بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 12-27-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بیلی که پارو شد!! (داستان زیبا و خواندنی)می گویند اگر کسی چهل روز پشت سر هم، جلوی در خانه اش را آب و جارو کند، حضرت خضر به دیدنش می آید و آرزوهایش را برآورده میکند.

سی و نه روز بود که مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانه اش را آب می پاشید و جارو میکرد. او از فقر و تنگدستی رنج می کشید. به خودش گفته بود:



اگر خضر را ببینم، به او میگویم که دلم می خواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم که تمام بدبختی ها و گرفتاری هایم از فقر و بی پولی است.

روز چهلم فرا رسید. هنوز هوا تاریک و روشن بود که مشغول جارو کردن شد.

کمی بعد متوجه شد مقداری خار و خاشاک آن طرف تر ریخته شده است. با خودش گفت:

با اینکه آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را هم تمیز کنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم کثیف باشد...

مرد بیچاره با این فکر آب و جارو کردن را رها کرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد.
وقتی بیل به دست برمی گشت، همه اش به فکر ملاقات با خضر بود، با این فکرها مشغول جمع کردن آشغالها شد.

ناگهان صدای پایی شنید. سر بلند کرد و دید پیرمردی به او نزدیک می شود. پیرمرد جلوتر که آمد سلام کرد.

مرد جواب سلامش را داد.

پیرمرد پرسید: .صبح به این زودی اینجا چه میکنی؟

مرد جواب داد: دارم جلوی خانه ام را آب و جارو میکنم. آخر شنیده ام که اگر کسی چهل روز تمام، جلوی خانه اش را آب و جارو کند، حضرت خضر را میبیند.

پیرمرد گفت: حالا برای چه می خواهی خضر را ببینی؟

مرد گفت: آرزویی دارم که می خواهم به او بگویم.

پیرمرد گفت: چه آرزویی داری؟ فکر کن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو.

مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم کارم نشو.

پیرمرد اصرار گرد: حالا فکر کن که من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو.

مرد گفت: تو که خضر نیستی. خضر میتواند هر کاری را که از او بخواهی انجام بدهد.

پیرمرد گفت: گفتم که، فکر کن من خضر باشم هر کاری را که می خواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم.

مرد که حال و حوصله ی جر و بحث کردن نداشت، رو به پیرمرد کرد و گفت:

اگر تو راست می گویی و حضرت خضر هستی، این بیل مرا پارو کن ببینم!

پیرمرد نگاهی به آسمان کرد. چیزی زیر لب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت.

در یک چشم به هم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد!

مرد که به بیل پارو شده اش خیره شده بود، تازه فهمید که پیرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است!

چند لحظه ای که گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی کند و آرزوی اصلی اش را به او بگوید، اما از او خبری نبود.

مرد بیچاره فهمید که زحماتش هدر رفته است.

به پارو نگاه کرد و دید که جز در فصل زمستان به درد نمی خورد در حالی که از بیلش در تمام فصلها می توانست استفاده کند.

از آن به بعد به آدم ساده لوحی که برای رسیدن به هدفی تلاش کند، اما در آخرین لحظه به دلیل نادانی و سادگی موفقیت و موقعیتش را از دست بدهد، می گویند بیلش را پارو کرده است !

پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 14 نفر (0 عضو و 14 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:41 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها