بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 01-05-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


آتما؛ سگ من- صادق چوبك( 3 )


اما به زودي بر ضعف خود چيره و در کار خود جري تر شدم. او ديگر به درد خودش هم نمي خورد. در يک رنج و شکنجه بي درمان مي زيست. چه فرق مي کرد. اگر من راحتش نکنم، درد و شکنجه مرگبار، او را تدريجا از پا در مي آورد. پس چرا من راحتش نکنم؟ مگر نه دنياي متمدن اين کار را تجويز کرده که بايد اسبان و سگان پير را با يک گلوله خلاص کرد؟ راست است که آتما پير نبود، اما بيماري درمان ناپذيري داشت. او زندگي را بر من و خودش حرام کرده بود. نه، تصميم قطعي بود.
گودال تمام شد؛ و بيل و کلنگ را پيش گودال انداختم که روز ديگر براي پر کردن گودال دوباره آن ها را به کار برم. سپس به اتاق خودم پناه بردم و با تن يخ کرده ي خيس عرق، روي تختخوابم افتادم.
و کابوس مرگ زا شروع شد. باران ريز تندي روي شيرواني ضرب گرفته بود. خيلي بد شد. خاک خيس و شفته مي شود و فردا کارم زيادتر مي شود. اما خوب شد. خاک تر و سنگين براي جلوگيري از بوي گند و پوشاندن خلاء گودال بهتر است. بعدش هم ديگر خاک افت نخواهد داشت. مي خواستم روز ديگر زهرش بدهم. از اين رو زهري بي بو و مزه و سخت کشنده دست و پا کرده بودم که رعشه و شکنجه نمي داد و مي بايست قاتي خوراک روزانه اش کنم. به او روزي يک وعده، و تنها صبح ها خوراک مي دادم. اين برنامه را از توي کتاب ها خوانده بودم.
شب بدي گذشت آغشته با کابوس هاي رعشه آور. تو خواب هم در تلاش کندن گودال بودم. قبرهاي بسياري کنده بودم و باز هم داشتم قبر مي کندم. خودم را قبر کني مي ديدم که عمري کارم قبر کني بوده. آن هايي را که درکابوس هايم مي کشتم سگ نبودند، آدم بودند. آدم هاي نديده و نشناخته و زبون و زمين گيري بودند که با کارد تنشان را قطعه قطعه مي کردم. در کابوس هايم ديدم که خودم بچه بزرگي دارم ـ يک پسر بيست وچند ساله. زيبا، رشيد و دلنشين. ديدم او را سر بريده ام و تنش را تکه تکه کرده ام و جلوي آتما انداخته ام بخورد. اين کابوس مرا با حالت غثيان از خواب پراند. شيشه ي عرق را از بالاي سرم برداشتم و سر کشيدم و فوري تو رختخوابم بالا آوردم. عرق هنوز سرد را، قاتي کف و صفرا بالا آوردم.
در اين ميان ناگهان خِرخِري از بيرون به گوشم خورد؛ مثل اينکه گلوي آدمي را تازه بريده بودند و به خِرخِر افتاده بود و جان مي داد. صداي خِرخِر آن آدمي بود که در کابوسم کشته بودم. نمي دانم از آن پسرم بود يا ديگري.
آهنگ مرگبار يک ناقوس کليسا، همراه با ناله ي دردناک بمي از توي حياط و از طرف لانه ي آتما بلند بود. در تاريکي جانفرسا خيره ماندم و نيروي تکان خوردن را نداشتم. آواز دستجمعي جادويي و مست کننده اي که تابوت گريه متلاشي شده اي را شايع مي کرد به گوشم مي خورد. مثل اين بود که آن آدم نمي خواست بميرد. زماني مسحور در رختخوابم ماندم. نگاه کردم ديدم رو ملافه خون بالا آورده ام ـ مثل خون تازه اي بود که از تن پسرم پشنگ زده بود.
از جايم بيرون پريدم به سرسرا رفتم و سالن دويدم. در آنجا، در سالن، ديدم دو چشم خونين سوزان، تو تاريکي سوسو مي زد. خون در رگ هايم خشک شد. اينجا صداي خرخر بلندتر بود. اما صدا به گوشم آشنا بود. مثل اينکه تمام شب آن را شنيده بودم. مثل اينکه از اول زندگيم آن را شنيده بودم. ته صدا تو روحم مي پيچيد. و آن چشمان دور بودند و مرا مي نگريستند. به گمانم رسيد که قلبم از تکان باز ماند. همان جا، دم در، زانوهايم تا شد و دمر رو فرش افتادم. اما هنوز گمان داشتم که ايستاده ام. نمي دانستم در چه وضعي بودم. و حتي آن زمان هم که دانستم که آن چشمان خونين که سوسو مي زد، چشمان راديو گرام بود که صفحه روش بازي مي کرد و بم ضجه هاي «بوريس گودنف» مي نواخت، نتوانستم حالت خود را بازيابم.
من کي اين صفحه را گذاشته بودم که تمام شب، خود کار دستگاه، هي آن را تکرار کرده بود و من در کابوس زهرآلود خود دست و پا مي زدم؟ ندانستم چه زمان آن جا بيهوش افتاده بودم و چون بهوش آمدم بامداد بود و نور خورشيد تو اتاق خليده بود وهنوز دستگاه خودکار راديو گرام پايان سي دوم پرده چهارم را مي کوبيد.
با فرسودگي و رخوت کابوسي که هنوز ته مانده اش رو دلم سنگيني مي کرد، خوراکش را پختم. مثل آدم مصنوعي شده بودم و آنچه مي کردم بي اراده بود. هيچ آرزويي، جز مرگ آن سگ نفرين شده در دل نداشتم. يکبار هم پرده ي اتاق را پس زدم و به او نگاه کردم. شگفتا که او همچنان پيش لانه اش، روبروي گودال و بيل و کلنگ ها، خوابيده بود و جلوش را نگاه مي کرد. يعني از ديروز تا حال از جاش تکان نخورده بود و همچنان تمام مدت، زير باران آنجا مانده بود؟
خوراکش را از روي اجاق زمين گذاشته بودم. هر قدر خنک تر مي شد و زمان آلودن زهر به آن نزديک تر، من در کار خودم جري تر مي شدم. تا اين سگ زنده بود من روي آرامش را نمي ديدم. اما دستپاچگي بچگانه اي هم به من دست داده بود. ظرف ها را بهم مي زدم. بسته ي کوچک زهر را که تو کاغذي پيچيده شده بود، تو بشقابي گذاشته بودم و تمامش فکرم متوجه آن بود که حتما پس از آلودن غذاي او، بشقاب را بشويم که خودم آن را بعدا ندانسته به کار نبرم.
اما نمي دانم چه شد که مقداري آب تو آن بشقاب ريختم و کاغذ تر شد، و از اين رو ناچار هنوز خوراک گرم بود که آن را با زهر آلودم و با چوبي بهم زدم و گمان کردم يعني اين وسواس به من دست داد ـ که تمام آشپزخانه و ظروف آن به زهر آلوده شده. تصميم گرفتم پس از پايان کار همه ظرفها را بيرون بريزم و با دقت همه را بشويم و آب بکشم.
باکي نيست. ديگر آتما نخواهد بود که غمش را بخورم؛ که بترساندم و سايه اش بر تنم سنگيني کند. من همان آدميزاد تنها و منزوي خواهم بود که پرده هاي سالن را پس خواهم زد و نور خورشيد را به درون خواهم خواند و موزيک خواهم شنيد. آري امشب ديگر لانه اش تهي خواهد بود و فردا ديگر زحمت پخت و پز را نخواهم داشت و ديگر لازم نيست صبح زود از بسترم بيرون بخزم و براي او سفره بچينم.
تعجب نداشت که ظرف خوراک را در دست من ديد و از جايش تکان نخورد. او کارش همين بود. هيچ وقت نشد که خوراک برايش ببرم و او از سرجايش پا شود و سر و دمي به سپاس تکان بدهد. مثل اينکه از من طلب داشت؛ يا اين وظيفه من بود که نوکريش را بکنم.
خوراکش را جلوش گذاشتم و فوري رفتم تو اتاق و از پشت شيشه پنحره نگاهش کردم. مدتي ايستادم اما او از جايش حرکت نکرد. مثل اينکه وجود مرا از پشت پنجره حس مي کرد ـ يقين دارم که حس مي کرد. زيرا به نظرم آمد که حرکت کوچکي کرد و سرش که رو دست هايش افتاده بود تکان کوچکي خورد. از تجربه اي که از اين سگ اندوخته ام، توانم گفت که سرعت سير بو برايش از سرعت سير نور تيزپرتر بود. براي همين هم بود که آن شب که خانه ام را دزد زد آنقدر از او رنجيدم. چون شک نداشتم که بوي دزدان را شنيده بود، ولي خودي نشان نداده بود.
خيلي زود از کار خودم که او را از پشت پنجره مي پاييدم خجالت کشيدم. چرا بايد آنقدر سنگدل باشم که به تماشاي قرباني خود بايستم و ناظر جان کندنش باشم. اما خودم نمي دانستم چکار مي کنم. همه از روي دستپاچگي و خستگي و بي خوابي و سنگيني کابوس هاي دوشين بود که هنوز روحم را در چنگال داشت. نمي دانم. شايد هم عمدا مي خواستم بايستم و زهر خوردنش را تماشا کنم.
پس، هماندم از خانه بيرون رفتم تا هرچه شود در غيبت من بشود. علي را هم گفته بودم نيايد؛ تا در تنهايي جان بدهد. رفتم به يک کتابفروشي تا کتاب «انسان را بنگر» نوشته ي «نيچه» را بخرم. يادم بود که يک وقت در اين کتاب شمه اي در مدح بيرحمي و ذم نازک دلي خوانده بودم؛ و اين خيلي سال پيش بود. حالا هم هوس کرده بودم باز آن را بخوانم و خودم را از کاري که کرده بودم تبرئه کنم. کتاب را يافتم و خريدم وحالا بايد جايي پيدا کنم بنشينم و به فراغت آن را بخوانم. برگشتن به خانه غيرممکن بود. زودتر از تنگ غروب نمي شد به خانه برگشت. مي خواستم وقتي به خانه برگردم که کار تمام باشد؛ نه اينکه در ميان جان دادنش به آنجا برسم. بايد وقتي به خانه بروم که فوري چالش کنم. حتما پر کردن گودال آسانتر از کندن آن بود.
اما دلم سوخت که کتاب را همچنان که کتابفروش آن را لاي کاغذ بسته بود تو يک تاکسي جا گذاشتم. اين هم از دستپاچگي بود. اما شايد اصلا لاش را به هم باز نمي کردم. اين بهانه بود که خريدمش. چه مي توانستم از «نيچه» ياد بگيرم؟ قساوت؟ شصت سال از مرگ او گذشته بود و فلسفه اش نيمدار شده بود. بي رحمي هاي زمان ما همه ناب و يکدست اند. در زمان ما همه کس، تمام فنون جلادي را به نيکوترين روش مي داند. ديگر لازم نيست که در اين زمينه کسي بيايد و چيزي به ما ياد بدهد. همين کار خودم ـ زهر دادن يک جانور بي گناه که اسير من شده بود و آزارش به هيچ موجودي نمي رسد و حتي برنگشت به توله ي مردني و ريقونه اي که گازش گرفته بود تلافي کند ـ خودش شقاوت کمي است؟
گناهش تنها اين بود که ناسپاس بود؟ دزد نمي گرفت؟ به من محل نمي گذاشت؟ آخر من چه حقي به گردن او داشتم؟ مي خواستم بيرونش کنم و روزانه اين چندرغاز را خرجش نکنم، ديگر حق کشتنش را که نداشتم. اين خودپرستي من بود که باعث مرگ او شد. حالا مي فهمم که با وجود بيماريش و ناسپاسيش به او عادت کرده بودم. به خانه ي من يک جور گرمي داده بود ـ گرمي بودن يک جاندار و يک همنشين بي آزار و بي ادعا.
مني که از همه جا رانده شده بودم و به نام يک آدم کج خو و بي مذهب و خدا نشناس و دشمن آدميزاد و متنفر از زن و بچه در محله ي خودم شناخته شده بودم و مردم روشان را تو کوچه از من برمي گرداندند و هيچ کس مرا لايق آن نمي دانست که با من زندگي کند، حالا که يک سگ بي آزار پيدا شده بود که با من سر کند من حق نداشتم او را بکشم. مردم حق دارند. حالا مي فهمم که من لياقت آن را نداشتم که سگ هم با من زندگي کند. گاه مي شود که آدم خودش نمي داند که تا چه اندازه پست و ستمگر است و اين نکبت بار است. هيچ جانوري نيست که به از آدمي دژخيمي را بداند.
همه ي اين ها را مي دانستم. اما باز مي خواستم بميرد. واقعا چرا؟ نمي دانم. شايد بدان علت که نوکريش را مي کردم. من در سراسر زندگيم هيچ کس را به قدر اين سگ تر و خشک نکرده ام. اصلا شايد اين هم نباشد. به او کينه داشتم.
راستش بگويم ديدم دارد از زنگي من سردر ميارد. مرا مي پاييد و با حرکاتش تحقيرم مي کرد. برايم يک مدعي محسوب مي شد. به کلي دست مرا خوانده بود. رفتار و حرکاتش طوري بود که گويي من در آن خانه وجود ندارم. رويش را ازم برمي گرداند. مثل ا ينکه مرتب ازم ايراد مي گرفت. حتي گاهي به محاکمه ام مي کشيد ـ مني که صدها تن را در عدليه به محاکمه کشيده بودم، به محاکمه مي کشيد. پس بايد از شرش رها مي شدم.
تمام روز تو کوچه ها پرسه زدم و جرأت رفتن به خانه را نداشتم. يادم بود که زهر را زيادتر از آن چه دوا فروش گفته بود توي خوراکش ريخته بودم و يقين، اين سم ارسينيکي، با آن مقدار زياد، مرگ او را سخت تر و کش دار مي کرد. اگر دستپاچه نمي شدم و آب روي بسته ي زهر نمي ريخت اين طور نمي شد. حالا ديگر کاري از دستم ساخته نبود ـ اگر هم بود شايد نمي کردم. من تشنه ي اين قتل شده بودم. تمام وجودم متوجه آن بود. مي خواستم در اين زمينه هم تجربه اي داشته باشم. مي خواستم بکشم و نمي خواستم کسي بفهمد. حتي علي را گفتم چند روزي به خانه ام نيايد. اگر اهل محل بو مي بردند که من سگم را با دست خودم کشته ام و او را توي خانه چال کرده ام ديگر نمي توانستم تو اين خانه و اين محل زندگي کنم و روزگارم سياه مي شد.
آفتاب به دشت مغرب خزيده بود. پاييز سرد برگ ها را دانه دانه از تن درخت ها کنده بود. وقتي کليد را براي باز کردن درِ کوچه از جيبم در آوردم و سردي چندش آور آن را ميان انگشتانم حس کردم، تازه فهميدم که چقدر سردم بود. باد خزان شلاق کشي که بعد از ظهر آن روز توي کوچه باغ هاي «الهيه» کولاک انداخته بود، تو خانه ي من هم درو کرده بود و ته مانده ي برگ هاي زنگاري سيب و سفيد دار و چنار را پخش چمن کرده بود و برگردان نورِ سرخ آفتاب غروب، و قلقلک نسيم آن ها را به حال سکرات انداخته بود. جنب و جوش و وراجي گله گنجشکاني که در آن تنگ غروب لاي کاج هاي عبوس و سرسخت براي خود لانه ي شب مي جستند، و صداي تپ تپ برگ هاي سفيد دار که تو گوش آدم پچ پچ مي کردند، خبر مرگ سياه آتما را به گوشم مي خواندند.
ديدم من آن توانايي را درخود نمي بينم که فوري بروم ببينم او در چه حال است؛ رفتم تو ساختمان. اتاق ها خاموش و غم گرفته بود. من هيچ گاه خانه ي خود را آن چنان زير بار غم و ترس لهيده نديده بودم.
اما آنا بوي ناخوشي به دماغم خورد. يک بوي تند و تلخ که فوري حس کردم پوست صورت و دست هايم ورم کرد. حتما اين بوي همان سم بود که آب روش ريخته بود و همه جا پخش شده بود. بوي بادام تلخ گنديده را مي داد. با شتاب تمام، پنجره ها را باز کردم؛ ولي از باز کردن پنجره اي که رو به لانه ي آتما بود دوري جستم. نمي خواستم او را ببينم. آمادگي نداشتم. اتاق هاي خاموش و مرده، با باز شدن در و پنجره جان گرفتند و برگردان نور محتضر خورشيد در آن ها راه يافت. روي يک صندلي افتادم.
هنوز از بيرون صداي جيرجير گنجشکان ّنبريده بود. چند بار کوشيدم نگرانيم را با رفتن و ديدن لاشه ي او از ميان ببرم؛ اما جرأتش را نداشتم. تنم يخ کرده بود و آهسته مي لرزيدم. حتما چيزيم نبود. به خاطر در و پنجره باز بود که من يخ کرده بودم. گمان مي کنم بوي تلخ سم رو من اثر کرده بود و کاملا حس مي کردم که صورت و دست هايم باد کرده بود. حتما آشپزخانه و ظروف آن هم آلوده شده بود.
اما چاره نبود و مي بايستي تا شب نشده چالش کنم. ماه بي شرم هم بي آنکه مهلتي به خورشيد بدهد که به تمامي تو گور مغرب فرو رود، مانند ميراث خوري پرشتاب، نورش را ـ هر چند نازک و بي رمق ـ برقلمرو او گسترد و جايش را گرفت. جواب علي را چه بگويم؟ هيچ. او نوکر من است. چه حق سوال و جواب را دارد؟ مي توانم اخمش کنم واصلا جوابش را ندهم. اما نه. اين برايش رازي خواهد شد و دهنش را پيش اهل محل باز خواهد کرد. به او چه مربوط است. خيلي طبيعي باد تو دماغم مي اندازم و مي گويم «آتما را بخشيدم.» بله آتما را بخشيدم به يک رفيق قديمي. آمد بردش شهر. او چه دارد بگويد؟ اما اگر رفت جاي گودال را، که بناچار پس از دو سه روزي خاکش افت خواهد کرد ديد آن وقت چه جوابش دهم؟ اين بد مي شود. شايد پليس را خبر کند. اصلا چرا بايد اين احمق تو خانه ي من کار کند؟ من لازمش ندارم. نمي خواهم برايم خريد کند و اتاق ها را جارو بزند. برود گورش را گم کند. خودم همه ي کارها را خواهم کرد.
اول از پشت پنجره نگاهش کردم. روي زمين افتاده بود و تکان نمي خورد. دلم کوبيد و با کوبش آن سر درد خفيفي که داشتم دور برداشت. من نمي توانستم خوب ببينم در چه وضعي افتاده بود. اما آن چه مسلم بود بي حرکت بود و تلخي و سياهي مرگ اطراف لانه اش را فرا گرفته بود.
ناگهان غمي از شماتت و پشيماني بردلم هجوم آورد. زندگي من آلوده شده بود و با قتل اين جانور لک برداشته بود. هيچ گاه در زندگي به دلم راه نيافته بود که روزي جانداري را بي جان کند. من او را کشته بودم. چه فرق مي کرد؛ مثل اينکه آدم کشته باشم. اگر آدم بود، دست کم حق و نيروي دفاع را داشت؛ اما من به نامردي او را کشته بودم. من به غدر و نامردي متوسل شده بودم و از هوش اهريمني انساني خود مدد جسته بودم و بي آنکه او از سوء قصد من آگاه بشود او را سر به نيست کرده بودم.
حالا چگونه مي توانم باقي عمر را، همچون يک قاتل در کوره پشيماني و ترس بسوزم و ديگر چطور مي توانستم لانه ي خالي و گور او را ببينم. ديگر چگونه مي توانستم در اين خانه، که پيش از اين، آن قدر دوستش داشتم زندگي کنم. آيا مي شد در اين خانه که حالا گورستاني بيش نبود، به زندگي ادامه دهم؟ من نمي توانستم شعله ي نگاه انساني او را از ياد ببرم. وقتي به من نگاه مي کرد، مي ديدم مي خواهد يک چيزي بگويد. و راستي مي خواست چيزي بگويد، اما زبانش بسته بود. آيا اين نخستين جنايت من بود؟
اين غم و اندوه براي چيست؟ تو دشمني در خانه خود داشتي و اينک از شر وجودش خلاص شده اي. يادت رفته که مدام در خواب و بيداري، از گزندش در امان نبودي؟ آن روز يادت رفته؟ روزي که سخت دلت گرفته بود و او پيش پاي تو، توي اتاق خوابيده بود و تو مثل اينکه با آدم حرف بزني به او گفتي که زن و بچه سه روزه ات را به نامردي از خانه ات راندي و ديگر از آن خبر نداري و حتي جلوش اشک ريختي؛ ولي اين سگ نمک نشناس، به جاي آنکه دست کم با نگاهي تو را تسلي دهد، با بي اعتنايي پا شد و از اتاق بيرون رفت و گوشهي راهرو گرفت خوابيد.
نه. آن روز را خيلي خوب بياد دارم. اصلا شايد دشمني من با او از همان روز شروع شده بود. يک شب دير وقت با هم «آخر او شريک زندگي من بود» کمي موزيک شنيده بوديم و من که زياد مشروب خورده بودم به ياد پسرم افتاده بودم و فکر مي کردم اگر حالا پسرم بود بيست و پنج سالش بود. آن وقت تنهايي و خلاء وحشت انگيزي در دلم راه يافت و نمي دانستم چکار کنم. از خودم و از زندگيم بيزار شدم. خوب، از اين حالات زياد به من دست مي دهد. اين طبيعي است که آدم تنهايي چون من با خودش حرف بزند. آن وقت من به گريه افتاده بودم . انديشه ي جنايتي که در حق اين مادر و فرزند کرده بودم هميشه آزارم مي داد. نفهميدم چطور شد که گفتم: «زن من گناهي نداشت. من حس مي کردم از وقتي که او به خانه من آمده بود راحت و آزادي مرا برهم زده بود و صداي گريه ها و بي قراري شبانه روزي کودک را بهانه کردم و هر دو را از خانه بيرون راندم و زن، بچه اش را بغل زد و رفت به دهي که کس وکارش آنجا بودند و بعد در آن ده، زمين لرزه آمد و زن و بچه من نيست و نابود شدند و نفهميدم چه به سرشان آمد.»
وقتي که من داشتم اين اعتراف دردناک را براي آتما مي کردم با دستم سرش را نوازش مي دادم. و هنگامي که حرفم تمام شده بود و اشک روي چهره ام مي غلتيد، اين سگ، اين جانور بي حيا که من در آن دل شب به او پناه برده بودم، با حرکتي تعريض آميز، پا شد و از پيشم رفت و توي راهرو خوابيد. اين جانوري که اين قدر به هوشمندي معروف است، کاش درآن وقت، دست کم، دست مرا مي ليسد؛ و يا لااقل سرجايش مي ماند و بيرون نمي رفت.
ناگهان اين شوق درم پيدا شد که فوري، با کمال قساوت با لاشه اش روبرو بشوم. اين يک حقيقت بود؛ من او را کشته بودم و حالا بايد او را مي ديدم. از اتاقم بيرون آمدم و بي تشويش يک راست به سوي لانه اش به راه افتادم. خوب مي شد ديدش. ماه بود. آن جا بود و به نظرم رسيد که تکاني در اندام کشيده اش به چشمم خورد.
بلي؛ زنده بود و خوراکش هم دست نخورده پيشش مانده بود. گويي مرا برق گرفت. سرم چنان به دوران افتاد که اگر کنده ي آن کاج را توي بغل نمي گرفتم توي گودال مي افتادم. وحشتناک بود. گويي کسي ظرف خوراک را از پيشش برداشته بود. همان طور دست نخورده، حتي يک تکه گوشت آن را هم نخورده بود. نمي توانستم باور کنم. مثل اينکه چشمم عوضي مي ديد. اما او به ديدن من، برخلاف هميشه و براي نخستين بار، از جايش پا شد و کش و قوس رفت و سر و دم برايم جنبانيد.
از وحشت مي خواستم فوري برگردم؛ اما پايم سنگين شده بود و نمي توانستم آن را تکان بدهم و مي دانستم که اين به واسطه ي باراني بود که گل اطراف گودال را شفته کرده بود و من در آن فرو رفته بودم. اما فرق نمي کرد. به هرحال من نمي توانستم روي پاهايم تکان بخورم. اگر حالت عادي داشتم، شايد خيلي زود مي توانستم خودم را از آن ورطه نجات دهم؛ اما آن جا گير افتاده بودم و محکوم بودم که همان جا بمانم. نمي دانستم چه کنم. گيج شده بودم.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 12 نفر (0 عضو و 12 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:29 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها