بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 04-29-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض تابوتي بر آب


تابوتي بر آب
محمد بهارلو

جاشوی سياه‌سوخته‌ای كه‌ روی سينۀ‌ لنج‌ ايستاده‌ بود به‌ آسمان‌ نگاه‌كرد و گفت‌:
ــ هوا دارد باز مي‌شود.
ناخدا بال‌ِ چفيه‌ را از روی پيشانيش‌ كنار زد و گفت‌:
ــ تو قبله‌ هنوز لكه‌های ابر هست‌. اما راه‌ مي‌افتيم‌. صلوات‌ بفرستيد.

مسافرهای روی عرشه‌ صلوات‌ فرستادند. يك‌ ساعت‌ بود كه‌ سوارِلنج‌ شده‌ بوديم‌ و منتظرِ حركت‌، و اجازۀ‌ ژاندارم‌های ساحلي‌، بوديم‌.مسافرهايي‌ كه‌ توی لنج‌ جاشان‌ نشده‌ بود هنوز روی اسكلۀ‌ چوبي‌ ايستاده ‌بودند و چشم‌ْچشم‌ْ مي‌كردند تا كسي‌ از رفتن‌ منصرف‌ شود و جای اوسوار شوند. از كلۀ‌ سحر، در صفي‌ بلند، از جلوِ عمارت‌ِ گمرك‌ تا دَم‌ِاتاقك‌ِ نگهباني‌، كه‌ ابتدای اسكله‌ بود، ايستاده‌ بوديم‌ تا سوار شويم‌. لنج‌ِاول‌، كه‌ بزرگ‌تر بود، با صدوبيست‌ مسافر به‌ طرف‌ِ جزيره‌ راه‌ افتاده‌ بود.بعد از ما لنج‌ِ ديگری حركت‌ نمي‌كرد، و مسافرها تا صبح‌ِ روزِ بعد بايدانتظار مي‌كشيدند.
سربازی كه‌ سرش‌ را با تنزيب‌ بسته‌ بود به‌ جاشوی ديلاقي‌ كه‌ جلوِاتاقك‌ِ ناخدا ايستاده‌ بود گفت‌:
ــ چُس‌مثقال‌ راه‌ كه‌ اين‌همه‌ دَنگ‌وفنگ‌ ندارد.
جاشو گفت‌: پدر بيامرز، هيچ‌كس‌، غيراز خودِ خدا، نمي‌داند كه‌ عمرِاين‌ سفر چه‌قدر است‌.
سرباز گفت‌: سفرِ قندهار كه‌ نيست‌.

جاشو محلش‌ نگذاشت‌ رفت‌ توی اتاقك‌ِ ناخدا. جاشوی سياه‌سوخته‌از روی سينۀ‌ لنج‌، از ميان‌ِ مسافرها، گذشت‌ و رو به‌ من‌ گفت‌:
ــ چمدان‌تان‌ را گذاشتم‌ تو خَن‌.
گفتم‌: من‌ كه‌ چمداني‌ نداشتم‌.
ــ چمداني‌ نداشتي‌؟
مردِ ميان‌سالي‌ كه‌ پشت‌ِ سرم‌ به‌ تيرك‌ِ زمخت‌ و بلندِ دگل‌ تكيه‌ داده‌ بودگفت‌:
ــ قربان‌ِ حواس‌ِ جمع‌! چمدان‌ِ مرا بُردی تا بگذاری تو خَن‌ عموجان‌.نكند تو راه‌ لوطي‌خور شود؟
جاشو گفت‌: مگر هوش‌ و حواس‌ برامان‌ مي‌گذارند اين‌ قوم‌ِ بوربور!

مردِ ميان‌سال‌ كه‌ به‌ دگل‌ تكيه‌ داده‌ بود عينكي‌ دسته‌سيمي‌، مثل‌ِ عينك‌ِمن‌، به‌ چشم‌ داشت‌. پاكت‌ِ سيگارش‌ را درآورد گرفت‌ رو به‌ من‌.
گفتم‌: ممنون‌ نمي‌كشم‌.
گفت‌: شما كجا بنده‌ كجا؟ اين‌ بابا انگار چشمش‌ آلبالو گيلاس‌مي‌چيند. شما جوان‌ِ رعنا مثل‌ِ شاخ‌ِ شمشاد مي‌مانيد.
گفتم‌: چوب‌كاری مي‌فرماييد. انگار فقط‌ من‌ و شما عينك‌ِ دسته‌سيمي‌به‌ چشم‌ داريم‌.
به‌ سيگارش‌ پُك‌ زد و گفت‌:
ــ اميدوارم‌ كس‌ِ ديگری عينك‌ِ دسته‌سيمي‌ نداشته‌ باشد!
خنديدم‌: خاطرتان‌ جمع‌ باشد. هيچ‌كس‌ تو يك‌ هم‌چو سفری چمدان‌با خودش‌ نمي‌بَرد.
نگاهي‌ به‌ مسافرهای روی عرشه‌ انداخت‌.
ــ حق‌ با شماست‌.
ــ وقت‌ِ برگشتن‌ هر مسافري‌، دست‌كم‌، دو تا چمدان‌، يك‌ عالمه‌ بار وبنديل‌ و آل‌ و آشغال‌ دنبال‌ِ خودش‌ ريسه‌ مي‌كند.
ــ انگار اين‌ اولين‌ سفرتان‌ نيست‌؟
ــ نه‌. اما اميدوارم‌ آخريش‌ باشد.
رويم‌ را برگرداندم‌ به‌ مرغ‌های ماهي‌خوار، كه‌ بالای سرمان‌ و روی اسكلۀ‌ چوبي‌ پرواز مي‌كردند، نگاه‌ كردم‌. مرد دهنش‌ را باز كرده‌ بود تاچيزی بگويد، اما وقتي‌ ديد دارم‌ به‌ پسرك‌ِ موبوری كه‌ كنارِ زن‌ِ سياه‌پوشي ‌ايستاده‌ است نگاه‌ مي‌كنم‌ به‌ سيگارش‌ پُك‌ زد. پسرك‌، همان‌طور كه‌ به‌ من‌نگاه‌ مي‌كرد، دورِ خودش‌ مي‌چرخيد و به‌ چادرِ وال‌ِ سياه‌ِ مادرش‌ چنگ‌مي‌زد. زن‌ صورتش‌ را پوشانده‌ بود. يك‌ لحظه‌ لای چادر را باز كرد باچشم‌های درشت‌ِ سياهش‌ به‌ پسرك‌ نگاه‌ كرد. زن‌، در همان‌ لحظۀ‌ كوتاه‌،چشمش‌ به‌ من‌ افتاد. پسرك‌، كه‌ انگشت‌ِ سبابه‌اش‌ را مي‌مكيد، به‌ پرنده‌اي‌كه‌ از روی دماغۀ‌ لنج‌ گذشت‌ نگاه‌ كرد.

جاشوی سياه‌سوخته‌ فرياد زد:
ــ هيچ‌كس‌ سرپا وانايستد داريم‌ حركت‌ مي‌كنيم‌. هر كس‌ هر جا هست‌همان‌ جا بنشيند.

صدای موتورِ لنج‌ از توی خَن‌ بلند شد و از دودكشي‌ كه‌ بغل‌ِ دگل‌ بودبوی گازوييل‌ توی هوا پخش‌ شد. ژاندارم‌های مسلح‌ مسافرها را از روي‌ِاسكله‌ دور مي‌كردند. جواني‌ كه‌ لبۀ‌ اسكله‌ ايستاده‌ بود خواست‌ خودش‌را توی لنج‌ بيندازد، اما يكي‌ از ژاندارم‌ها يقه‌اش‌ را چسبيد و كشان‌كشان‌بُردش‌ طرف‌ِ اتاقك‌ِ نگهباني‌. وقتي‌ لنج‌ از اسكله‌ جدا شد زن‌ِ سياه‌پوش‌ بازلای چادرش‌ را باز كرد و به‌ آدم‌های روی عرشه‌، كه‌ گُله‌به‌گُله‌ تنگ‌ هم‌نشسته‌ بودند، نگاه‌ كرد. چشمم‌ به‌ حلقۀ‌ نگين‌داری افتاد كه‌ از پرۀ‌ بيني‌اش‌گذشته‌ بود. پسرك‌ سرش‌ را روی شانۀ‌ زن‌ گذاشته‌ بود و به‌ آسمان‌ نگاه‌مي‌كرد. روی يك‌ بشكۀ‌ حلبي‌، كه‌ كنارِ دگل‌ بود، نشستم‌. دستمالم‌ را ازجيب‌ درآوردم‌ لك‌ِ روی شيشۀ‌ عينكم‌ را پاك‌ كردم‌. عينكم‌ را كه‌ به‌ چشم‌گذاشتم‌ نگاهم‌ به‌ يك‌ جفت‌ پوتين‌ِ واكس‌خورده‌ افتاد.
ــ سيگار خدمت‌تان‌ هست‌؟
ــ ببخشيد، سيگاری نيستم‌.

كلاه‌ِ پارچه‌ای سرش‌ بود و نوك‌ِ فولادی تفنگش‌ از نقاب‌ِ كلاه‌ بالاتربود. هيچ‌ درجه‌ای روی بازو و شانه‌اش‌ نبود. مردِ ميان‌سال‌ كه‌ به‌ دگل‌ تكيه‌داده‌ بود پاكت‌ِ سيگارش‌ را جلوِ مردِ نظامي‌ گرفت‌.
ــ بفرماييد سركار!
سيگاری از پاكت‌ درآورد و به‌ لب‌ گذاشت‌ و مرد برايش‌ كبريت‌ كشيد.
ــ ممنونم‌.
رو كرد به‌ من‌: به‌ مأموريت‌ مي‌رويد؟
ــ مأموريت‌؟
ــ شركت‌ِ نفت‌، اسكله‌، بيمارستان‌ يا جبهه‌؟
ــ هيچ‌كدام‌.
ــ پس‌ سری است‌. ببخشيد فضولي‌ كردم‌.
به‌ سيگارش‌ پُك‌ زد و رو كرد به‌ مردِ ميان‌سال‌.
ــ شما چي‌؟
ــ قبرستان‌.
ــ قبرستان‌؟
ــ سرِ خاك‌ِ پسرم‌.
ــ خدا بهتان‌ صبر بدهد. تو جبهه‌ شهيد شد؟

ــ نه‌، آن‌ موقع‌ هنوز جبهه‌ای در كار نبود. همان‌ روزِ اول‌ِ جنگ‌، توبمباران‌ِ آموزش‌ و پرورش‌، ماند زيرِ آوار.
ــ هر چه‌ خاك‌ِ اوست‌ عمرِ شما باشد. خدا بيامرزدش‌.
ــ خدا رفتگان‌ِ شما را هم‌ بيامرزد.

خوب‌ كه‌ نگاه‌ كردم‌ ديدم‌ چشم‌ِ راست‌ِ مردِ نظامي‌ تاب‌ دارد؛ انگاررنگش‌ هم‌ با رنگ‌ِ چشم‌ِ ديگرش‌ فرق‌ داشت‌. چشم‌ِ چپش‌ كبودتر ازچشم‌ِ راستش‌ بود. برگشتم‌ ديدم‌ زن‌ از لای چادرش‌ دارد به‌ ما نگاه‌مي‌كند. مردِ نظامي‌ برگشت‌ از روی شانه‌ به‌ زن‌ نگاه‌ كرد. زن‌ چادرش‌ را به‌هم‌ آورد.
گفت‌: تنها سفر مي‌كنيد؟
گفتم‌: بله‌.

از روی موج‌ِ بلندی گذشتيم‌. پشنگۀ‌ آب‌ِ شورِ دريا روی عرشه‌ پاشيد.برگشتم‌ به‌ ساحل‌ و به‌ مرغ‌های ماهي‌خوار نگاه‌ كردم‌. مردِ ميان‌سال‌ به‌آسمان‌ نگاه‌ كرد و گفت‌:
ــ اگر ببارد چي‌؟
گفتم‌: نمي‌بارد.
مردِ نظامي‌ گفت‌: اگر مي‌باريد ناخدا لنگر را نمي‌كشيد.
مرد گفت‌: اما تو قبله‌ هنوز لكه‌های ابر هست‌.
گفتم‌: اما كيپ‌ِ هم‌ و سياه‌ نيستند.
مرد گفت‌: پس‌ يعني‌ نمي‌بارد؟
مردِ نظامي‌ گفت‌: اگر هم‌ ببارد هيچ‌طوری نمي‌شود.
مرد گفت‌: خدا كند نبارد. كاش‌ زودتر راه‌ مي‌افتاديم‌.
گفتم‌: قبل‌ از آن‌ كه‌ هوا تاريك‌ شود مي‌رسيم‌.
مرد گفت‌: اگر هواپيماها سر برسند چي‌؟
مردِ نظامي‌ گفت‌: مردش‌ نيستند. اين‌ منطقه‌ قُرُق‌ِ هلي‌كوپترهای كُبراي‌ِماست‌.
مرد گفت‌: راست‌ مي‌گوييد؟
مردِ نظامي‌ گفت‌: پس‌ خيال‌ كرده‌ايد همين‌طوری‌، الابختكي‌، به‌ لنج‌هااجازۀ‌ حركت‌ مي‌دهند؟
مرد زيرِ لب‌ گفت‌: حق‌ با شماست‌. اما چرا اين‌قدر آرام‌ مي‌رود؟
مردِ نظامي‌ گفت‌: بايد از كناره‌ برود، چون‌ امن‌تر است‌. اين‌جا درياعمقي‌ ندارد.

در سمت‌ِ راست‌مان‌ ساحل‌ِ لُخت‌ با تپه‌های كم‌پشت‌ِ شني‌ تا افق‌ِمه‌آلود ادامه‌ داشت‌ كه‌ گاهي‌ فقط‌ بوتۀ‌ خاری روی آن‌ ديده‌ مي‌شد. سمت‌ِچپ‌ و جلوِ روي‌ِمان‌ دريا، سبز و آبي‌، گسترده‌ بود و تا چشم‌ كار مي‌كردفقط‌ آب‌ بود. برگشتم‌. پشت‌ِ سرمان‌ اثری از اسكله‌ نبود. خورشيد، مايل‌ وبي‌رمق‌، مي‌تابيد. صدای گلولۀ‌ توپي‌ در دوردست‌ بلند شد. چند مسافر پاشدند. ديدم‌ كه‌ زن‌ِ سياه‌پوش‌ لای چادرش‌ را باز كرد.
مرد گفت‌: پناه‌ بر خدا!
مردِ نظامي‌ گفت‌: توپ‌خانۀ‌ خودمان‌ است‌.
ــ از كجا معلوم‌ كه‌ توپ‌خانۀ‌ خودمان‌ باشد؟
ــ پشت‌ِ آن‌ تپه‌های شني‌، نرسيده‌ به‌ جاده‌، سرتاسر سنگرهای ما است. آن‌طرف‌ِ جاده‌، روبه‌روی نخلستان‌، دست‌ِ دشمن‌ است‌.
ــ وقتي‌، چند هفتۀ‌ پيش‌، جاده‌ آزاد بود با موتورسيكلت‌ راه‌ افتادم‌ تاخودم‌ را به‌ شهر برسانم‌، اما تو شصت‌ كيلومتری‌، درست‌ وسط‌ِ جاده‌،ژاندارم‌ها راه‌ را بسته‌ بودند. هر چه‌ قربان‌صدقه‌شان‌ رفتم‌ و زبان‌ريختم‌نگذاشتند بروم‌.
ــ اگر مي‌رفتيد شايد الا´ن‌ تو اردوگاه‌ِ اُسرا بوديد؛ البته‌ اگر جان‌به‌درمي‌برديد.
ــ ژاندارم‌ها از همين‌ ترساندندم‌. اما خيلي‌ها از آن‌ طرف‌ِ جاده‌، دور ازچشم‌ِ ژاندارم‌ها، پای پياده‌ مي‌زدند به‌ صحرا.

گفتم‌: پای پياده‌ ده‌ ساعت‌ راه‌ است‌. خيلي‌ها تلف‌ شدند تو آن‌ راه‌. ياراه‌ را گُم‌ كردند يا از تشنگي‌ مُردند، يا گيرِ سربازهای عراقي‌ افتادند.
مرد گفت‌: حالا خيال‌ مي‌كنيد با اين‌ تخته‌پاره‌ به‌ سلامت‌ برسيم‌؟
من‌ هيچ‌ نگفتم‌. زن‌ لای چادرش‌ را باز كرده‌ بود خودش‌ را باد مي‌زد.مردِ نظامي‌ نوك‌ِ لولۀ‌ فولادی تفنگش‌ را نوازش‌ مي‌كرد. جاشوي‌ِسياه‌سوخته‌ با سطل‌ِ آبي‌ به‌ طرف‌مان‌ آمد. آب‌ از توی سطل‌ لب‌پَر مي‌زد.

ــ كي‌ آب‌ ميل‌ دارد؟
جاشو ليواني‌ را كه‌ تا نيمه‌ آب‌ داشت‌ به‌ دستم‌ داد. پسرك‌ِ موبور تاچشمش‌ به‌ سطل‌ِ آب‌ افتاد گفت‌:
ــ مامان‌ آب‌، آب‌.
ليوان‌ را به‌ پسرك‌ دادم‌. جاشو از مردِ ميان‌سال‌ سيگاری گرفته‌ بود وداشت‌ سيگار را روشن‌ مي‌كرد. سطل‌ِ آب‌ را جلوِ پايم‌ گذاشته‌ بود.
به‌ زن‌ گفتم‌: شما آب‌ ميل‌ داريد؟
زن‌ خواست‌ پا شود، ليوان‌ را آب‌ كردم‌ به‌ دستش‌ دادم‌. يك‌ النگوي‌ِپهن‌ِ نگين‌دار به‌ مچش‌ بسته‌ بود. تا نيمه‌ آب‌ِ ليوان‌ را خورد و تشكر كرد.
به‌ جاشو گفتم‌: چمدان‌ِ من‌ كه‌ جاش‌ امن‌ است‌؟
جاشو خنديد: ما را گرفته‌ايد آقای مهندس‌؟

صدای گلولۀ‌ ديگری بلند شد. مسافرهايي‌ كه‌ ايستاده‌ بودند به‌دوردست‌های ساحل‌ نگاه‌ مي‌كردند. جاشو كه‌ سيگار گوشۀ‌ لبش‌ دودمي‌كرد گفت‌:
ــ خمسه‌ خمسه‌ است‌.
گفتم‌: از كجا مي‌داني‌؟
ــ صدای كوفتي‌اش‌ را مي‌شناسم‌. پنج‌تا پنج‌تا مي‌اندازد.
گفتم‌: سركار استوار مي‌گويد توپ‌خانۀ‌ خودمان‌ است‌.
جاشو نگاهي‌ به‌ مردِ نظامي‌ انداخت‌ و گفت‌:
ــ چاكرِ سركار استوارِ خودمان‌ هم‌ هستيم‌.
مردِ ميان‌سال‌، كه‌ به‌ دگل‌ تكيه‌ داده‌ بود، گفت‌:
ــ هيچ‌ وقت‌ گلولۀ‌ توپ‌ِ دشمن‌ به‌ لنجي‌ هم‌ اصابت‌ كرده‌؟
به‌ مردِ نظامي‌ و جاشو نگاه‌ مي‌كرد. جاشو ذرۀ‌ توتوني‌ را كه‌ روی لبش‌بود تُف‌ كرد و گفت‌:
ــ نه‌. تا حالا كه‌ نه‌. دل‌واپس‌ نباشيد. ناخداعبود اين‌ لنج‌ را طلسم‌بندكرده‌. هيچ‌ گلوله‌ای روش‌ كارگر نيست‌.

مرد گفت‌: هلي‌كوپترهاشان‌ چي‌؟
جاشو گفت‌: دعا كن‌ اين‌ طرف‌ها آفتابي‌ نشوند.
مردِ نظامي‌ گفت‌: از ترس‌ِ كُبري‌های ما اين‌ طرف‌ها آفتابي‌ نمي‌شوند.
جاشو گفت‌: چند باری سروكله‌شان‌ پيدا شده‌. اما از بالا، خيلي‌ بالا.
مردِ نظامي‌ گفت‌: نتوانسته‌اند غلطي‌ بكنند.
جاشو كه‌ از گوشۀ‌ چشم‌ به‌ مردِ نظامي‌ نگاه‌ مي‌كرد گفت‌:
ــ فقط‌ ماه‌ِ پيش‌ به‌ لنج‌ِ حاج‌عيسي‌ حمله‌ كردند. مثل‌ِ نامردها، از بالا،بمب‌هاشان‌ را ريختند. لنجش‌ تو گِل‌ ماند. با يدك‌كش‌ آوردندش‌ به‌ بندر.
مرد گفت‌: كسي‌ هم‌ تلف‌ شد؟
جاشو به‌ سيگارش‌ پُك‌ زد و نگاهي‌ به‌ مردِ نظامي‌ انداخت‌ و گفت‌:
ــ به‌خير گذشت‌. فقط‌ چند تا مسافر، يواش‌، زخم‌ برداشته‌ بودند.قُمارۀ‌ لنج‌ هم‌، بفهمي‌نفهمي‌، چپه‌ شده‌ بود.

مرد گفت‌: كجای لنج‌؟
جاشو گفت‌: اتاقك‌ِ لنج‌، همين‌طور قربيلك‌ِ سكان‌ كمي‌ از جا در رفته‌بود. يك‌ تركش‌ هم‌ به‌ نامردی خورده‌ بود به‌ قوزِ حاج‌عيسي‌، همين‌.
مردِ نظامي‌ گفت‌: مي‌دانيد كه‌ دشمن‌ هيچ‌ وقت‌ وانمي‌ماند. ستون‌ِپنجم‌ِ او يكي‌ از كارهاش‌ پخش‌ِ شايعه‌ است‌. نبايد عمليات‌ِ تخريب‌ِ رواني‌ِستون‌ِ پنجم‌ را دست‌ كم‌ گرفت‌.
سيگار از گوشۀ‌ لب‌ِ جاشو زمين‌ افتاد. خم‌ شد سطل‌ِ آب‌ را از جلوِ پايم‌برداشت‌. خورشيد پشت‌ِ لكۀ‌ ابرِ كبودرنگي‌ پنهان‌ شد. جاشو،شلنگ‌انداز، به‌ طرف‌ِ سينۀ‌ لنج‌ راه‌ افتاد.
مرد گفت‌: چرا هوا يك‌باره‌ تاريك‌ شد؟ اين‌ غبار است‌ يا مه‌؟
مردِ نظامي‌ كه‌ با نگاهش‌ جاشو را دنبال‌ مي‌كرد گفت‌:
ــ مه‌ است‌.
مرد گفت‌: سرِ شما هم‌ گيج‌ مي‌رود؟
گفتم‌: بي‌خودی دل‌تان‌ شور مي‌زند.
مرد گفت‌: دلم‌ شور نمي‌زند، حالم‌ دارد به‌ هم‌ مي‌خورد.
گفتم‌: بنشينيد. سرپا وانايستيد.
مردِ نظامي‌ گفت‌: اگر مي‌توانيد دراز بكشيد؛ به‌ طرف‌ِ دماغه‌، در جهت‌ِحركت‌ِ لنج‌.

مرد نشست‌. عينك‌ را از روی چشمانش‌ برداشت‌. رگ‌ِ بنفشي‌ روي‌ِگردنش‌ مي‌تپيد. رعدی در آسمان‌ غريد. مرد سرش‌ را بلند كرد. رنگش‌پريده‌ بود.
مردِ نظامي‌ گفت‌: گاومان‌ زاييد.
پيرمردي‌، كه‌ ميان‌ِ لب‌ِ بالايي‌اش‌ فاق‌ داشت‌، آمد روبه‌رويم‌ ايستاد.يك‌ كلاه‌ِ حصيری نقاب‌دارِ پاره‌پوره‌ دستش‌ بود. دهنش‌ را باز كرد و چيزي‌گفت‌ كه‌ نشنيدم‌. سرش‌ را آورد جلو، طوری كه‌ چانه‌اش‌ به‌ شانه‌ام‌ خورد،گفت‌:
ــ اين‌جا كسي‌ هست‌ كه‌ احكام‌ِ غُسل‌ بداند؟
ــ چي‌؟
ــ بايد مسلمان‌ِ دوازده‌ امامي‌ باشد.
ــ مگر خدای نكرده‌...
مچم‌ را گرفت‌ و پلك‌هايش‌ را روی هم‌ گذاشت‌ سرش‌ را تكان‌ داد.دلم‌ هُری ريخت‌ پايين‌. لابد كسي‌ توی لنج‌ مرده‌ بود. اما نمي‌دانستم‌ چرابه‌ سراغ‌ِ من‌ آمده‌. بايد به‌ اتاقك‌ِ ناخدا مي‌رفت‌.
ــ غسل‌ِ ميت‌ را به‌ قصدِ قربت‌، برای اجرای فرمان‌ِ خدا، به‌جامي‌آورند. ميت‌ را سه‌ بار غسل‌ مي‌دهند، با آب‌ِ سدر اول‌، با آب‌ِ كافوردوم‌، با آب‌ِ كُر سوم‌.
نمي‌دانستم‌ چه‌ بگويم‌. چانۀ‌ استخواني‌ِ پيرمرد، با ريش‌ِ نتراشيده‌اش‌كه‌ سفيد مي‌زد، به‌ شانه‌ام‌ فشار مي‌آورد.
ــ حنوط‌ مستحب‌ است‌. تربت‌ِ سيدالشهدا عليه‌السلام‌ را با كافورمخلوط‌ مي‌كنند به‌ تن‌ِ ميت‌ مي‌مالند. نماز مي‌خوانم‌ برای ميت‌قربۀ‌الي‌اللّه‌.
جاشوی ديلاق‌ آمد دست‌ِ پيرمرد را گرفت‌ و گفت‌:
ــ آزارِ مراق‌ گرفته‌، آمده‌ای اين‌جا تنگ‌ِ گوش‌ِ آقای مهندس‌ چه‌مي‌گويي‌؟
پيرمرد گفت‌: حساب‌ِ تو يكي‌ با كرام‌الكاتبين‌ است‌.
جاشو گفت‌: يك‌ شكم‌ سير انار خورده‌ای حالا نفست‌ چاق‌ شده‌ براي‌ِوراجي‌؟
او را كشيد همراه‌ِ خودش‌ به‌ اتاقك‌ِ ناخدا برد. عرق‌ِ روی پيشانيم‌ راپاك‌ كردم‌. در دوردست‌ مه‌ِ رقيقي‌ روی آب‌ را پوشانده‌ بود.
مردِ نظامي‌ گفت‌: بي‌چاره‌ يك‌ تخته‌اش‌ كم‌ است‌. روی اسكله‌ ديدم‌ كه‌بازوی ژاندارمي‌ را چسبيده‌ بود و مي‌گفت‌ درست‌ است‌ كه‌ برای شماجنگيدن‌ مثل‌ِ آب‌ خوردن‌ است‌؟
گفتم‌: داشت‌ راستي‌راستي‌ باورم‌ مي‌شد.
رعد و برق‌ زد و مه‌ روی عرشه‌ شناور شد. هوا بوی زُهم‌ِ ماهي‌ مي‌داد.باران‌ نم‌نم‌ شروع‌ به‌ باريدن‌ كرد.
مردِ نظامي‌ گفت‌: پاييز فصل‌ِ ديوانه‌ای است‌.
گفتم‌: تا از كناره‌ مي‌رويم‌ هيچ‌ خطری تهديدمان‌ نمي‌كند.
مردِ ميان‌سال‌ كه‌ رنگش‌ مهتابي‌ شده‌ بود سرش‌ را بلند كرد و گفت‌:
ــ نبايد تو يك‌ هم‌چو وضعي‌ راه‌ مي‌افتاديم‌.
گفتم‌: اين‌ ناخدايي‌ كه‌ من‌ ديدم‌ كسي‌ نيست‌ كه‌ بي‌گُدار به‌ آب‌ زده‌باشد.
مردِ نظامي‌ گفت‌: اين‌ مسيری كه‌ داريم‌ مي‌رويم‌ خور است‌، يك‌ مرتبه‌آب‌ كم‌ و زياد مي‌شود.
سرمای قطرۀ‌ باراني‌ را پشت‌ِ گردنم‌ حس‌ كردم‌. پسرك‌ِ موبور زيرِ چادرِمادرش‌، روی زانوان‌ِ او، نشسته‌ بود. در آسمان‌ِ خاكستری مشرق‌ لكه‌هاي‌ِابرِ سياه‌ روی هم‌ تلنبار مي‌شدند. لنج‌، انگار به‌ صخره‌ای خورده‌ باشد،تكان‌ِ سختي‌ خورد و به‌ بالا كشيده‌ شد. داشتم‌ روی بشكۀ‌ حلبي‌ مي‌افتادم‌كه‌ مردِ نظامي‌ بازويم‌ را چسبيد. زني‌، كه‌ كنارِ اتاقك‌ِ ناخدا روی پاشنۀ‌ لنج‌نشسته‌ بود، جيغ‌ كشيد.
مردِ ميان‌سال‌ پا شد:
ــ چي‌ شد؟
ــ مردِ نظامي‌ گفت‌: خدا كند به‌ گِل‌ نزده‌ باشيم‌.
لنج‌ از حركت‌ ايستاده‌ بود. زن‌ كه‌ جيغ‌ مي‌كشيد صدايش‌ بريد و شروع‌كرد به‌ ناله‌ كردن‌. مسافرها سرِ پا ايستاده‌ بودند و همهمه‌ مي‌كردند.جاشوی ديلاق‌ از اتاقك‌ِ ناخدا آمد بيرون‌ رفت‌ به‌ طرف‌ِ سينۀ‌ لنج‌ وخودش‌ را كشيد روی دماغه‌ و خم‌ شد تا به‌ آب‌ نگاه‌ كند.
ــ چي‌ شده‌. چرا وايستاد؟
جاشو گفت‌: رفتيم‌ تو گِل‌.
ــ حالا بايد چه‌ كار كنيم‌؟
جاشو گفت‌: فقط‌ شلوغ‌ نكنيد! ناخداعبود خودش‌ مي‌داند كه‌ چه‌ كاربايد بكند. كسي‌ طرف‌ِ قُماره‌ نيايد.
جواني‌ كه‌ كنارِ جاشو ايستاده‌ بود گفت‌:
ــ وقتي‌ به‌ گِل‌ زديم‌ ناخدا چه‌ كاری از دستش‌ برمي‌آيد؟
جاشو هيچ‌ نگفت‌. رفت‌ به‌ طرف‌ِ اتاقك‌ِ ناخدا. زن‌ هنوز ناله‌ مي‌كرد.سربازی كه‌ سرش‌ را با تنزيب‌ بسته‌ بود گفت‌:
ــ اين‌ خواهر چرا ناله‌ مي‌كند؟
شوهرش‌ كه‌ كلاه‌ِ لبه‌داری سرش‌ بود گفت‌:
ــ خدايا! اين‌ كه‌ حالا وقتش‌ نبود.
سرباز گفت‌: وقت‌ِ چي‌اش‌ نبود عمو؟
شوهرِ زن‌ گفت‌: هنوز نُه‌ ماهش‌ تمام‌ نشده‌.
سرباز گفت‌: چي‌؟ آخر مردِ حسابي‌ كسي‌ هم‌ زن‌ِ پابه‌ماه‌ را به‌ هم‌چين‌سفری مي‌آورد؟
شوهرِ زن‌ كه‌ دست‌هايش‌ را به‌ طرف‌ِ آسمان‌ بلند كرده‌ بود گفت‌:
ــ خدايا خودت‌ كمكش‌ كن‌!
بعد رو كرد به‌ سرباز: هر چه‌ كُشتيارش‌ شدم‌ سفت‌ وايستاد كه‌ بايد من‌هم‌ همراهت‌ بيايم‌. خيال‌ مي‌كند زيرِ سرم‌ بلند شده‌.
سرباز زد زير خنده‌:
ــ خدا تو را برايش‌ نگه‌ دارد. لابد شلوارت‌ دو تا شده‌ ترسيده‌.
جاشوی سياه‌سوخته‌ درپوش‌ِ چوبي‌ِ خَن‌ را بلند كرد و از پله‌هاي‌ِچوبي‌ِ خَن‌ رفت‌ پايين‌. موتورِ لنج‌ خاموش‌ شده‌ بود.
مردِ نظامي‌ گفت‌: اين‌ خور باتلاقي‌ است‌. اگر موتور هم‌ عيب‌ كرده‌باشد كارمان‌ درآمده‌.
مه‌ روی عرشه‌ غليظ‌تر شده‌ بود. زن‌ بريده‌بريده‌ ناله‌ مي‌كرد. زن‌ِسياه‌پوش‌ بلند شد. از ميان‌ِ مسافرها خودش‌ را به‌ زن‌ رساند. مچ‌ِ پسرك‌توی دستش‌ بود. خودم‌ را به‌ اتاقك‌ِ ناخدا رساندم‌. ناخدا پشت‌ِ سكان‌ايستاده‌ بود و اخمش‌ توی هم‌ بود. به‌ قطب‌نمايي‌ كه‌ بالای سكان‌ بود نگاه‌مي‌كرد.
گفتم‌: ناخدا كُمكي‌ از دست‌ِ من‌ برمي‌آيد؟
ناخدا از زيرِ ابروان‌ِ پُرپشتش‌ نگاهم‌ كرد. پوست‌ِ صورتش‌ تاسيده‌ وورچروكيده‌ بود.
گفتم‌: من‌ كَمكي‌ از موتورهای ديزلي‌ سر درمي‌آورم‌.

ناخدا گفت‌: موتور عيبي‌ ندارد. اين‌ راه‌ِ هميشگي‌ِ ما نيست‌. تو گِل‌مانده‌ايم‌.
گفتم‌: چرا از همان‌ راه‌ِ هميشگي‌تان‌ نرفتيد؟
ناخدا گفت‌: اگر از وسط‌ آب‌ مي‌رفتيم‌ حالا جامان‌ ته‌ِ دريا بود. روي‌ِآب‌ پُر از مين‌ است‌.
زن‌ِ سياه‌پوش‌ آمد دَم‌ِ درِ اتاقك‌. با چشم‌های سياهش‌، از لای چادر، به‌ناخدا نگاه‌ مي‌كرد، گفت‌:
ــ اين‌جا يك‌ پتو پيدا مي‌شود؟

ناخدا سر بلند كرد:
ــ پتو؟
زن‌ِ سياه‌پوش‌ گفت‌: زن‌ِ بي‌چاره‌ دارد مي‌لرزد.
ناخدا گفت‌: چرا نمي‌آوريدش‌ اين‌ تو؟ ما هم‌ برادرِ دنيا و آخرتش‌هستيم‌.
پردۀ‌ قهوه‌ای رنگ‌ِ ضخيمي‌ را كه‌ از سقف‌ِ اتاقك‌ آويزان‌ بود كنار زد:

ــ مي‌توانيد بخوابانيدش‌ روی اين‌ تخت‌. اما يك‌ كاريش‌ بكنيد كه‌ زيادنك‌ونال‌ نكند.
زن‌ِ سياه‌پوش‌ به‌ كمك‌ِ شوهرِ زن‌، كه‌ كلاه‌ِ لبه‌دار روی سرش‌ كج‌ شده‌بود، زن‌ را آوردند تو اتاقك‌ِ ناخدا و خواباندندش‌ روی تخت‌. زن‌ِسياه‌پوش‌ پرده‌ را كشيد.
ناخدا گفت‌: دل‌ِ گُنده‌ای داری مرد!
شوهرِ زن‌ گفت‌: دل‌ِ گنجشك‌ هم‌ ندارم‌ من‌.
صورت‌ِ مرد عرق‌ كرده‌ بود. پسرك‌ِ موبور پرده‌ را كنار زده‌ بود و به‌ مانگاه‌ مي‌كرد. جاشوی سياه‌سوخته‌ واردِ اتاقك‌ شد، گفت‌:
ــ دورِ موتور را زياد كردم‌.

ناخدا گفت‌: بايد صبر كنيم‌ تا آب‌ بيايد بالا.
باران‌ نم‌نم‌ مي‌باريد. مسافرها روی عرشه‌ به‌ جنب‌ وجوش‌ افتاده‌بودند. سربازی كه‌ سرش‌ را با تنزيب‌ بسته‌ بود آمد دَم‌ِ درِ اتاقك‌. سيگاري‌را كه‌ گوشۀ‌ لبش‌ بود برداشت‌ و رو به‌ ناخدا گفت‌:
ــ مي‌خواهي‌ همين‌طور دست‌ روی دست‌ بگذاری ناخدا؟
ناخدا كه‌ سكان‌ را مي‌چرخاند گفت‌:
ــ تو جای من‌ بودی چه‌ كاری مي‌كردي‌؟
ــ من‌ سربازم‌، ناسلامتي‌ تو ناخدايي‌! وقتي‌ خرت‌ تو گِل‌ مي‌مانَد بايدبداني‌ چه‌طور درش‌ بياري‌.
ــ تو ديگر چه‌جور سربازی هستي‌! تو سنگر هم‌ با فرمانده‌ات‌همين‌جوری ليچار مي‌بافي‌؟
ــ اگر تو جبهه‌ هم‌ فرمانده‌ای مثل‌ِ تو داشتم‌ الا´ن‌ كارم‌ تمام‌ بود. ريق‌ِرحمت‌ را سر كشيده‌ بودم‌.
ــ چرا آيۀ‌ ياس‌ مي‌خواني‌؟ دل‌ به‌ كرم‌ِ خدا ببند جوان‌.
زن‌ ناله‌ كرد. سرباز پشت‌ كرد به‌ اتاقك‌ و سيگارش‌ را توی آب‌انداخت‌. زن‌ِ سياه‌پوش‌ سرش‌ را از پشت‌ِ پرده‌ بيرون‌ آورد و گفت‌:
ــ اگر مي‌شود يك‌ ليوان‌ آب‌ بياريد.
جاشو از بشكۀ‌ حلبي‌، كه‌ گوشۀ‌ اتاقك‌ بود، يك‌ ليوان‌ آب‌ برداشت‌ وبه‌ دست‌ِ زن‌ داد. شوهرِ زن‌ كه‌ دست‌هايش‌ را به‌ هم‌ مي‌ماليد رو به‌ ناخداگفت‌:

ــ ناخدا اگر آب‌ بالا نيامد چي‌؟
ناخدا گفت‌: به‌ زودی مَد مي‌شود. آب‌ مي‌آيد بالا.
مرد گفت‌: اگر نيامد چي‌؟
ناخدا گفت‌: بايد دست‌ به‌ دعا برداريم‌ تا نحوست‌ از طالع‌مان‌ برودبيرون‌.
جاشو گفت‌: اگر شيخ‌ ابويحيي‌ بگذارد.
مرد گفت‌: شيخ‌ ابويحيي‌؟
ناخدا گفت‌: عزراييل‌ را مي‌گويد.
مرد گفت‌: اگر چند نفری برويم‌ پايين‌ شايد بتوانيم‌ از تو گِل‌ بكشانيمش‌بيرون‌.
ناخدا گفت‌: خدا پدرت‌ را بيامرزد، ده‌ تُن‌ وزن‌ دارد اين‌ لنج‌.
گفتم‌: مگر اين‌ كه‌ بخت‌مان‌ بزند و لنج‌ِ ديگری پيداش‌ شود. آن‌وقت‌مي‌توانيم‌ با طناب‌ بُكسِل‌اش‌ كنيم‌.
ناخدا گفت‌: تا فردا هيچ‌ لنجي‌ نمي‌زند به‌ آب‌. دعا كنيم‌ كه‌ باران‌ نبارد.
گفتم‌: شايد به‌ يكي‌ از لنج‌هايي‌ كه‌ از جزيره‌ مي‌آيد بربخوريم‌.
ناخدا گفت‌: روزی دو لنج‌ از جزيره‌ مي‌آيد، كه‌ هر دوتاشان‌ قبل‌ از ظهررسيدند.
شوهرِ زن‌ گفت‌: تو را به‌ خدا يك‌ چيزی هم‌ بگوييد كه‌ دل‌ِ آتش‌گرفتۀ‌من‌ آرام‌ بگيرد. خريت‌ كردم‌. واسۀ‌ چندرغاز اسباب‌ اثاث‌ِ بي‌صاحب‌مانده‌خودم‌ را تو چه‌ هچلي‌ انداختم‌. بخت‌ِ ما بخت‌ نيست‌.
ناخدا گفت‌: توكل‌ داشته‌ باش‌ مرد.
زن‌ آرام‌ ناله‌ مي‌كرد. از اتاقك‌ آمدم‌ بيرون‌. خم‌ شدم‌ روی حصارِ عرشه‌به‌ آب‌ نگاه‌ كردم‌ كه‌ دانه‌های باران‌ بر سطح‌ِ آرام‌ِ آن‌ حباب‌ مي‌ساخت‌.وقتي‌ برگشتم‌ سرباز را كه‌ سرش‌ را با تنزيب‌ بسته‌ بود كنارم‌ ديدم‌. رگ‌هاي‌ِگردنش‌ سيخ‌ شده‌ بود.
ــ خيلي‌ زور دارد كه‌ آدم‌ تو يك‌ هم‌چين‌ جايي‌ كلكش‌ كنده‌ شود.
گفتم‌: ما كه‌ هنوز باكي‌مان‌ نيست‌ مردِ جنگي‌.
ــ دلم‌ مي‌خواهد تو سنگر، تو خط‌ِ مقدم‌، بميرم‌ نه‌ روی اين‌ تخته‌پاره‌.
ــ به‌ يك‌ هم‌چو جهازی مي‌گويي‌ تخته‌پاره‌؟
ــ خيلي‌ خنده‌دار است‌. آدم‌ بماند توی گل‌ و بشود فراموش‌ شدۀ‌دنيای زنده‌ها. هيچ‌كس‌، غير از خودمان‌، نمي‌داند كه‌ كجا هستيم‌، زنده‌ايم‌يا مرده‌!
ــ تو كه‌ پاك‌ خودت‌ را باخته‌ای مرد.
دست‌هايش‌ را كه‌ مي‌لرزيد پشت‌ِ سرش‌ قايم‌ كرد. پيرمردی كه‌ كنارمان‌ايستاده‌ بود و شيشۀ‌ عينكش‌ از باران‌ خيس‌ شده‌ بود گفت‌:
ــ اين‌ امتحان‌ِ الهي‌ است‌. حق‌ با اين‌ جوان‌ است‌. داريم‌ به‌ عالم‌ِ آخرت‌نزديك‌ مي‌شويم‌.
زدم‌ زير خنده‌: ای بابا! شما كه‌ بايد زهرۀ‌ شيرِ نر داشته‌ باشيد پدر.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:22 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها