بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض خاطرات پوسيده

رمان خاطرات پوسیده
قسمت اول
برگه های آلبوم رو ورق میزد و من روبروش نشسته بودم و از هر کدام که سوال می پرسید جوابش را میدادم.
-این کیه؟
-کدوم؟
با دستش عکسی رو نشون داد.
نگاهم به روی صورتش ثابت موند. دستم رو بی اختیار روی صورتش کشیدم و گفتم:
-رضا
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-این عکس مال چند ساله پیشه؟
چشمهام رو به سمت بالا بردم و کمی فکر کردم و گفتم:
-حدوداً مال سیزده ،چهارده ساله پیشه.
خندید و گفت:
-اون موقع باید چهارده ، پانزده ساله بوده باشی؟
لبخندی زدم و گفتم:
-آره همون سال ها بود. یه روز که با هم توی حیاط وایساده بودیم. علی ازمون عکس انداخت.
-من تا حالا این آلبوم رو ندیده بودم.
-این آلبوم رو بین وسایلم توی انباری خونه ماماینا پیدا کردم. بعد از اینکه از خونه باغ اثاث کشی کردیم، خیلی از وسایلم رو تو انباری گذاشتم.
صدای زنگ تلفن باعث شد از جام بلند شم و به سمت تلفن برم.
-بله بفرمایید.
-سلام عزیزم.
-سلام ، خسته نباشی.
-سلامت باشی. چه خبرا؟ تو خوبی؟
-قربونت بد نیستم. ناهار خوردی؟
-آره عزیزم همین الان خوردم.
صدای نگار رو شنیدم که گفت:
-اگه نیماست سلام برسون....
ابرومو بالا انداختم که نیما گفت:
-کی اونجاست؟
-نگاره سلام میرسونه.
-آ اونجاست؟ سلامت باشه.
-آره از صبح اومده.
-چی میخواد اونجا، دم به دقیقه میاد اونجا؟خواهر شوهر بازیش گل کرده؟
لبخندی زدم و گفتم:
-نگار قبل از اینکه خواهر تو باشه و یکی از بهترین دوستای من هست نیما خان.
-بله بله. من تسلیمم خانومی. کاری نداری؟
-نه قربونت مواظب خودت باش.
وقتی گوشی رو گذاشتم به سمت نگار برگشتم و دوباره کنارش نشستم. به یه عکس دیگه که دوباره توی اون من و رضا بودیم خیره شده بود.
-مثل اینکه خیلی با هم دوست بودید.تا حالا چیزی راجع به اون به من نگفتی.
آه عمیقی کشیدم و در حالی که از توی پیشدستی که روبروم بیاد خیاری برمیداشتم گفتم:
-چون چیز مهمی نبوده که بخوام راجع بهش حرف بزنم.
-اما عکسهاتون چیز دیگه ای رو بیان میکنه....
-شاید یه روز برات داستان زندگیمون رو تعریف کردم.
آلبوم رو بست و گفت:
-اما من خیلی مشتاقم تا بدونم.
با لبخند بهش نگاه کردم و سرم رو تکون دادم.
-بگو دیگه ماندانا.
سرم رو چرخوندم به سمت شومینه و به شراره های آتشی که به هوا برمیخاست خیره شدم. چشمهام رو بستم و توی خاطراتم گم شدم. انگار زمان برای من به سرعت برق و باد گذشت. گذشت و گذشت و تا رسید به سالهای کودکی من.
-از وقتی چشم باز کردم توی خونه باغ بودیم. اونجا جز خانواده من یه خانواده ی دیگه ای هم زندگی میکردند. که در اصل اون خانواده ، خانواده ی برادر ناتنی پدرم محسوب میشدند. اونها هم مثل ما اونجا زندگی میکردند و رفت و آمد زیادی داشتند. از بچگی هم بازی من رضا بود. رضایی که تنها سه ماه با من فاصله سنی داشت. من از اون بزرگتر بودم و این فاصله سنی ما باعث میشد که من همیشه زور بگم و اون هم بدون اینکه به عواقب کارهایی که من ازش میخواستم فکر کنم حرفهایم رو انجام میداد.
علی از من پنج سال بزرگتر بود و برای همین زیاد توی بازیهای کودکانه ما نبود. از همون بچگی سرش توی لاک خودش بود و دنبال درس و کتاب بود. برای همین من هم کودکی هام رو با رضا مخلوط کرده بودم. رضا هم یه خواهر کوچیکتر از خودش داشت که اسمش رضوانه بود که تازه به دنیا اومده بود. وقتی هفت سالم شدو هر دو به مدرسه رفتیم. درسهامون رو با هم مینوشتیم و از خاطرات مدرسه برای هم تعریف میکردیم. من از همون بچگی از اینکه پدرم وضع مالی خوبی داره احساس غرور می کردم و به دوستام فخر میفروختم اما رضا هیچ وقت اینطور نبود و همیشه و سر این موضوع با هم بحث داشتیم و آخر سر من قهر میکردم و دو روز بعد رضا درحالی که برام بستنی یخی گرفته بود از دلم در میورد.
من زیاد اهل درس خوندن نبودم و از همون بچگی شیطنت خاصی توی وجودم وجود داشت. بر عکس من که هر چی تو یادگیری دروسم خنگ بودم ،رضا درس خون بود و این همیشه باعث میشد که من شاکی باشم. من پی بازی و اون فکر درس خوندن. خیلی سر به هوا بودم و بیشتر فکرم دنبال این بود که یه کاغذ و قلم بهم بدن و من عکس درختهای باغ رو بکشم و یا تو بیکاریم بشینم و بنویسم. هر چی به ذهن کوچیکم میومد روی کاغذ میوردمش.
زمان میگذشت و گرد سپیدی رو به چهره های پدربزرگ و مادربزرگ پدری ما میگذاشت. مادر بزرگون همسر دوم پدر بزرگ بود و بابای رضا هم حاصل ازدواج اونها بود. پدر هیچ وقت راضی به دیدن مادربزرگ که همه توی خونه خانم کوچیک صداش میزدند نمیشد. اما خانوم کوچیک زنی مهربون و زیبا بود. با اینکه من همیشه از رفتن بدون اطلاع خانواده ام به خونه پشتی که خونه ی پدربزرگ و مادربزرگ بود منع میشدم. اما با رضا با هم میرفتیم اونجا. خانم کوچیک هم با دیدن ما در صندوق چوبی که توی اتاقش گذاشته بود رو باز میکرد و توی مشتهای کوچیکمون کشمش و بادوم میریخت و بعد از اینکه پیشونی هر دومون رو میبوسید بهمون می گفت که اینها رو بخوریم برامون مفیده. چون می تونیم راحتر درس رو متوجه بشیم. همیشه به حرفهای خانوم کوچیک می خندیدم ، چون من هیچ وقت درس نمی خوندم.
زمان بی وقفه و بی رحمانه شلاقش رو به عقربه های ساعت دیواری میک.بید و روزها از پس هم و بعد از آن ماهها و سالها میگذشت.

پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:21 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها