بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #21  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 21

-سلام خوبي؟
سلام كردم و گفتم:
- پدرم كو؟
- من به جاي دايي آمدن ناراحت شدي؟ اشكال دارد؟
- نه چه اشكالي ،‌كاش هميشه ديدن كسي كه منتظرش هستي اين قدر راحت باشد.
- راستي؟ يادم باشد از فداكاري دايي حسابي تشكر كنم
در ماشين را برايم گشود و گفت:
- به بنده افتخار همراهي مي دهيد؟
گفتم:
- البته آقاي ستايش
گردنش را روي شانه كج كرد و گفت:
- پس بفرماييد خانم ستايش
آه، چه آرزوي دوري، حس كردم اين كه فاميل فرهاد دنباله اسمم باشد چه قدر دور از دسترس است. فرهاد پخش ماشين را روشن نمود وگفت:
- مادرت ان قدر عصباني بود كه نگو
- مي دانم از صبح خودم را به مريضي زدم كه به ديدن خاله و دايي و فاميل افاده اي اش نروم. او هم گفت پس خانه عموت هم نيا و استراحت كن.
با گوشه چشم نگاهي ويران كننده به من انداخت و گفت
- تو هم چه قدر استراحت كردي و به خانه عمويت نمي روي!
- پس پدرم چه شد؟ قرار بود شهلا و ياسمن هم بيايند..
- هومن كه خود را سريع با شاهرخ سرگرم كرد پدرت برخاست كه بيايد من سوئيچ ماشينم را برداشتم و گفتم، من مي روم دايي جان شما زحمت نكشيد دايي هم از خدا خواسته نشست مادرت با حرص گفت، راضي به زحمت شما نيستيم فرهاد خان هومن مي رود كه ياسمن با جيغ گفت ما هم با فرهاد مي رويم تا تنها نباشد. وقتي به در حياط رسيديم صداي لادن را شنيدم كه مي گفت، حالا بايد يك ايل دنبال خانم بروند خوب خودش مي آمد بعد من هم رو كردم به شهلا و ياسمن گفتم، شما كجا؟ حوصله شما دو تا را ندارم كه با هستي سه نفر مي شويد و كله مرا در ماشيد ببريد.
ياسمن پكر شدو شهلا گفت به جهنم ما مي خواستيم تو تنها نباشي برو انشاءا... ماشينت پنچر شود همين! اين بود تمام ماجرا.
گفتم:
- خوب ياسمن و شهلا را مي آوردي
- برو بابا من هزار چشم غره و كنايه را به جان خريدم كه خودم تنهايي به دنبالت بيايم.
- مگر كس ديگري هم چيزي گفت
- آره زن دايي احمد گفت، ماشاا... هستي جان چه قدر هوادار دارد و ما نمي دانستيم من كه هم از حرف زن عمويم و هم از حرف لادن ناراحت شده بودم گفتم:
- لازم نبود به زحمت بيافتي اگر مي دانستم تو به جاي پدرم مي آيي خودم آژانس مي گرفتم و مي آمدم
نگاهي به من انداخت و گفت:
- لازم نبود به زحمت بيافتي و ....
داشت اداي مرا با حرص تمام در مي آورد
سپس ماشين را به گوشه خيابان كشاند و توقف كرد. دستش را پشت صندلي من گذاشت و براي لحظاتي با عصبانيت سكوت كرد سپس با صدايي دو رگه گفت
- توي اون گوش هاي گرفته ات اين را فرو كن هستي حز من هيچ كس حق ندارد كاري براي تو انجام دهد
و بعد دستش را به سينه اش زد و گفت:
- چاكرتم تا قيامت
پايش را روي پدال گاز فشرد و با سرعت حركت كرد بوي عطر فرهاد و نفس هاي داغش گيجم كرده بود نگاهش كردم او هم به من نگريست و چشمكي زد و گفت:
- قبول؟
خنديدم و از كيفم كادوي عيدش را در آوردم و روي پاهايش گذاشتم و گفتم
- ببخش اگر ناچيز و كوچك است. اگر چه كم است اما من با تمام احساسم ان را برايت خريدم چون اولين هديه من به تو است.
متعجب نگاهي به بسته انداخت و گفت
- ممنونم عزيز من راضي به زحمتت نبودم. اخه چرا؟ هستي؟ چي بگم ؟ فكر نمي كردم به فكرم باشي؟
گفتم:
- من هميشه به فكرت هستم فرهاد
- مي دانم عزيز دلم همان طور كه تو هميشه در ياد مني.
به خانه عمو رسيديم آن قدر زمان زود گذشت كه نفهميدم چه قدر فاصله را سريع پيموديم! فرهاد گفت:
- كاش ما نامزد بوديم و الان به جاي رفتم به خانه دايي سر از شمال در مي اورديم.
كمي خجالت كشيدم و گفتم:
- بيا بريم فرهاد الان است كه صداي مادرم در ايد
در ماشيد را براي من گشود و من پياده شدم و گفتم:
- داري بد عادتم مي كني فرهاد.
- فداي بد عادت شدنت.
نگاهم به پنجره افتاد سايده لادن از پشت پردا را شناختم . فرهاد نگاهي به بالا افكند و گفت
- دارد مي تركد دختره حسود!
در باز شد و وارد شديم به محض ورودمان از ديدن ياسمن و شهلا كه هنوز در حياط نشسته بودند جا خوردم. طفلكي ها از موقع آمدن فرهاد داخل نرفته بودند كه مادر مرا سرزنش نكند كه چرا با فرهاد تنها آمده ام هر دويشان را بوسيدم و موقع ورود به سالن فرهاد تنها در كنار من قرار گرفت همه نگا هه ا به طرف ما چرخيد نگاه مادر كمي دلخور و همراه با سرزنش بود و نگاه عمه ماهرخ آرزومند مرا در اغوش گرفت و آهسته گفت:
- الهي قربونتون برم چه قدر به هم مي آييد
سرم را پايين انداختم و كنار مادر نشستم شهلا و ياسمن سرو صدا مي كردند سرانجام شاهين گفت:
- آخ آخ ببين تا حالا كه هستي نبود خانه ساكت بود اين سه تا كه هستند انگار در خانه نارنجك منفجر مي شود.
همه خنديدند ياسمن به طرف شاهين رفت و گوشش را پيچاند و گفت
- اين فضولي ها به تو نيامده بچه!
شاهين گوشش را در دستش گرفت و گفت:
- ببخشيد مادر بزرگ يادم رفت دندان هايت را نگذاشتي و عصباني هستي
همه خنديدند مادر چشم در چشمم دوخت و گفت
- مي بينم كه رنگ و رويت باز شده و حالت جا آمده ور پريده!
گونه اش را بوسيدم و گفتم
-آره ديدن فاميل بابا جونم حسابي سرحالم آورد
گفت:
- بله آقا فرهاد كه ماشاالله از رو كم نمي آورد و به دنبال جنابعالي ميآيد تو هم بايد اين قدر پرو باشي
ياسمن دست من را گرفت و با شهلا سر و صدا كنان به اتاق فرامرز رفتيم فرامرز با صداي بلند گفت
- آي آپاچي ها اتاق مرا به هم نريزيد تازه جمع و جورش كردم
سه تايي از ديدن اتاق فرامرز زديم زير خنده اتاقش به بازار بيشتر شباهت داشت تا اتاق جمع و جور شده. جا باز كرديم و نشستيم. شهلا گفت:
- باز هم به معرفت فرامرز لادن كه اصلا محل نمي گذارد انگار نه انگار كه ما در خانه شان مهمان هستيم.
گفتم:
- چه طور مگه؟
گفت:
- تا ما خواستيم به اتاقش برويم گفت:
- شرمنده بچه ها بابا تازه برايم كامپيوتر خريده خراب مي شود
ياسمن گفت:
- انگار ما كامپيوتر نديده ايم. دختره لوس و ننر
شهلا ماجراي آمدن فرهاد و حرف هاي مادر و لادن را برايم گفت
گفتم:
- مي دانم فرهاد برايم تعريف كرد.
ياسمن با شيطنت گفت:
- نمي دانم اين لادن چه پدر كشتگي با تو دارد هستي يك چشم و ابرويي مي آمد كه ادم لجش مي گرفت
شهلا گفت:
- فكر كنم لادن فرهاد را دوست دارد
ياسي گفت:
- آره حالا كه ديده فرهاد كس ديگري را دوست دارد و به اصطلاح رقيب برايش پيدا شده اين طور با هستي رفتار مي كند
گفتم:
- منظورت از رقيب منم؟
- آره خوب تو....
شهلا پس كردني به ياسمن زد و گفت
- پاشو جمع كن بابا همچين واسه داداشش بازار گرمي مي كنه و رقيب رقيب راه انداخته انگار فرهاد فرهاد شيرين است. نه بابا فرهاد همچين آش دهن سوزي هم نيست از خدا بخواهد هستي گوشه چشمي به او بياندازد
ياسمن هاج و واج شهلا را نگريست و گفت
= چيه؟ نكنه فرهاد دل تو را هم برده؟
با اين گفته ياسمن شهلا ربه روي ياسي پريد و تا جايي كه مي توانست او را قلقلك داد به سرعت آنها را به عقب راندم كه به سرغ من نيايند از سر وصداي ما هومن و فرهاد وفرامرز و شاهرخ بالا آمدند فرامرز در را گشود و گفت
- واي خدا ببين چه به روز اتاق نازنين من اوردند
شهلا گفت:
- برو بابا تو هم به اين مي گويي اتاق؟ صد رحمت به بازار سيد اسماعيل
هومن گفت
- تو را به خدا بگوييد واسه چي دعوا مي كرديد ؟ سر من؟ بابا اين كه دعوا ندارد بايد از مامانم اجازه بگيرم ببينم كدام يك از شما را مي پسندد.
شهلا پارچ آبي را كه روي زمين بود برداشت و در يك لحظه به روي هومن پاشيد و گفت
- برو گم شو تحفه انگار كي هست؟
هومن به دنبال شهلا دويد و فرياد كنان به پايين رفتند من و ياسمن با ديدن فرهاد كه آنها را مي نگريست زديم زير خنده ياسي گفت:
- طفلك شهلا چه قدر حرص خورد!
شاهرخ گفت:
- كاش قبل از شام كمي در حياط وسطي بازي كنيم.
همگي موافقت كرديم و با هياهو به حياط رفتيم هومن گفت
- چه خبره؟
- مي خواهيم وسطي بازي كنيم لادن شاهين شما هم به حياط بياييد
دعوا بر سر ياركشي شروع شد شهلا گفت:
- پسرها با هم دخترا هم با هم
فرهاد كه مي خواست لج لادن را در آورد و گفت
- نمي شود استثنا باشد و هستي با پسرها بازي كند؟
ياسمن گفت:
- نخير
فرهاد گفت:
- پس من هم يار دخترها مي شود
شهلا گفت:
- بابا تو چه رويي داري فرهاد برو ديگر
لادن با حرص دست ياسمن را گرفت و من و شهلا هم طرف ديگر ايستاديم. پسرها وسط بودند ان قدر صداي بازي مان بلند بود و جيغ مي كشيديم كه بزرگ تر ها هم به حياط آمدند و با رضايت به ما نگاه مي كردند من سعي مي كردم فقط فرهاد را نشان بگيرم كه در موقع اصابت توپ باعث بل گرفتن او شد. جيغ بچه ها به هوا رفت. عاقبت نوبت ما دختر ها رسيد يكي يكي بچه ها بيرون رفتند و سوختند فقط من وسط بودم و با گرفتم بل يكي يكي بچه ها را به وسط بازي اوردم پسرها كه مي ديدند حريف ما نيستند حرصشان در آمده بود شاهرخ توپ را زير شير آب گرفت توپ سنگين شده بود و به شهلا خورد شهلا جيغش به هوا رفت و گفت
- خيلي جر زن و حسود هستيد توپ سنگين شده.
توپ بعدي به لادن خودر لادن گفت
- درد مي آورد خيلي سنگين شده
يكي يكي خورديم و بازي با برد پسرها تمام شد از همه جالب تر كري خواندن بعد از بازي ناجوانمردانه شان بود
به شهلا و ياسمن گفتم
- تلافي مي كنيم خيلي نامردند
شهلا كه از شكلك در آوردن هومن و شاهين داشت منفجر مي شد گفت
- خيلي نامرديد از قصد توپ را خيس كرديد كه درد آور باشد؟
فرهاد شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
- به من چه؟ برادر خودت خيس كرد من كاره اي نيستم.
نگاه پر مهر فرهاد صداقت را در چشمانش به نمايش مي گذاشت. با چشمان خمارش به من مي گفت
- من بي تقصيرم ديدي كه دلم نيامد هيچ كدامتان را بسوزانم.
خسته از بازي همه در حياط دور هم نشستيم. هومن با دستانش روي قابلمه ريتم گرفته بود و مي زد. ناگهان شروع كرد به خنديدن ان قدر خنديد كه همه ما مات و مبهوت به هم نگاه كرديم پرسيدم:
- چت شده هومن؟ چرا ريسه رفتي؟
با خنده گفت:
- اگر برايتان تعريف كنم كه ديروز وقتي با دوستم به خيابان ... رفتيم چه اتفاقي افتاد شما هم مي خنديد
ياسمن گفت
- دوباره سر كاري است همه ما را سر كار گذاشته و به اين مي خندد.
شاهرخ گفت:
- حالا بگو ببينم چه دسته گلي به اب داده ايد؟
هومن دوباره خنديد و گفت
- آخ ديروز با دوستم علي تمام صندلي هاي ماشينش را بيرون ريختيم تا تميزش كنيم. وقتي داخل ماشين را جارو كشيديم و مي خواستيم صندلي هاي عقب را سر جايشان بگذاريم مادرش صدايش كرد و گفت
- بدو علي حال پدرت خوب نيست برو از داروخانه برايش قرص قلبش را بگير. ديگر فرصت نشد كه صندلي هاي عقب ماشين را جا بزنيم. علي پشت فرهان نشست و من هم كنارش چون ايام تعطيل بود داروخانه اي باز نبود. مجبور شديم به خيابان اصلي برويم و از داروخانه شبانه روزي خريد كنيم. اخ سر خيابان دو تا دختر سانتي مانتال ارايش كرده با دك و پز عالي ايستاده بودند و منتظر ماشين بودند سوار هر ماشيني هم نمي شدند به علي گفتم:
- علي نگه دار سوارشان كنيم علي هم زد روي ترمز دو تا دختر با فيس و افاده و ادا آمدند و در را باز كردند داشتند با هم حرف مي زدند و متوجه نشدند كه ماشين صندلي ندارد اولي با ناز گفت
- سلام.
و افتاد روي بدنه برهنه ماشين من و علي از خنده نمي توانستيم فرار كنيم ان دو تا دختر كه حسابي حرص شان گرفته بود در ماشين را محكم به هم زدند و چند تا فحش اب دار نثار من و علي كردند آخ اين قدر خنديديم كه يادمان رفت براي چه به بيرون آمده ايم عاقبت بعد از يك ربع خنديدن قرص خريديم
من و شهلا و ياسمن حرص مي خورديم وشاهين و شاهرخ و فرهاد از خنده غش كرده بودند شاهرخ گفت
- اين كه چيزي نيست من يك بار با دوستم به خيابان هاي خيلي بالا شهر رفته بوديم ان موقع ها تازه بنز الگانس با شيشه دودي به ايران امده بود. گوشه خيابان يكي پارك شده بود من و صادق با چه چه و به به به طرف ماشين رفتيم و دست هايمان را دور صورتمان گذاشتيم و صورت هايمان را به شيشه چسبانديم و شروع كرديم به ديد زدن داخل ماشين كه ناگهان همان شيشه اي كه ما به آن چسبيده بوديم با حركت اتوماتيك پايين كشيده شد تازه آن وقت بود كه فهميديم ما به ماشين پر از آدم ان طور زل زده ايم و چهار نفر در ماشيد دارند به ما مي خندند ولي چون شيشه تيره بود ما آنها را نمي ديديم
و باز صداي خنده بچه ها در حياط پيچيد.
__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:43 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها