بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 8/9

- مامان چه اتفاقی افتاده؟ آشفتگی بیشتر در ظاهرش نمایان بود تا در صدایش.
مهتاج كه زیر دست پرستاری در حال مداوا بود، با دیدن حسام در آستانه در گفت:
- چرا اینقدر شلوغش می كنی؟ فقط یك تصادف كوچك بود.
حسام وارد اتاق شد و گفت:
- یك تصادف كوچك؟! ماشینی كه توی كلانتری بود له شده بود.
مهتاج گفت:
- به من چه كه اون آهن پاره توانایی لازم رو برای برخورد با ماشین من نداشت؟


حسام گفت: - حالا حالتون خوبه؟
مهتاج كه از دست پرستار خلاص شده بود نفس عمیقی كشید و گفت:
- بله خوبم.
حسام همراه دكتر و پرستار از اتاق خارج شد و با تشویش پرسید:
- آقای دكتر، آسیب جدی كه ندیده؟
دكتر گفت:
- نخیر آقا، فقط چند تا بخیه روی پیشانی مادرتون، همین!
حسام بار دیگر به اتاق برگشت مهتاج روی تخت دراز كشیده بود. به او نزدیك شد لبه تخت نشست و پرسید:
- ضعف دارید؟
مهتاج گفت:
- نه، فقط دكتر خواسته تا یك ساعت همین جا استراحت كنم، راستی راننده ماشینی كه من باهاش برخورد كردم چطور شد؟
حسام گفت:
- به خودش صدمه ای وارد نشده اما ماشینش ...
مهتاج با تمسخر گفت:
- ماشینش؟! اون فقط یك مشت آهن پاره بود كه جلوی راهم را سد كرد.
حسام با كمی ناراحتی گفت:
- مامان، اون بنده خدا با همون آهن پاره نان خانواده اش را تامین می كرد. در ثانی اون جلوی شما سبز نشد، شما بودید كه چراغ قرمز رو رد كردید. مقصر شمائید. افسر راهنمایی می گفت با سرعت بدون توجه به چراغ قرمز رانندگی می كردید.
مهتاج با بی حوصلگی گفت:
- حالا كه بخیر گذشت. در ضمن یك چك با مبلغی قابل توجه بگذار كف دست اون بنده خدا، حوصله دادگاه و شكایت و كلانتری رو ندارم.
حسام در حالیكه از جا برمی خاست، از آن همه بی تفاوتی مادرش نسبت به همنوعانش در عذاب بود.
- به هر حال باید خسارت وارده رو بپردازید.
مهتاج به حسام كه در حال خروج از اتاق بود گفت:
- حسام، لازم نیست سیمین و بقیه چیزی از این قضیه بدونن. خودت كه می دونی اصلا حال و حوصله گریه و زاری رو ندارم.
حسام جلوی در چند لحظه ای مكث كرد. خواست بگوید:
( بله مادر، می دونم شما حال و حوصله درك هیچ احساسی رو ندارید. شما هم مثل دستگاههای كارخانجاتتون فقط كار می كنید و كار!)
اما با سر حرف او را تائید و اتاق را ترك كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:19 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها