بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خانواده من سالهاست که منو فراموش کردن و برای خودشون توی کالیفرنیا خوشند! بهر جهت حالا باید بهت بگم که من و تو هیچ نسبتی با هم نداریم .عزیزم، متاسفانه تو بخاطر زیبایی بیش از حدت به بد دردسری افتادی. البته من امیدوارم بودم افسانه هیچوقت تو رو قبول نکنه ولی انگار تور و خیلی بیشتر از اونچه که فکر میکردم پسندید و تمام مسئولیت این کار رو به عهده من گذاشت! حالا خوب گوشهاتو باز کن تا قشنگ متوجه مسئولیتت در اینجا باشی! تو برای انجام کار خاصی در اینجا منظور شدی .البته قبل از اینکه وارد جریان کار بشی، یه دوره چند ماهه زیر نظر افسانه و هانیه می گذرونی .تنها لطفی که تونستم در حقت بکنم این بود که آموزشت رو خودم به عهده بگیرم .در هر صورت تو با من راحت تری تا یه مرد غریبه! از همین امشب هم شروع می کنیم. در ضمن همین فردا تهران رو به مقصد دبی ترک می کنیم .همگی با هم....... شیدا کاش تو امشب نمی اومدی .من با هزار بدبختی ذهن افسانه رو در مورد تو منحرف کردم. من میخواستم تو رو اینجا بذارم و برم .آخه تو خیلی حیفی! ولی حالا دیگه با این کار احمقانه ات، همه چیز رو خراب کردی .حالا دیگه هیچ راه بازگشتی نیست! می دونم که به خانواده ات اطلاع دادی که پیش منی، ولی تا دیگران بخوان متوجه غیبت تو بشن ، ما از مرز خارج شدیم! حالا هم زود آماده شود که وقت زیادی نداریم!
وقتی حرفهای محسن تموم شد ، من به معنای واقعی مرده بودم! خدایا چه می شنیدم؟چه اتفاقی افتاده بود؟ یعنی روزگار به همین زودی اون روی زشت و پلیدش رو به من نشون می داد؟ هر کلمه از حرفهاش مثل پتکی بر سرم فرود می اومد و من هزار بار می مردم و زنده می شدم! یعنی من واقعا بیدار بودم و با گوشهای خودم می شنیدم؟! هر چند که محسن به صراحت نگفت که از من چی میخواد، اما من خوب می فهمیدم که چه بلایی قراره به سرم نازل بشه! ولی خدایا! شاید این یه کابوس وحشتناک بود و من به زودی بیدار می شدم! شاید فقط یه شوخی بی مزه بود! شاید هم محسن می خواست من رو امتحان کنه ! همونطور مبهوت و مسخ شده نشسته بودم.
محسن نگاهی به من کرد و از جاش بلند شد:
- می دونم که یه کمی تعجب کردی ولی همه چیز درست می شه .نگران نباش عزیزم! من نمی ذارم کسی به تو آسیبی بزنه! خودم همه جا مراقبتم .می دونم اولش یه کمی برات سخته .ولی کم کم عادت می کنی و ترست از بین می ره . حالام زود باش، لحظه ای که مدتهاست انتظارش رو می کشم داره از دست میره!
بسمت میز روبروی تخت رفت و لیوانی از محتوای یک بطری پر کرد و لاجرعه سر کشید. چند لحظه ای در سکوت نگاهش کردم ، یعنی این قیافه جذاب با اون چشمهای قشنگ و نگاه جادویی، تا این حد پست و رذل بود؟! به لبهای ملتهبم حرکتی دادم و صدایی به زحمت از حنجره ام خارج شد:
- نه، این امکان نداره! یعنی تو هیچوقت عاشق من نبودی؟! تو اصلا من رو دوست نداشتی؟! همه حرفات دروغ بود، آره؟!
کنارم نشست :
- درست فهمیدی خوشگله! هیچوقت دوستت نداشتم .هیچ زنی رو هیچوقت دوست نداشتم! از همه شما متنفرم، ولی دلم خیلی برات میسوزه.فقط همین! تمام حرفهام هم دروغ بود الا یک مورد..........شیدا تو تنها دختری هستی که به این اتاق اومدی، تنها موجود زنده ای که بعد از من به این چهاردیواری پا گذاشت!
بعد در حالیکه موهای صورتم رو کنار می زد، با چشمهایی دریده و گستاخ به من خیره شد:
- نمیخوای منوبه یه شب خوب و رویایی دعوت کنی عزیزم؟!
پروردگارا! چه بلایی داشت سرم می اومد؟! انگار تازه از خواب بیدار شده بودم .انگار برای اولین بار بود که محسن رو می دیدم .این چهره زشت و نفرت انگیز که به من زل زده بود، کی بود؟ وای بر من! تازه فهمیدم نگاههایی که من همیشه در اونها دنبال عشق و دلدادگی می گشتم چقدر وقیح و بی شرم بود! محسن هرگز با عشق به من نگاه نمیکرد، بلکه همیشه طوری من رو برانداز میکرد که انگار ورای لباسهای من رو می بینه و من احمق تازه متوجه این مساله شده بودم. کاش فقط یه کمی بیشتر دقت میکردم! زمان داشت از دست می رفت .باید هر چه سریعتر برای نجاتم کاری میکردم .با تمام توانی که داشتم بسمت محسن هجوم بردم و سعی کردم با ناخنهایم صورتش رو زخمی کنم .ولی محسن پرقدرت تر از من بود و به آسونی دستهای من رو مهار کرد .توی همون شرایط هم فریادهای گوشخراشم ساختمون رو به لرزه انداخت:
- کثافت هرزه! مگه از روی جنازه من رد بشی که دستت به من برسه! تو فکر کردی من کی هستم؟! محسن تو یه حیوون پستی ، تو از احساسات من سوء استفاده کردی! آخه چطور دلت اومد، هان؟ چطور جرات کردی ؟ مگه من چه بدی در حق تو کرده بودم؟ چرا لال شدی؟ چرا جوابمو نمی دی؟
صدام از حالت فریاد به جبغ تبدیل شده بود .محسن با تقلای زیاد، دستهامو مهار کرد و سیلی محکمی به گوشم زد که ناگهان ساکتم کرد و اشکم بی اختیار سرازیر شد .
- خفه شو شیدا! دیگه حتی یک کلمه هم نمیخوام بشنوم .فهمیدی؟!
صدای لرزان محسن برام غریبه بود.نگاه محزون و لبریز از اشکش این باور رو برام زنده کرد که اون از یه حسی فرار می کنه و تمام تلاشش رو بکار گرفته تا اونو نادیده بگیره . شاید این فرصت خوبی بود و می تونستم با استفاده از همین مساله، شرایط رو تغییر بدم
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها