بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 05-01-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Smile رمان بسيار زيبا و خواندني قلب سنگي

سرآغاز
بمناسبت روز باشکوه مادر پدر جشن کوچکی ترتیب داده بود. با شوهر وپسر کوچکمان اشکان زودتر رفته بودم تا به مادر کمک کنم. برادرم فرهاد نیز با کمی تاخیر به جمع ما پیوست. دایی مسعود با خانواده اش و عمه لیلا با آقا محمود نیز دعوت داشتند. پس از صرف شام و جمع آوری سفره صحبتها گل انداخت. پدر هدیه ای گرفته بود.
فرهاد پس از دادن هدیه به مادر گونه اش را بوسید و گفت : روزت مبارک مادر. قلب مهربان تو بیشتر از این ها ارزش دارد. شما و پدر برای ما خیلی زحمت کشیده اید. انشاءالله همیشه زنده باشید و سایه تان بالای سرمان باشد. مادر با مهربانی صورت فرهاد را بوسید و گفت : عزیزم ما کاری نکرده ایم. این وظیفه هر پدر و مادری است که تکیه گاهی برای فرزندانشان باشند.
قبل از اینکه فرهاد جوابی بدهد با مهربانی رو به مادر کرده و گفتم: شما برای ما بیشتر از آنچه وظیفه بود عمل کرده اید. من و فرهادموفقیت خودمان را نتیجه زحمات و تلاش شماها می دانیم. الان فرهاد وکیل موفق دادگستری و منهم دبیری موفق هستم تمامی اینها نتیجه زحمات و فداکاری شماها بودهاست. این شما بودید که خوب بودن را به ما آموختید .
مادر گفت: اینها همه بر اثرتلاش خودتان بوده ما فقط راه را به شما نشان داده ایم تا به هدفمان برسید و سپسادامه داد : احساس می کنم زن خوشبختی در دنیا هستم. دایی مسعود لبخندی زد وگفت: ببین بچه ها چه طور از قلب مهربانت صحبت می کنند . قلبی که روزی به قلب سنگی معروف بود. سپس انگاری به گذشته برگشته باشد به جایی خیره شد و گفت: خدای من چهروزگاری را پشت سر گذاشتیم . مادر لبخندی به دایی زد و گفت: مسعود جان درباره گذشته فکر نکن. مدتهاست که همه چیز را فراموش کرده ام و به قول رامین جان آن را به طوفان خاطره ها سپرده ام. در اینجا حس کنجکاویم تحریک شده از مادر خواستم که درباره گذشته و اینکه چرا به او لقب قلب سنگی داده اند برایمان صحبت کند. فرهاد نیز به کمک آمده و گفت: مادر جان حال که همگی دور هم هستیم خوب است که از گذشته ها صحبتی کند تا ماهم با اطلاع شویم.
مادر که همواره از نقل خاطرات ایام گذشته اش طفره میرفت رو به دایی مسعود کرده لبخندی زد و گفت: بالاخره اینها را تو به جون من انداختی حالا مگه دست از سرم برمیدارند. پدر گفت : بچه ها مادرتان را اذیت نکنید گذشته جالبی نیست که شما اینطور مشتاق شنیدنش هستید. زن دایی شیما آهی کشید و گفت: آقا رامین این حرف رانزن سرگذشت همه ما برای خودش یک کتاب داستان است مخصوصا افسون جان که خیلی ... بعدسکوت کرد. فرهاد با کنجکاوی از پدر پرسید : اگر مادر قلب سنگی داشت چطور شما اورا برای زندگی با خود انتخاب کردین .
در این سالهای زندگی همیشه شما را مانند دوعاشق دیده ام که لحظه ای طاقت دوری همدیگر را نداشته و حتی با صدای بلند با مادرصحبت نکرده اید. پس مادر نمیتوانسته قلب سنگی داشته باشد. پدر لبخندی زد و گفت: من عاشق قلب سنگی مادرت بودم و آن را دیوانه وار دوست داشتم سپس دستش را روی دست مادرگذاشته نگاهی دلنشین به صورت مادر انداخت. آقا محمود که تا آن لحظه در فکر فرورفته بود رو به پدر کرده و گفت: آقا رامین دیگه وقتش رسیده که بچه ها از گذشته بدانند بعد رو کرد به مادر و گفت : افسون جان لطفا تعریف کن. پدر گفت : تمام خاطراتبیشتر متعلق به افسون است . دختری که قلبی مانند سنگ داشت ولی دست روزگار آن رامانند خاکستر نرم کرد. در همان لحظه پدر رو به مادر کرد و گفت: عزیزم اگر خسته نمیشوی برای بچه ها تعریف کن می دانم دست از سرمان بر نمیدارند. مادر دستی به موهای خاکستری رنگش که کرد پیری روی آن نمایان بود کشید و با حالت خستگی گفت : آخه حوصله تان سر میرود بگذارید برای وقتی دیگر الان ساعت ده شب است باید استراحت کنید. شوهرم شاهین که خیلی مشتاق بود از گذشته مادر بداند گفت : مادر خواهش میکنم اینقدر طفره نروید شما هم برای امشب یک هدیه به ما بدهید و از شما می خواهیم کههدیه امشب شما تعریف خاطرات گذشته تان باشد . مادر لبخندی زد و گفت : خوب فردا جمعهاست و می توانیم تا صبح به گذشته سفر کنیم همه هورا کشیدند و دور مادر حلقه زدند.
مادر خنده ای کرد و گفت : اینطور که شما مشتاق هستید بشنوید من هول می کنم. فرهادگفت: مادر جان دوست دارم چیزی از قلم نیندازی. مادر با مهربانی گفت: باشه پسرم بهت قول میدهم که چیزی را پنهان نکنم شاهدان اطرافم نشسته اند و با این حرف به دایی مسعود و آقا محمود نگاه کرد و لبخند قشنگی زد. من گفتم تورو خدا مامان زودتر شروع کن دلم داره آب میشه. مادر شروع کرد و همه به چهره زیبای مادر خیره شدیم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.

ویرایش توسط T I N A : 05-01-2010 در ساعت 09:01 AM
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:04 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها