بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 12-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اولدوز و عروسك سخنگ




قسمت دوم



چه دردسر بدهم. بابا و زن بابا و پري با عجله رفتند به آشپزخانه.
اولدوز و عروسك سخنگو در روشنايي كمي كه به صندوقخانه مي افتاد داشتند صحبت مي كردند. اولدوز مي گفت: شنيدي عروسك سخنگو ، پري چه گفت؟ گفت كه گوشت گاو برايشان تلخ شده.
عروسك سخنگو گفت: من خيال مي كنم گاو گوشتش را فقط براي آنها تلخ كرده. توي دهن تو ديگر تلخ نمي شود.
اولدوز گفت:‌من خواهم خورد.
عروسك گفت: يك چيزي از اين گاو را هم بايد نگه داري. حتماً به دردمان مي خورد. اين جور گاوها خيلي خاصيت دارند.
اولدوز گفت: به نظر تو كجاش را نگه دارم؟
عروسك گفت: مثلا پاش را.
* تلخ براي زن بابا ، شيرين براي اولدوز
در آشپزخانه ، بابا و زن بابا و پري دور اجاق جمع شده بودند و تكه هاي گوشت را يكي پس از ديگري مي چشيدند و تف مي كردند. هنوز مقدار زيادي گوشت از قناري آويزان بود ، گذاشته بودندش كه فردا يكجا قورمه كنند. بابا تكه اي بريد و چشيد. نپخته اش هم تلخ و بد طعم بود. گفت: نمي دانم پيش از مردن چه خورده كه اين جوري شده.
زن بابا گفت: هيچ چيز نخورده. دختره زهر چشمش را روش ريخته. اكبيري بدريخت!..
بابا گفت: گاو را بيخود حرام كرديم ، هي به تو گفتم بگذار از قصابي گوشت گاو بخرم ، قبول نكردي...
زن بابا گفت: حالا گاو به جهنم ، من خودم دارم از پا مي افتم. بوي گند دلم را به هم مي زند...
پري بازوش را گرفت و گفت: بيا برويم بيرون.
زن بابا روي بازوي پري تكيه داد و رفت نشست لب كرت وگفت: اولدوز را صداش كن بيايد اين گوشتها را ببرد بدهد خانه ي كلثوم. بوي گند خانه را پر كرده.
كلثوم همسايه ي دست چپشان بود. شوهرش در تهران كار مي كرد. كارگر آجرپز بود. پسر كوچكي هم داشت به اسم ياشار كه به مدرسه مي رفت. خودش اغلب رختشويي مي كرد.
پري دويد طرف اتاق و صدا زد: اولدوز ، اولدوز ، مامان كارت دارد. مي روي خانه ي ياشار.
اولدوز داشت براي عروسكش تعريف ياشار را مي كرد كه صداي پري صحبتشان را بريد.
عروسك سخنگو گفت: اگر ميل داري خبر حرف زدن مرا به ياشار هم بگو.
اولدوز گفت: آره ، بايد بگويم.
آنوقت رفت به حياط. نور چراغ برق سر كوچه حياط را كمي روشن مي كرد. زن بابا نشسته بود و عق مي زد و بالا مي آورد. بابا قابلمه را آورده و گذاشته بود پاي درخت توت. كف دستش روي پيشاني زن بابا بود.
پري به اولدوز گفت: قابلمه را ببر بده كلثوم.
زن بابا گفت: ننشيني با آن پسره ي لات به روده درازي!.. زود برگرد!..
اولدوز گفت: مامان ، تو خودت چرا گوشت نمي خوري؟
زن بابا با بيحوصلگي گفت: مگر توي بيني ات پنبه تپانده اي ، بوي گندش را نمي شنوي؟.. برش دار ببر.
پري به زن بابا گفت: اصلا ، خانم باجي ، اين گاو وقتي زنده بود هم ، گوشت تلخي مي كرد. حيوان نانجيبي بود.
بابا چيزي نمي گفت. برگشت اولدوز را نگاه كند كه ديد اولدوز تكه هاي گوشت را از قابلمه در مي آورد و با لذت مي جود و مي بلعد. يكهو فرياد زد: دختر ، اينها را نخور. مريضت مي كند.
همه به صداي بابا برگشتند و اولدوز را نگاه كردند و از تعجب بر جا خشك شدند.
بابا يك بار ديگر گفت: دختر ، گفتم نخور. تف كن زمين.
اولدوز گفت: بابا ، گوشت به اين خوبي و خوشمزگي را چرا نخورم؟
پري گفت: واه ، واه! مثل لاشخورها هر چه دم دستش مي رسد مي خورد.
زن بابا گفت: آدم نيست كه.
اولدوز تكه اي ديگر به دهان گذاشت و گفت: من تا حال گوشت به اين خوشمزگي نخورده ام.
زن بابا چندشش شد. پري رو ترش كرد. بابا ماتش برد. اولدوز باز گفت: چه عطري!.. مزه ي كره و گوشت مرغ و اينها را مي دهد ، مامان ...
زن بابا كه دست و روش را شسته بود ، پا شد راه افتاد طرف اتاق و گفت: آنقدر بخور كه دل و روده ات بريزد بيرون. به من چه.
بابا گفت: بس است ديگر، دختر. مريض مي شوي. ببر بده خانه ي كلثوم.
اولدوز گفت: بگذار يكي دو تا هم بخورم ، بعد.
بابا و پري هم رفتند تو. زن بابا در اتاق اينور و آنور مي رفت و دست روي دلش گذاشته بود و مي ناليد. بابا و پري كه تو آمدند گفت: بوي گند همه جا را پر كرده.
پري گفت: بوي نفت است ، خانم باجي.
زن بابا گفت: يعني من اينقدر خرم كه بوي نفت را نمي شناسم؟.. واي دلم!.. روده هام دارند بالا مي آيند... آ...خ!..
بابا گفت: پري خانم ، ببرش حياط ، هواي خنك بخورد.
پري دست زن بابا را گرفت و برد به حياط. اولدوز هنوز نشسته بود پاي درخت با لذت و اشتها گوشت مي خورد و به به مي گفت و انگشتهاش را مي ليسيد. زن بابا داد زد: نيم وجبي ، ديگر داري كفرم را بالا مي آري. گفتم بوي گند را از خانه ببر بيرون!..
اولدوز گفت: مامان بوي گند كدام بود؟
زن بابا قابلمه را با لگد زد و فرياد كشيد:‌اين گوشتهاي گاو گر ترا مي گويم. د پاشو بوش را از اينجا ببر بيرون!.. دل و روده هام دارد بالا مي آيد.
اولدوز گفت: مامان ، بگذار چند تكه بخورم ، گرسنه ام است.
زن بابا موهاي اولدوز را چنگ زد و سرش داد زد: داري با من لج مي كني، توله سگ!
بابا به سر و صدا از پنجره خم شد و پرسيد: باز چه خبر است؟
زن بابا گفت: تو فقط زورت به من بدبخت مي رسد. هي به من مي گويي با اين زردنبو كاري نداشته باشم. حالا ببين چه لجي با من مي كند.
اولدوز قابلمه را برداشت و رفت طرف در كوچه. پشت در قابلمه را زمين گذاشت و حلقه را گرفت و يك پاش را به در چسباند و خودش را بالا كشيد و در را باز كرد و پايين آمد. قابلمه را برداشت و بيرون رفت. زن بابا دنبالش داد كشيد: در را نبندي!..
* گفتگوي ساده و مهربان
آن شب بابا و زن بابا و پري در حياط خوابيدند. اولدوز گفت من تو اتاق مي خوابم.
بابا گفت: دختر ، تو كه هميشه مي گفتي تنهايي مي ترسي تو صندوقخانه بخوابي ، حالا چه ات است كه مي خواهي تك و تنها بخوابي؟
اولدوز گفت: من سردم مي شود.
پري گفت: هواي به اين گرمي ، مي گويد سردم مي شود. بيچاره خانم باجي! حق داري چشم ديدنش را نداشته باشي.
زن بابا گفت: ولش كنيد كپه مرگش را بگذارد. آدم نيست كه. گوشت گنديده را مي خورد ، به به هم مي گويد.
وقتي قيل و قال خوابيد ، اولدوز عروسك سخنگو را صدا كرد. عروسك آمد و تپيد زير لحاف اولدوز. دو تايي گرم صحبت شدند.
عروسك پرسيد: ياشار را ديدي؟
اولدوز گفت: آره ، ديدم. باورش نمي شد تو سخنگو شده اي. بايد يك روزي سه تايي بنشينيم و ...
عروسك گفت: حالا كه تابستان است و ياشار به مدرسه نمي رود ، مي توانيم صبح تا شام با هم بازي كنيم و گردش برويم.
اولدوز گفت: ياشار بيكار نيست. قاليبافي مي كند.
عروسك گفت: پس دده اش؟
اولدوز گفت: رفته تهران. تو كوره هاي آجرپزي كار مي كند.
عروسك گفت: اولدوز ، تو بايد از هر كجا شده پاي گاو را براي خودمان نگه داري. آن ، يك گاو معمولي نبوده.
اولدوز گفت: من هم قبول دارم. هر كه گوشتش را مي چشيد دلش به هم مي خورد. اما براي من مزه ي كره و عسل و گوشت مرغ را داشت. ياشار و ننه اش هم خوششان آمد و با لذت خوردند.
عروسك گفت: ياشار حالش خوب بود؟
اولدوز گفت: امروز صبح تو كارخانه انگشت شستش را كارد بريده. بد جوري. ديگر نمي تواند گره بزند.
ناگهان زن بابا دادش بلند شد: دختر ، صدات را ببر!.. آخر چرا مثل ديوانه ها داري ور و ور مي كني. هيچ معلوم است چه داري مي گويي؟
بابا گفت: خواب مي بيند.
زن بابا گفت: خواب سرش را بخورد.
عروسك يواشكي گفت: بهتر است ديگر بخوابي.
اولدوز پچ و پچ گفت: من خوابم نمي آيد. مي خواهم با تو حرف بزنم ، بازي كنم. تو قصه بلدي؟
عروسك گفت: حالا يك كمي بخواب ، وقتش كه شد بيدارت مي كنم. مي خواهم تو و ياشار را ببرم به جنگل.
اولدوز ديگر چيزي نگفت و به پشت دراز كشيد و از پنجره چشم دوخت به آسمان تا ستاره هايي را كه مي افتادند ، نگاه كند.


پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 3 نفر (0 عضو و 3 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:28 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها