بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #19  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و یکم
نیكا بسته را باز كرد و در جعبه را گشود داخل آن یك آینه و شانه چوبی بسیار زیبا قرار داشت. نیكا آنها را در دست گرفت و در آینه خود را نگریست ایرج با لبخند موذیانه گفت: من دیدم سلیقه كیانوش بهتره گفتم زحمتش رو بكشه. مطمئن بودم تو سلیقه اونو به من ترجیح می دی نیكا رو برگرداندو نگاه پر تردیدش را به او دوخت . خواست چیزی بگوید كه دكتر به ساعتش نگاه كرد و گفت : كیانوش جان دیر نشه؟
كیانوش بی آنكه به ساعتش نگاه كند پاسخ داد: چیزی به 5 نمونده بهتره كم كم بریم.موافقید؟


- بله دیر میشه - كیانوش جان، پسرم شما زودتر برو، هوا تاریك میشه رفتنتون سخت میشه
لبخندی لبان كیانوش را از هم گشود و گفت: من عادت دارم ، دكتر خواهش میكنم اجازه بدید تا فرودگاه هم از مصاحبت شما بهره مند بشیم.
- اگه برات سخت نباشه برای ما نه تنها اشكالی نداره كه خوشحالم می شیم
- پس خانمها بریم .
همه با سرعت مهیای رفتن شدن باران بشدت می بارید. غروب دلگیر از پشت پنجره به داخل شرك می كشید. نیكا در حالیكه جنب وجوش دیگران را نظاره میكرد نگاه حزن آلودش را به آسمان پر ابر دوخته و سكوت كرده بود.كیانوش كه از مقابل او گذشت به خنده گفت: خانم معتمد كشتی هاتون غرق شده؟
بجای نیكا فروزان خانم پاسخ داد: به من و نیكا خانم حق بدید ناراحت باشیم .
كیانوش به روی فروزان لبخند دلنشینی زد وگفت: چرا خانم رئوف؟
- چون نیكا خانم نگران عمل فردا هستند منم غصه دار رفتن دخترم
- هر دو بی مورده
- چطور؟
- اول در مورد نیكا خانم ایشون نه تنها نباید نگران باشن، بلكه باید خوشحالم باشن، چون بزودی می تونن مثل روز اول راه برن...... و اما شما، نگرانی شما هم بیمورده، چون لعیا فعلا پیش شما خواهد یود حداقل میتونم بهتون قول بدم ، تا ده روز لعیا مهمان ماست.
چشمان فروزان از خوشحالی پر از اشك شد و ناباورانه پرسید: راست می گید؟
- بله اطمینان داشته باشید
- واقعا ازتون متشكرم آقای مهرنژاد...... من نمی دونم با چه زبونی از شما تشكر كنم.
صدای لعیا كه مادرش را صدا میكرد، گفتگوی آن دو را قطع كرد و فروزان را مجبور نمود تا از سالن پذیرایی خارج شود .كیانوش به دور و بر خود نگاه كرد. حالا او و نیكا در سالن تنها بودند نزدیكتر رفت روبروی چرخ نیكا چمباته زد و گفت: هنوزم نگرانی؟
نیكا سكوت كرد و او ادامه داد: حرف منو باور نمی كنید؟
نیكا با سر پاسخ مثبت داد و پس از لحظه ای سكوت گفت: فقط یه سوال، خواهش میكنم راست بگید.
- بفرمایید
- بسته ای كه بمن دادید برای كی خریده بودید؟
- من كه گفتم ........
- بنا شد راست بگید
- باور كنید برای شما
- به خواست ایرج؟
- راستش نه، خودم اونو براتون خریده سودم ومیخواستم تو یه فرصت مناسب تقدیمتون كنم كه اون قضیه پیش اومد
كیانوش به سنگینی و با نارضایتی از جای برخاست و لحظاتی بعد ایرج چرخهای صندلی نیكا را بحركت واداشت . وقتی بر روی صندلی اتومبیل قرار گرفت، برای آخرین بار به نمای زیبای ویلای كیانوش یا بقول محلی ها قصر چوب وآینه نگاه كرد. كم كم تمام صحنه هایی كه برایش اتفاق افتاده بود مقابل چشمانش بار دیگر جان گرفت و او را چنان غرق در خود ساخت كه وقتی به فرودگاه رسیدند احساس كرد چند لحظه بیشتر در راه نبوده اند. عمه برای آخرین بار رو به كیانوش كرد وگفت: مادر امشب دیگه دیره، بمونید فردا بیاید.
قلب نیكا بشدت به تپش افتاد ، او دوست نداشت كیانوش آنجا بماند دلش میخواست برای عملش تهران باشد، با وجود او احساس اطمینان میكرد اما با این حال سكوت كرد، كیانوش لبخند زد وگفت: نمیشه عمه خانم، فردا برای عمل نیكا خانم باید تهران باشم
- ما هستیم كیانوش خان، نیازی به شما نیست
- نه ایرج خان خودم باشم بهتره.
- پس مادر یواش بیا عجله نكنی ها، خیلی مواظب یاش.
كیومرث خندید و گفت: مگه این گوش میكنه عمه خانم تا ما رو جوون مرگ نكنه دست بردار نیست می گید نه، نگاه كنیدو
- وا خدا نكنه ، این حرفها چیه؟ یادت نره كیانوش جان
- چشم عمه خانم مطمئن باشید
فروزان لعیا را كه به آرامی در آغوش كیانوش خفته بود، از او گرفت و بعد با یكدیگر خداحافظی كردند و با اعلام شماره پرواز بسوی هواپیما رهسپار گردیدند .
*************************

افسانه هرچه تلاش میكرد نمی توانست آرام باشد. اشكهایش بی اختیار سرازیر می شد و دكتر هرچه می گفت كه او باید به نیكا روحیه بدهد نه خود را ببازد سودی نمی بخشید. نمی توانست آرام بنشیند و رفت دردانه اش را به اتاق عمل نظاره كند، دلش شور میزد. این عمل سرنوشت دخترش را رقم میزد، شاید او هرگز نتواند ...... نه، نه نمی خواست به این مساله فكر كند، نگاهش كه به چهره رنگ پریده نیكا می افتاد بی اختیار گریه اش تشدید می شد در همان حال دكتر وارد اتاق شد و به نیكا گفت: آماده ای دخترم؟
- بله پدر!
- مسعود، كیانوش....... كیانوش نیومده؟
ایرج عصبی پاسخ داد: زن دایی چرا اینقدر نگران اومدن كیانوش هستی؟ مگه اون بناست نیكا رو عمل كنه؟ اومد، امود نیومدم كه نیومد.
افسانه با درماندگی پاسخ داد: اون باشه بهتره، دلم به اون قرصه.
ایرج ابروانش را درهم كشید و پاسخی نداد . نیكا هم در سكوت انتظار می كشید. چشمانش به در میخكوب شده بود. وقتی خانم رئوف وارد شد بلافاصله پرسید: آقای مهرنژاد رو ندیدید؟
- نه عزیزم من همین الان بخاطر شما اومدم، ایشون رو هم ندیدم.
جمله نیكا حالتی از تردید و اضطراب در چهره دكتر، همسرش و حتی خانم رئوف پدیدار ساخت . ولی ایرج با خونسردی پاسخ داد: هیچ اتفاقی نیفتاده نگران نباشید........ نیكا خانم اضطراب عمل كمه، حالا حرص نیومدن اون عتیقه رو هم بخور.
دكتر به ایرج چشم غره رفت. در همان لحظه پروفسور زرنوش وارد شد. لبخندی بر لب داشت كه نیكا با دیدنش احساس آرامش كرد. پروفسور بالای سرش ایستاد وگفت: جوون شجاع ما آماده ای؟
- بله دكتر
- كیانوشم رسید الان میاد
- كیانوش؟!
- بله صبح قبل از اینكه به بیمارستان بیام با من تماس گرفت من اونچه رو كه احتیاج داشتم بهش گفتم، اونم رفت دنبال وسایل عمل. شما هیچ تعجب نكردید. چرا بیمارستان هیچ چیزی از شما نخواستند تهیه كنید؟
ایرج پاسخ داد: اتفاقا من سوال كرم دكتر ولی گفتند همه چیز آماده است
- بله من بهشون گفته بودم چون كیانوش رو دنبال تهیه اونا فرستاده بودم.
- خدای من مسعود گذاشتی آقای مهرنژاد به زحمت بیفتند؟ چرا خودت نرفتی؟
- من خبر نداشتم افسانه جان
- نگران نباشید خانم، اتفاقا اینطور بهتره چون كیانوش با تجهیزات پزشكی وماركهای اونها كاملا آشناست . چون خودشون لوازم پزشكی هم وارد می كنند
- پس برای همین اونروز كه شما راجع به پای من صحبت می كردید، آقای مهرنژاددقیقا سر در می آورد و در حالیكه من چیزی نمی فهمیدم.
- آقای مهرنژاد...... كی داره غیبت منو میكنه، ......... سلام عرض شد وقت همگی بخیر..... خوبید؟
پاسخ سلام او داده شد و او دوباره پرسید: سفر آسون بود؟ شما كه اذیت نشدید نیكا خانم؟
- نه ......... خیلی خوب بود ممنونم
- كیانوش جان!
- بله خانم معتمد
- چرا خودتون رو به زحمت انداختید؟ شما خسته بودید دیشب تا دیروقت تو راه بودید امروز رو استراحت می كردید، مسعود به كارای نیكا می رسید.
- خانم معتمد می ترسید من بخوبی از عهده كارا برنیام
- نه مطمئنم كه شما بهتر از مسعود از پس كار برمیاید ولی خیلی خسته و رنگ پریده بنظر می رسید.
صحبت افسانه سبب گردید تا دكتر در چهره كیانوش دقیق شود چشمانش بشدت سرخ و صورتش بسیار رنگ پریده بود .كمی نزدیگتر رفت نبض ضعیفش را در دست گرفت وگفت: تو حالت خوبه كیانوش؟
- بله دكتر مطمئن باشید
- ولی اینطور بنظر نمی رسه
- چیز مهمی نیست از همون سر دردای همیشگی.
- چرا؟
- تعجبی نداره خانم، از بس به خودشون فشار میارن.
نیكا لحظه ای به چشمان خسته كیانوش نگاه كرد، برعكس لحن مطمئنش چندان محكم و استوار بنظر نمی رسید. پروفسور پا درمیانی كرد و گفت: خوب فعلا بهتره هر چه زودتر مریض عزیزمون رو آماده عمل كنیم، كیانوشم قول میده بعد از عمل نیكا خانم حسابی استراحت كنه.
- قبوله، قول میدم
- الان میگم بیمار رو منتقل كنن آماده باشید.
پروفسور از اتاق خارج شد . كیانوش نگاهی به ایرج كرد. نزدیك تخت نیكا رفت و گفت: خانم معتمد شما كه نگران نیستید؟
- حالا كه شما هستید نه
ایرج با تعجب به نیكا نگاه كرد. گویا با نگاهش او را مواخذه میكرد كیانوش باز پرسید: خوب آماده اید؟
- كاملا
هنوز چند لحظه ای از سكوت نیكا نگذشته بود كه پرستاری وارد شد و گفت: آقایان لطفا بیرون، خانم باید آماده بشن .
كیانوش، دكتر و ایرج بلافاصله از اتاق خارج شدند ، چند لحظه بعد نیكا نیز بر روی یك تخت روان از اتاق خارج شد، افسانه درحالیكه دست او را در دست خود گرفته بود چندین مرتبه او را بوسید و سعی كرد با استفاده از كلمات تسكین دهنده او را آرام كند ولی حتی خودش هم از آنچه می گفت سر در نمی آورد نیكا لبخندی زد وگفت: مادر باور كن من نمی ترسم، شما آروم باشید چرا انقدر نگرانید؟
همه خندیدند دكتر گفت: دخترم به گمونم تو باید مادرت رو دلداری بدی.
نیكا لبخند زد، همه برایش آرزوی سلامتی و موفقیت كردند به در اتاق عمل كه رسیدند روی گرداند و گفت : كیانوش خان بابت همه چیز ممنونم، اگر شما رو دیگه ندیدم ...........
كیانوش بر آشفت و اجازه نداد او سخنش را كامل كند و گفت: برید خانم معتمد ، این حرفها رو نزنید ومنو ناراحت نكنید، برید به امید موفقیت و سلامتی .
نیكا آهسته گفت: متشكرم و شنوندگان زنگ بغضی را در صدایش عیان دیدند .
********************
كیانوش نگاهی به ساعتش كرد و بار دیگر قدم زنان بسمت بالای راهرو پیش رفت . دو ساعت بود كه اینكار را تكرار میكرد و ایرج درست در عكس جهت او قدم میزد . كیانوش نگاهی به مادر نیكا كرد كه گوشه راهرو بر روی زمین نشسته بود و عصبی بنظر می رسید . با سرعت پله ها را طی كرد و از بوفه طبقه همكف چندین كیك و نوشابه خرید و باز به پشت در اتاق عمل بازگشت . نزد دكتر و همسرش كه گوشه سالن نشسته بودند رفت نوشابه و كیكاها را مقابل آنها گرفت وگفت: بفرمایید ............ بهتره چیزی بخورید
- متشكرم كیانوش جان ، زحمت كشیدی
- خواهش میكنم بفرمایید .
دكتر خوراكیها را از دستش گرفت ، او برخاست و نزد ایرج رفت وگفت: ایرج خان بفرمایید حتما گرسنه اید
ایرج جلو آمد در حالیكه ساندیس و كیكش را بر می داشت گفت: آخ آخ چه جورم گرسنه ام
بعد در حالیكه نی را داخل شیشه نوشابه فرو میكرد گفت: تو چرا اینجا خودت رو معطل می كنی؟ برو به كارت برس ........... اگه كاری باشه من هستم .
- نه كاری ندارم تا وقتی عمل تموم بشه می ایستم ، بعد كه خیالم راحت شد می رم .
- چرا خودت نمی خوری؟
- وقتی سرم درد میگیره ، نمیتونم چیزی بخورم .
ایرج سری تكان داد و بعد از مكث كوتاهی گفت: طولانی نشده؟
- نمی دونم
- دكتر می گفت تو از این چیزها سر در می آری؟
- ولی اطلاعات من خیلی ناقصه
- خوب چی حدس می زنی؟
- گمون نكنم كمتر از 4،3 ساعت طول بكشه
- الان كمی از دو ساعت گذشته
- خوب شاید تا یه ساعت دیگه تموم بشه
- بازم میگم كار داری برو، مثل اینكه حالت خوب نیست
- گفتم كه سر درده
- تو هنوز خوب نشدی؟
- چرا خوب كه شدم اما نه كاملا
- مسكن میخوری
- فایده ای نداره وقتی شروع بشه باید خودش تموم بشه ، زیاد مهم نیست درمان چی باشه هر وقت بخواد خوب می شه.
- چه خنده دار! حرفهایی میزنی پسر .
- كیانوش پسرم .
صدای دكتر گفتگوی آن دو را قطع كرد . كیانوش روی گرداند و پاسخ داد: بله بفرمایید
- چرا خودت نمیخوری؟
- نمیتونم دكتر سرم درد میكنه.
دكتر نزدیكتر آمد ، دست یخ زده كیانوش را در دست گرفت وگفت: دستهات رو به جلو بكش . كیانوش اطاعت كرد دكتر به دستهای لرزان او خیره شد و با جدیت گفت: زود برو استراحت كن
- اجازه بدید نیمساعت دیگه بمونم ، بعد می رم.
- برای چی؟
- تا عمل تموم نشه خیالم راحت نمیشه، اجازه بدید پروفسور رو ببینم و از نتیجه عمل اطمینان پیدا كنم بعد قول می دم برم استراحت كنم
- باشاه هر طور خودت صلاح می دونی
ایرج به خنده گفت: دایی جون رفیق ما رفتنیه؟
- نه چیز مهمی نیست من قبلا هم گفته بودم كه نباید زیاد به خودش فشار بیاره ولی كو گوش شنوا
- دكتر من سعی میكنم ولی باور كنید نمی شه.
- راست میگه دایی، زن و بچه خرج داره، آدم از كله صبح تا آخر شب ، باید دنبال یه لقمه نون بدو......
صدای باز شدن در اتاق عمل در یك لحظه دل هر چهار منتظر را لرزاند. كیانوش قبل از همه خود را به در اتاق عمل رساند. تخت روان از اتاق خارج شد و از مقابل چهره های منتظر آنها گذشت نیكا آرام بر روی تخت خفته بود. صورتش به رنگ مهتاب بود و حتی لبهایش نیز به سفیدی گراییده بود. به دستش سرمی وصل بود كه با حوصله و آرام قطره قطره وارد رگش می شد، نم اشك چشمان پدر و مادر رنج كشیده را به خیسی كشاند. كیانوش فورا نگاهش را از تخت گرفت و به جستجوی دكتر پرداخت. چند لحظه بعد او نیز بر آستانه در قرار گرفت. كیانوش جلو رفت. چهره پیر و خسته دكتر به لبخندی مزین شد. كیانوش جمله اش را فرو خورد و او نیز لبخند زد، نیازی به پرسش نبود، از فرط خوشحالی چشمانش به سوزش افتاد و لبخندش عمیقتر گردید.
__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:02 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها