بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #16  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی و یكم

خانم معتمد داروهاتون دیر می شه، بلند شید. نیكا بزحمت چشمانش را گشود . چشمش كه به پرستار خورد و گفت: مگه ساعت چنده؟
- از نه گذشته نمیخوای بیدار شی؟
پرستار به نیكا در نشستن كمك كرد. نیكا نگاهی به سینی صبحانه كرد و گفت: لطفا داروهام رو بدید من میلی به صبحانه ندارم.


- مگه میشه این داروها رو ناشتا خورد ؟ لااقل لیوان شیر رو سر بكشید نیكا با بی میلی شیر را برداشت و از پرستار پرسید : امروز چه روزیه؟
- پنج شنبه
نیكا فكر كرد یعنی الان شادی آمده؟ كیانوش چطور؟ شاید اگر شادی می آمد، ایرج هم همراه او به دیدارش می آمد . اگر ایرج بیاید چطور باید با او برخورد كند؟
- خانم معتمد كپسولهاتون دیر شده ، عجله كنید
نیكا جرعه ای دیگر از شیرش را نوشید و در همان حال كپسولها را از دست پرستار گرفت و تشكر كرد، هنوز آخرین قرص را نخورده بود كه دكتر برای ویزیت آمد . نیكا منتظرش بود . میخواست از نتیجه عكسبرداری دیروز مطلع گردد ، بنابراین پیش از هر حرف دیگری پرسید: خوب آقای دكتر من كی مرخص می شم؟
- حقیقتش نمی دونم
- چظور؟
- آخه عكس پای شما رو دكتر ادیب به شورای پزشكی ارجاع دادن
- چرا؟
- گفتم دقیقا نمی دونم
- خدای من!
بغض گلوی نیكا را فشرد . او فكر میكرد تا شنبه بخانه می رود ولی حالا.....
- گوش كنید خانم معتمد، احتمالا مجبور هستیم یه بار دیگه پای شما رو عمل كنیم
نیكا فریاد كشید : چی؟
- آروم باشید ، خانم چاره دیگه ای نیست . در غیر اینصورت مجبور می شید تا پایان عمر از عصا استفاده كنید عمل قبلی شما..........
- ادامه ندید دكتر، نمی خوام چیزی بشنوم.
- اجازه بدید....
- نمیخوام ، نمیخوام منو تنها بذارید
دكتر به پرستاران اشاره كرد از اتاق خارج شوند ، خودش هم بدون هیچ حرف دیگری خارج شد در حالیكه صدای گریه بیمار جوانش را می شنید و حال او را درك میكرد. وجود دختر جوان را احساس درماندگی و خستگی پر كرده بود . چقدر از این اتاق ، از این تخت و حتی از این زندگی بیزار بود . چقدر دلش برای خانه خودشان و اتاق كوچكش تنگ شده بود . ناگهان به ذهنش رسید مسلما كیانوش از این قضایا باخبره، عمویش در جریان همه امور قرار داشت و حتما او را نیز مطلع كرده ، ولی چرا كیانوش در این مورد حرفی نزده بود؟ باید با او تماس می گرفت در اینمورد تنها می توانست به او تكیه كند و از او كمك بخواهد . ولی شماره تلفن؟ هر چه فكر كرد شماره را بخاطر نیاورد اما این مشكل مهمی نبود، زیرا شركت مهرنژاد شركت بزرگی بود و مركز اطلاعات شماره تلفنها میتوانست او را راهنمایی نماید ، بزحمت گوشی تلفن را بسوی خود كشید و مخابرات بیمارستان را گرفت.
- بفرمائید؟
- ببخشید یع خط آزاد میخواستم
- اتاق شماره؟
- نه، اجازه بدید ، من شماره ندارم میشه خواهش كنم شما از مركز اطلاعات شماره ره بگیرید به اتاق من وصل كنید ؟
- البته
- شركت بازرگانی مهرنژاد
- بله ، منتظر باشید
- متشكرم
نیكا چشم به تلفن دوخت و منتظر ماند لحظات به كندی سپری میشدند . و بالاخره تلفن زنگ زد و ارتباط برقرار گردید...........الو
- شركت بازرگانی مهرنژاد ، بفرمایید
- ببخشید میخواستم با آقای كیانوش مهرنژاد صحبت كنم
- اجازه بدید وصل كنم دفترشون
صدای موزیك از گوشی شنیده شد لحظه ای بعد خانمی از آنسو پاسخ داد: دفتر آقای مهرنژاد بفرمایید .
- ببخشید میخواستم با آقای كیانوش مهرنژاد صحبت كنم
- وقت تماس قبلی داشتید
- خیر
- ایشون تشریف ندارند
- یعنی هنوز از مسافرت برنگشتند
- تشریف آوردند ، تهران هستند ، ولی امروز فكر نكنم بشركت بیاد
- متشكرم
- شما؟
- بعدا تماس میگیرم ، ببخشید
منشی كیانوش دیگر به نیكا فرصتی نداد و گوشی را گذاشت . او هم با دلخوری گوشی را برروی دستگاه قرار داد و باخود فكر كرد: حتما منشی كیانوش خیلی عصبانی شد كه وقتش رو بخاطر من حروم كرده . برای همین هم فرصت خداحافظی بهم نداد ، ولی حالا كه اینم نیست چكار باید كرد؟ راستی امروز چه روزیه؟ آهان پنج شنبه .......... فهمیدم تولد........... كیانوش حتما به جشن تولد كتایون می ره، برای همین هم امروز شركت نرفته . ناگهان احساس كرد كه دچار حالت خاصی میشود ، شاید این درست همان حالتی بود كه كیانوش در شب نامزدی نیكا به آن دچار شده بود. تركیبی از حسادت ، نفرت و آرزوهای محال و شاید كمی.......
باز روی تخت دراز كشید ، دلش میخواست با صدای بلند گریه كند و فریاد بكشد ، اما افسوس كه اینكار هم دردی را دوا نمیكرد . لعنت بر این ایرج ! اكنون كه به او احتیاج داشت مثل همیشه غایب بود . اصلا مقصر او بود اگر بحث آن روز در نمی گرفت ، شاید هرگز این اتفاق نمی افتاد ولی او قبول نخواهد كرد . به جهنم اصلا همه چیز به جهنم ، او دیگر نمیخواهد راه برود . همان بهتر كه شل باشد ، اصلا همان بهتر كه دیگر زندگی نكند . با این تصورات بار دیگر بغض در گلویش شكست و صدای گریه اش بلند شد . صورتش را از روی بالش بلند كرد ، دفتر كیانوش را برداشت و در دست گرفت قطرات اشك از چشمانش بیرون میزد ، روی گونه هایش سر میخورد و با صدای آرام چك چك بر روی جلد زیبای دفتر می چكید ، در همان حال با خود فكر كرد: شاید ایندفتر با طعم شور اشك آشنا باشد. شاید شبهای بسیاری اشكهای كیانوش صفحات و جلد ایندفتر را مرطوب ساخته است اشكهایش را از روی جلد دفتر پاك كرد و آهسته گفت: تنها چیزی كه الان میتونه حداقل برای لحظاتی منو از این عذاب روحی و فكری نجات بده تو هستی . بعد شروع به ورق زدن كرد و در همان حال با غیظ ادامه داد: مهمونی خوش بگذره جناب آقای مهرنژاد
هنوز به صفحه مورد نظرش نرسیده بود كه صدایی او را بخود آورد.
- سلام بر زیباترین و خانم ترین زن داداش دنیا
سرش را بالا آورد جلوی در شادی با سبدی از گل ایستاده بود . نیكا دفتر را یست و با خوشحالی فریاد كشید: شادی
شادی جلو آمد او را در آغوش كشید و گفت: نیكا عزیزم ، چی به روز خودت آوردی؟
نیكا به گریه افتاد و در میان گریه بریده بریده گفت: شادی دیگه ..... خسته شدم ....... نمیتونم تحمل كنم ....... میخوام ....... میخوام به خونه برگردم ..... اینا میخوان یه بار دیگه پام رو عمل كنند، ولی من ....... من دیگه نمیتونم شادی ....... نمیتونم .
شادی با وجود آنكه خود نیز گریه میكرد، سعی داشت نیكا را آرام كند . برای همین هم سرش را بلند كرد ، اشكهایش را پاك كرد و گفت : عزیزم آروم باش . تو كه دختر مقاومی بودی
- بودم ، ولی دیگه نیستم ، باور نمی كنی طاقتم تموم شده؟
- چرا باور میكنم ولی چاره ای نیست
نیكا سعی كرد خود را كنترل كند بزحمت لبخندی زد و گفت: كی رسیدید؟
- 6 صبح
- عمه و بقیه كجا هستند؟
- راستش من به اونا نگفتم میام اینجا ، اونا گفتند ملاقات بعد از ظهره و من باید تا اون موقع صبر كنم..... ولی من صبر نكردم ، گفتم میخوام گشتی توی خیابونا بزنم ، اما یكراست اومدم بیمارستان ، جلوی در بلیطم رو به نگهبان نشون دادم و اصرار كردم این مسافر غریب رو راه بده ، بیچاره دلش بحالم سوخت و اجازه رو صادر كرد
- كه اینطور واقعا از لطفت ممنونم ، شادی جون
- آفرین ، مودب شدی، حتما ویروس این بیماری رو از آقای مهرنژاد گرفتی راستی حالش چطوره؟ من هر وقت زنگ میزنم حالش رو می پرسم
- تو لطف داری ، اونم خوبه . ولی از وقتی من اینجام ، فقط یه بار دیدمش
- چطور؟
- زیاد اینجا نمی آد.... از خودت بگو از مازیار و هومن چطورند؟
- هومن اومده زن دائیش رو ببینه
- خدای من! پس با پسرت اومدی
- نخیر ، خانوادگی سفر كردیم
- چه خوب، مازیارم اومده؟ چه عجب مازیارخان افتخار دادند قدم بخاك ما گذاشتند
- یادت باشه این حرفا رو به خودشم بگی
- مطمئن باش می گم .
- ببینم از اینجا می شه بخونه تلفن كرد؟
- البته ، صفر رو بگیر تقاضای خط آزاد كن
- باید زودتر اینكارو بكنم وگرنه اونا فكر می كنن من گم شدم
- مگه آدم تو خاك خودش هم گم میشه؟
- بله خانم ، وقتی به حد ما با این خاك غریبه شدی، اونوقت خیلی راحت گم هم می شی.
- پس تابه تمام كلانتریها اطلاع ندادن كه یه دختر كوچولوی بیست وهشت ، نه ساله گم شده تلفن كن
شادی در حالیكه صفر تلفن را می گرفت با خنده گفت: مسخره كن خانم حق هم داری ، اگر غیر از این باشه جای تعجب داره. بعد تقاضای خط آزاد كرد چند لحظه ای ، طول كشید تا اجازه برقراری ارتباط داده شد . دراین لحظات حتی زمانیكه شادی شماره منزل عمه را میگرفت نیكا صدای تپش قلبش را بوضوح می شنید . آنگونه كه میترسید شادی نیز صدای آنرا بشنود . بالاخره یكنفر گوشی را برداشت و شادی گفت: الو..... سلام.
- نترس داداش جان دزد منو نمیبره
- ......
- اگر گفتی كجا هستم ؟
- .....
- جایی كه تو آرزویش رو داری، پیش نامزدت ، نیكا خانم
در همان حال نگاهش را به نیكا دوخت ، نیكا احساس دلهره ای عجیب میكرد . یعنی ایرج چیزی به شادی نگفته بود
- چطور نداره دیگه اومدم . مثل اینكه من بچه همین شهرم ها . فراموش كردی ، الانم پیش نیكا هستم همین جا می مونم تا بعد از ظهر كه شما بیایید
- ............
- به نفع تو شد حالا با نیكا صحبت كن
- ..........
- یعنی چه وقت نداری ، مازیار كه غریبه چند دقیقه دیگه برو
- ..........
- منتظرت باشه ، مازیار كه غریبه نیست .
نیكا دقیقا می دانست كه حالا ایرج چه می گوید . با عصبانیت خروشید : من باهاش حرفی ندارم ، قطع كن
شادی با تعجب به نیكا نگاه كرد و در حالیكه سعی میكرد لبخند بزند گفت: بازم از اون ناز و اطفارهای نامزدی! بعد خطاب به ایرج ادامه داد: خوب كاری نداری خداحافظ
شادی فرصت دیگری به ایرج نداد، گوشی را بر جایش گذاشت و رو به نیكا كرد و گفت: باز چه خبره؟
نیكا با عصبانیت پاسخ داد: برادرت انسان نیست ، اون یه احمقه !
شادی جا خورد ولی بجای جبهه گیری در مقابل نیكا با لحنی آمرانه پرسید : چرا ؟ ناراحتت كرده؟
- اون موقعیت منو درك نمیكنه ، تو می دونی چرا من تصادف كردم؟ در این موردم مقصر اون بود . اون روز آنقدر با من سر رفتن از ایران بحث كرد كه من عصبانی شدم و مثل دیوونه ها از خونه بیرون زدم . من اصلا متوجه چهارراه نشدم یكمرتبه بخودم آمدم كه در میون زمین و آسمون معلق بودم . بعد صدای خرد شدن استخونهام رو شنیدم ، ولی اون خودش رو هیچ مقصر نمی دونه من چیزی به روش نیاوردم ، اونم چیزی نگفت ، ولی حالا كه منو به این روز انداخته بازم موقعیت ووضعیت منو درك نمیكنه ، ومثل بچه ها دائما بهونه جویی میكنه ، من دیگه نمیتونم اون و عقاید مسخره و كارهای بچه گونه اش رو تحمل كنم .
نیكا به گریه افتاد شادی، نزدیكتر آمد و شانه های او را در دست فشرد و گفت: آروم باش عزیزم ، تو دختر عاقلی هستی، خودت بهتر می دونی ، كه شروع هر زندگی كلی درد سر داره . مدتی زمان لازمه تا اخلاق همدیگر رو به دست بیارید
بعد اشكهای نیكا را پاك كرد و گفت: حالا بگو ببینم برادر دیوونه ام چی میگه؟
- اون میگه باید از ایران بریم ، میگه اینجا نمیتونه كار مناسبی پیدا كنه و زندگی كنه ، من حاضر نیستم خانواده ام رو ترك كنم . تو كه می دونی ، من و پدر ومادرم چقدر به همدیگه وابسته ایم . من چطور میتونم چنین فكری رو بكنم؟ از این گذشته اگه اون نمیتونه تو ایران زندگی كنه ، منم نمیتونم بیرون از مرز زندگی كنم .
شادی ، با تعجب گفت: ایرج میخواد از ایران بره؟ بیخود كرده.
نیكا با سر تصدیق كرد و شادی با عصبانیت ادامه داد: پس تكلیف مادر چی میشه؟ من میگم خودمم برگردم . فقط منتظرم سال آینده درس مازیار تموم شه زود بارمو ببندم و برگردم حالا آقام میخواد تشریف بیاره!
- من كه هرچی گفم فایده نكرد مرغ اون یه پا داره
- تو خودت رو ناراحت نكن ، در وضعیت فعلی هیچ صلاح نیست كه تو اعصابت رو با این مسائل بیخود خرد كنی ، من با اون صحبت می كنم همه چیز درست میشه ، بتو قول می دم ، تو هم دیگه از این حرفها نزن نمی تونم تحمل كنم یعنی چه؟
- تو هم جای من بودی تحمل نمیكردی دلم میخواد یكی از كارهای ایرج رو مازیار انجام بده ، تا ببینی میتونی تحمل كنی یا نه؟
شادی لبخند زدوگفت: اگه شده بالنگه كفش درستش میكنم كسی بیجا كرده دختر دایی ملوسك منو اذیت كنه
نیكا هم خندید ، هیچ دلش نمیخواست شادی را ناراحت كند ، بیچاره شادی ، او چه تقصیری داشت ؟
- خوب دیگه تعریف كن روزگار چطور می گذره ؟
- با آمپول و قرص وسرن
- از جای بهتری تعریف كن
- شادی ، میدونی من اجازه نمی دم بازم پام رو عمل كنند
- دیوونه شدی؟ دای گفت اگه پات رو عمل نكنن هیچ امیدی به راه رفتنت نیست
- پس پدر می دونه! همه می دونن جز من . اگر دستم به كیانوش برسه پوست از سرش میكنم اون حتما قبل از همه فهمیده
- یعنی عموش گفته؟
- بله
- خوب به اون بیچاره چه ربطی داره؟ شاید خودش هم نمی دونسته
- اون همه چیز را می دونه ، چند روز گذشته ایران نبود، فكر میكنم امروز صبح با شما اومده باشه شاید كمی دیرتر یا زودتر
- كجا بوده؟
- چه می دونم دو روز سوئیس ، دو روز سنگاپور مثل پرنده هر دفعه یه طرف
- می دونستی به دایی پیشنهاد كرده دكترت رو عوض كنه ؟ یه جراحم پیشنهاد كرده ، به گمونم پرفسور بود ، ولی اسمش را فراموش كردم
- واقعا!؟! تو این چیزها رو از كجا می دونی ؟
- قبل از اینكه به اینجا بیام ، یكی دوبار خونه شما تماس گرفتم اشغال بود بالاخره كه تماس گرفتن دایی گفت كه با كیانوش مهرنژاد صحبت میكردم
- پس اون اومده ؟
- بله ، به دایی پیشنهاد كرده تو چند روزی به خونه بری و تجدید روحیه كنی ، بعد دوباره برای عمل تو یه بیمارستان دیگه كه خودش با پرفسور نمی دونم كی ، انتخاب میكنه بستری بشی.
نیكا با عصبانیت گفت: خوبه ، خیلی خوبه همه راجع به من تصمیم می گیرن ، مثل اینكه هیچ لزومی نداره من چیزی بدونم . همین كه خودشون بدونن كافیه . اینا چی تصور كردند؟ اصلا من نمیخوام پام رو عمل كنم تموم شد ، دیگه هم در اینمورد حرفی نزن.
شادی با تعجب نگاه كرد و بعد از لحظه ای مكث گفت: من فكر میكردم تو از این بابت خودت رو به اندازه یه تشكر به كیانوش بدهكار بدنی ، ولی ظاهرا اون به تو بدهكار شده، چرا امروز اینقدر از دست اون عصبانی هستی؟ راستی چرا؟ این سوالی كه نیكا خودش نیز پاسخش را نمی دانست شادی چون سكوت نیكا را دید ادامه داد: حتما بعد ازظهر دایی دراینمورد باهات صحبت میكنه ونظرت رو جویا میشه ، مطمئن باش هیچكس بدون كسب اجازه از محضر سركار خانم كاری انجام نمی ده . نیكا احساس میكرد بغض گلویش را میفشرد ، اما قصد نداشت بیش از این شادی را برنجاند ، بنابراین با زحمت لبخند زد.
__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:09 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها