب را با دعا و مناجات گذراندم و رويهم رفته كيفي داشتم. دعا اگر فايده اي هم نداشته باشد همينقدر كه انسان را ولو چند دقيقه اي هم باشد از اين محيط آلوده و گرفته رهائي مي بخشد خودش هزار تومان مي ارزد. امروز هم از اثر همان راز و نيازهاي ديشب معقول روحانيتي دارم الحمدلله كه «بوف كور» هم روي نشان نداد و نيامد با بيانات دري و وري خود آئينـﮥ پاك ضميرم را مكدر سازد. بعداز ظهر «برهنه دلشاد» به ديدنم آمد و از صحبت او هم مبلغي لذت بردم. مرا پشت تجيري كه اطاقمان را به دو قسمت مي كند برده با تشريفات بي اداره جار و چهل چراغهائي را كه به دست خود با شيشه شكسته و تلكه تسمه و زر و رق و اين قبيل خرده ريزهاي براق ساخته شده بود نشان داد. مي گفت مي خواهند اين چهل چراغها را براي نمايش بين المللي به ينگي دنيا ببرند ولي چون هيچ كمپاني زير بار حمل و نقل چنين اشياء نفيس و پربهائي نمي رود چندين دولت سرگردان مانده اند. كم كم نشاط و سرور اين آدم عجيب در من هم سرايت كرد و يك ساعت تمام من خود را در امواج بي غمي و لمن الملكي خيالي غوطه ور ديدم. وقتي از آن عالم به خود آمدم كه تنگ غروب بود و رقيه سلطان النگه اي كلفت درارالمجانين با آن چهار قد مشمش كثيف كه درست قاب شور آشپزخانه را به خاطر مي آورد و آن كيسه هاي چرب و براق و چادر نماز چيت گلدار رنگ پريده اي كه لبه اش را لاي دندان گرفته بود و آن شليته كوتاه و آن شلوار چلوار به پر و پا چسبيده و آن كفشهاي شلخته پاشنه خوابيده پر گرد و خاك چلیك نفت در يك دست و قيف بزرگي در دست ديگر در حالي كه دو مشت از گيس فتيله مانندش از دو طرف صورت سياه
سوخته اش بيرون ريخته بود براي نفت گيري چراغها دور افتاده از اطاقي به اطاق ديگر مي رفت. همين كه لامپهاي چيني لحيم خوردﮤ مرا روشن كرد و سلام گويان در جلويم گذاشت مثل اينكه يك دفعه مرده باشم و چراغي روي سنگ لحدم بنهند غم و غصـﮥ دنيا سر تا پايم را فرا گرفت. در آن فضاي حزن انگيز كه بوي نفت انسان را گيج مي كرد نشسته بودم و در تاريك و روشني شامگاهان كه كم كم داشت تاريكي آن به روشنائي مي چربيد سرگرم تماشاي دوره گردي و صيد و پرواز شبكورها بودم كه ناگهان هدايتعلي ياعلي مددگويان وارد شد.
گفت انشاءالله باكيت نيست و دعاي ديشب هم مستجاب شده است و عمر آقاميرزا عبدالحميد به صد و بيست و ريشش تا به روي نافش خواهد رسيد و شاه باجي خانم هم از نو ماه شب چهارده شده پس از عمر خضر در يكي از غرفه هاي ياقوت و فيروزﮤ بهشت با حور و غلمان محشور خواهد گرديد و رحيم خودمان هم از بركت دعاهاي سركار مانند جد امجدش حضرت آدم از جنت جنون رسته از نكبت و ادبار بي غل و غش عقل خداداد سالهاي دراز برخوردار خواهد بود.
گفتم آمين يا رب العالمين.
گفت اينك اگر هنوز رغبتي به ديدن كشف تازﮤ جان نثارت داري برخيز و بدون آنكه دهان باز كني عقب من بيا تا آنچه ناديدني است آن بيني.
گرچه چشمم ابداً آب نمي خورد و مي ترسيدم باز برايم پاپوش تازه اي دوخته باشد و پيسي جديدي به سرم درآورد دل به دريا زدم و هر چه بادا باد گويان كورمال كورمال به دنبالش افتاده سياهي به سياهي او روان گشتم.
پاورچين پاورچين مرا تا وسط باغ همانجائي كه وعده گاه روزانـﮥ خودمان بود آورد و درختي را نشان داد و گفت پشت تنـﮥ اين درخت پنهان شو مبادا نفست درآيد. خودش نيز در پس درخت ديگري در همان نزديكي من در كمين ايستاد.
ربع ساعتي بيش نگذشته بود كه سايـﮥ آدم بلند بالائي از دور در تاريكي هويدا گرديد كه با قدمهاي شمرده و آرام به طرف ما جلو مي آمد. اول نتوانستم تشخيص بدهم كه كيست ولي وقتي نزديك شد و روي نيمكت معهود خودمان قرار گرفت معلوم شد مدير دارالمجانين است.
همين كه چشمهايم بيشتر به تاريكي عادت كرد ديدم اول سيگاري كشيد و سينه اي صاف كرد و بعد بغلي جانانه اي كه فوراً حدس زدم بايد عرق عليه السلام باشد با مبلغي آجيل و مزه و يكدانه استكان از جيب درآورده در مقابل خود گذاشت و بدون معطلي در آن تاريكي كه ديگر چشم چشم را نمي ديد به احتياط تمام استكان را پر كرد و مثل اينكه به سلامتي كسي بنوشد با آدم نامرئي و مجهولي بناي گفتگو را نهاد.
مي گفت همدم خانم از جان عزيزترم اولين گيلاس را به طاق ابروي خودت مي نوشم و استكان را لاجرعه بسر كشيد. آنگاه دو سه دانه تخمه هندوانه مزه كرد و دنبالـﮥ سخن را گرفته با همدم خانم بناي معاشقه را گذاشت و حالا قربان و صدقه برو و كي نرو. مي گفت به موي خودت قسم تمام روز يك ثانيه آرام نداشتم و تمام را دقيقه شماري مي كردم كه كي آفتاب غروب مي كند تا باز به خاكبوس قدم عزيزت مشرف شوم. صد بار آرزو كردم كه ايكاش قيامت برمي خاست و آفتاب تاريك مي شد تا دستم زودتر به دامان وصلت برسد.
همدم عزيزم: عمر من توئي دنياي من توئي. بي تو مي خواهم يك ساعت زنده نباشم. روز و شب در مقابل چشمم حاضري. از تخم چشمم بيشتر دوستت مي دارم و از دل و جانم به من نزديكتري. همدم جانم مي داني دلم چه مي خواهد. دلم مي خواهد يك قطره آب بشوم تا تو آن را بنوشي و از غنچـﮥ لب و دهانت گذشته مرواريد دانه هايت را بوسيده وارد صراحي آن گلوي از عاج تابانترت بشوم و از آنجا هم گذشته داخل نهانخانـﮥ قلب نازنينت بشوم و در تمام اوراد و شرائينت دوران نمود با آن خون گرم و شادابت مخلوط بشوم رفته رفته در وجود آسمانيت كه از وجود فرشتگان لطيف تر است نيست و نابود گردم. همدم جانم بيا و يك امشبه ترس و لرز را به كنار بگذار و محض خاطر پير غلام جان نثارت اين يك گيلاس را به نام پايداري دولت عيش و عشقمان نوش جان فرما. اگر گناهي داشت به گردن من كه محض خاطر تو صد آتش جهنم را به جان خريدارم.
چون مدتي التماس كرد و همدم خانم حاضر نشد خواهش عاجزانه او را بپذيرد خودش گيلاس را خالي كرد و گيلاس ديگري پر نموده زير لب بناي زمزمه را گذارد كه يك «امشبي كه در آغوش شاهد شكرم گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم» و آنگاه لحظه اي چند خاموش نشست و ناگهان مثل اينكه همدم ناپديد شده باشد و دلدار ديگري را در پهلوي خود ببيند با آب و تابي بيشتر بناي راز و نياز را گذاشت. اكنون روي سخن با دلبر تازه به بازار آمده اي است گوهر نام از فرط اشتياق و سوز و گداز چنان بي تاب و توان شد كه مدتي خاموش ماند و در حالي كه به نيمكت تكيه داده بود نگاه را به آسمان پرستاره دوخته مانند كسي كه از كوه بلندي بالا رفته و سينه اش تنگي كند بلند بلند بناي نفس كشيدن را گذاشت. پس از آن هق هق كنان خود را به روي خاك به قدم گوهر انداخت و زار زار بناي گريستن را نهاد.
از مشاهدﮤ اين احوال هم متأثر شده بودم و هم متعجب و از آنجائي كه مي ترسيدم مرد بيچاره غش كرده باشد نزديك بود به كمكش بشتابم كه به خودي خود از جا بلند شده آه سردي از دل كشيد و باز بناي زمزمه را گذاشت. خيال كردم به حال آمده و به منزل خود برخواهد گشت ولي در همان حال صداي لرزانش از نو بلند شد و با هزار آب و تاب به يار غار تازه اي ثريا نام به معاشقه و مفازله مشغول گرديد. از برداشت سخنش استنباط كردم كه ثريا بيمار و بستري است. مي گفت ثرياي با جان برابرم اسمت را كه مي برم تمام بدنم مثل بيد مي لرزد. چطور خدا راضي مي شود كه تن از گل نازكتر تو اينطور در آتش تب بسوزد درد و بلايت به جان من بخورد خدا مرا و هر كس را كه دارم بلاگردان تو كند. فداي چشمان بيمارتر از خودت بروم و تن نازنينت را آزرده گزند نبينم قربان آن تبخال گوشـﮥ لبت بروم كه هيچ شكوفه اي به پاي آن نمي رسد. ايكاش اين قطره خون ناقابلم داروي دردت مي شد تا هزار بار به منت در پايت مي فشاندم ثريا جانم خاطرت هست شبهاي مهتاب ماه گذشته چه ساعتهاي بهشتي در اين باغ گذرانديم. يادت هست كه كرمهاي شب تاب را لابلاي گيسوانت جا داده بودم و آسمانك پرستاره اي درست كرده بودم خاطرت هست كه روي ريگهاي باغچه نشاندمت و آنقدر برگ گل بر سر و صورتت نثار كردم كه تا زانوهايت زير گل ناپديد شد. هيچوقت فراموش نمي كنم كه تشنه بودي كولت كردم و آهسته آهسته بردمت تا لب آب و دو دستم را پر از آب كردم و مثل غزال از كفم آب نوشيدي. هنوز نفس مشكبويت را در نوك انگشتانم حس مي كنم و هنوز لذت آن لحظه اي كه آب تمام شد و لبت به كف دستم خورد در زير دندانم است.
بيچاره باز مدتي يك روال با معشوقـﮥ خيالي خود درد دل كرد و باز از نو گريه گلوگيرش شد و هق هق بناي زاري را گذاشت.
خود را به هدايتعلي نزديك ساختم و در تاريكي آستينش را گرفته گفتم بيا برويم. راه افتاد و من هم سياهي به سياهي عقبش افتادم. به روشنائي كه رسيديم گفتم رفيق اين ديگر چه عالمي است گفت هر شب كارش همين است. گوئي وارث حرمسراي مرحوم خاقان است. مدتي است زاغ سياهش را چوب مي زنم و سير و سياحتهائي كرده ام كه گفتني نيست. هر شب همين آش است و همين كاسه. هر شب با سه الي چهار معشوقـﮥ تازه و كهنه آنقدر بيتابي مي كند و به سلامتي آنها گيلاس خالي مي كند ه رفته رفته سست مي شود و به خاك مي افتد و وقتي پس از مدتي بيخبري كم كم بخود مي آيد بساطش را جمع مي كند و سلانه سلانه با حال خراب به اطاق خود برمي گردد. گفتم عيش مدام بي خرج و بي دردسري به دست آورده است و تنها دعائي كه مي توان در حقش نمود اين است كه پروردگار هرگز علاج دردش را نكند و بسياري از بندگان ديگرش را هم به همين درد مبتلا سازد.
گفت حالا بگو ببينم آيا از اين كشف تازه من راضي هستي. گفتم حقا كه كشف غريبي است جاي عجيبي گير كرده ايم. آن طبيبمان و اين هم مديرمان. مي ترسم در بيرون اين محيط هم اوضاع از همين قرار باشد.
هدايتعلي باز همان خنده خنك را سر داده گفت خدا پدرت را بيامرزد خيال مي كردم مدتي است سرت توي حساب آمده است و حالا مي بينم هنوز خام و بيخبري. گفتم آيا مي خواهي بگوئي كه دنيا دنياي ديوانگان است. گفت چه عرض كنم ولي اگر كتاب «يك نوباوه» تأليف نويسندﮤ بي نظير روسي دوسويوسكي را خوانده بودي ديگر اين سئوال را نمي كردي.
گفتم از اين نويسندﮤ غريب تنها چيزي كه خوانده ام و هرگز فراموش نخواهم كرد قصـﮥ شبهاي بي خوابي است كه به فرانسه شبهاي سفيد مي گويند ولي بگو ببينم در باب سؤال من چه گفته است. گفت در اين كتابي كه اسم بردم و سرگذشت پسري است با پدر خود در يك مورد بسيار نازكي جوان از پدر دانا و دنيا ديده خود مي پرسد پدرجان آيا واقعاً مردم همه ديوانه اند پدر در جواب پسر مي گويد «در ميان مردم آنهائي كه بهترند ديوانه اند» گفتم اينها همه بجاي خود اما

«هر چه بگندد نمكش مي زنند
واي به وقتي كه بگندد نمك»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 8 نفر (0 عضو و 8 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:11 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها