بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #21  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چی گفتی؟دوئل اتومبیل؟

-بله...بله...دوئل اتومبیل!
من وحشتزده دوباره تکرار کردم.
-دوئل اتومبیل ؟؟آه خدای من !نه !
نوری تقریبا خودش را روی زمین انداخته و با دودست چهره اش را پوشاند و بصدای بلند گریست و در میان گریه اش ماجرای آن برخورد وحشتناک را برایم تعریف کرد.
-من و پرویز داشتیم توی باغ ارم قدم میزدیم...من اصلا حال و حوصله درست حسابی نداشتم ولی پرویز برعکس خیلی سرحال بود و برخلاف این دو سه هفته با من شوخی میکرد از سر و کولم بالا میرفت و هر چه التماس میکردم که راحتم بگذاره آروم نمیگرفت آنقدر که به کریه افتادم و تقریبا فریاد زدم:بس کن پرویز!!بس کن!ازت متنفرم!
پرویز که عصبانیت مرادیده بود بیشتر سماجت میکرد با مشت به شونه هایم میکوبید و من گریه میکردم و میگریختم که ناگهان صدای آمرانه بهرام را شنیدم که میگفت:پسره احمق راحتش بگذار!منکه سرم پایین بود و گریه میکردم بطرف بهرام برگشتم...
ای خدا بهرام با یهدست پشت یقه پرویزو چنگ زده بود و با دست دیگه آماده بود تا مشت محکمی به چونه پرویز بکوبه راستش نمیدونستم چه بکنم مثل اینکه قیافه بهرام ایم دو سه هفته یادم رفته بود خودت میدونی که من و اون همیشه سعی میکردیم که هیچوقت جلو هم سبز نشیم .چشمهای بهرام برق مخصوصی میزد لباش میلرزید هر لحظه منتظر بودم که پرویز با بهرام گلاویز بشه یا بهرام با مشت تو چونه بهرام بکوبه!
پرویز بطرف بهرام برگشت و گفت:احمق نشو یقه منو ول کن!بهرام تف غلیظی روی زمین انداخت و به پرویز گفت:تو حتی لیاقت همنشینی اونو هم نداری بهتره راحتش بگذاری!
پرویز که کاملا خشمگین شده بود با لحن مسخره ای جوابش راداد:خوب خوب چشمم روشن آقا بعد از دو سه ماه تازه غیرتی شدن.خواب دیدی عزیزم خیر باشه اگر چه منتظر بودم که یه روز سر و کله آقای ورشکسته پیدا بشه ولی برادر کور خوندی بهتره دمتو بذاری رو کولت و بری دنبال کارت!یاالله...یاالله...
بهرام آنچنان دندوناشو روی هم فشار میداد که من صداشو میشنیدم...در اینموقع بود که بهرام یقه پرویز رو رها کرد خیال کردم همه چیز تموم شده ولی اینطوری نشد...
بهرام با صدای بلند به پرویز گفت:میدونستم تو آدم بزدلی هستی ولی نه اینقدر!
پرویز مثل بوکسورها در برابر بهرام گارد گرفت و گفت:بسیار خوب مثل اینکه واقعا تنت میخاره یاالله...یاالله...زود باش بیا جلو بیا ...بیا دوئل کنیم...یاالله...یاالله...آقای شکست خورده ...ده یاالله...چرا میترسی بیای جلو آه فهمیدم میترسی صورت خوشگلت از ریخت بیفته...
بهرام بدون اینکه حرکتی بکنه گفت:اکه ددرست میگی و خودتو آماده دوئل کردی چرا یه دوئل شجاعانه نکنیم؟نکنه شهمامتت هم مثل عشقت قلابیه؟
پرویز که هنوز گارد بوکس گرفته بود با همان اداها و مسخره بازیها جواب داد خیا نمیکنم دل و جراتشو داشته باشی که یه قدم جلو بگذاری تو همیشه بازنده بودی حالاشم بازنده ای ولی اگه میخوای امتحان بکنی بفرما !دوئل بوکس!همینجا یا میریم که هیچکس نتونه تو رو ازدستم نجات بده!بالاخره یه نفر باید یه دس درست و حسابی به تو بچه ننه بده!
بهرام با همان حالت آروم همیشگی گفت:دوئل بوکس؟دوئل بوکس مال آدمای ترسوست !دوئل اتومبیل!...یاالله!شجاعتتو به عشقت نشون بده!نشون بده که نمیترسی!نشون بده که مرد موفقی هستی و حاضری جلوی اون از حیثیت خودت دفاع کنی!
من دیگه طاقت نیاوردم و التماس کنان گفتم:پرویز پرویز خواهش میکنم بیا بریم بیا!بیا!
بهرام حرف منو قطع کرد و گفت:راست میگه خانم تو که جراتشو نداری ادعا هم نکن اون خوب ترا شناخته میدونه که مردش نیستی...برو جونم برو!مگه نشنیدی چی گفت"؟اون بهتر از هر کس دیگه ای میدونه که تو ترسوترین مخلوق خدایی!برو برو...
پرویز که ناگهان از آن سر و صدا و لوده بازی افتاده بود اول سکوت کرد و بعد گفت:چه جوری؟
بهرام گفت:خیلی ساده!دوئل اتومبیل!سر ساعت ۱۰ صبح دوئلو شروع میکنیم!من همین الان حرکت میکنم میرم تخت جمشید و تو هم میری دروازه قرآن سر ساعت ۱۰ صبح من از تخت جمشید و تو از طرف دروازه قرآن بطرف هم حرکت میکنیم و هر جا بهم رسیدیم مستقیما اتومبیلهامونو بهم میکوبیم.
نوری ادامه داد:من مثل آدم یخ زده ای سیخ و مستقیم ایستاده بودم میخواستم فریاد بزنم داد بکشم همه را به کمک بخوام رو دست و پای هردوشون بیفتم و التماس کنم دست از این دوئل بردارن اما انگار که دهانم دستهام حتی صدام تو گلو یخ زده بود فقط اشکهام سرازیر بود پرویز برگشت بمن نگاه کرد ولی بهرام لبخند میزد.با بیرحمی لبخند میزد هرگز این لبخند بیرحمانه رو فراموش نمیکنم...یکجور مخصوصی میخندید یه جور تلخ و بیرحمانه...
پرویز کتابشو بطرف من پرتاب کرد و گفت:بگیر نوری من میدونستم یه روز این بزدل و ترسو جلو رام سبز میشه میدونستم میدونستم ولی!بالاخره باید یکی از ما دو نفر زنده بمونه.و بعد بطرف اتومبیلش که در جلو باغ پارک کرده بود رفت و بهرام هنوز ایستاده بود و بمن بیرحمانه لبخند میزد .و من با نگاه التماس آمیزی به او خیره شدم!بهرام مثل یه مجسمه ایستاده بود!نه حرکتی نه حرفی!ولی لبخند بیرحمانه اش همینطور روی لبهاش ماسیده بود!
نوری در حالیکه آشکارا میلرزید ادامه داد:من از غم آبستن بودم از تنهایی وحشت کرده بودم انگار که روی زمین نبودم بلکه در فضای شب مثل یک شهاب آسمانی میرفتم تا به ابدیت بپیوندم!بهرام هم بالاخره پشت بمن کرد و بطرف اتومبیلش رفت!تا ۱۰ دقیقه همینطور مثل ماهی منجمد ایستاده بودم و بعد وحشت وحشت مثل یک گلوله آتش به جانم افتاد یخهای تنم را آب کرد.خم شدم و کتاب پرویز را از روی زمین برداشتم و بعد بطرف خوابگاه دویدم...
راستش در تمام مدتی که نوری این برخورد وحشتناک را تعریف میکرد من هم از ترس و وحشت منجمد شده بودم حتی قدرت فکر کردن و تصمیم گرفتن از من سلب شده بود!فقط احمقانه به اشکهای نوری نگاه میکردم که از چشمهای درشت و سیاهش روی صورتش میریخت و به آرامی تا روی چانه و گردنش میلغزید...ناگهان نوری خودش را توی بغلم انداخت و گفت:مهتا مهتا خواهش میکنم یه فکری بکن!
از فریاد نوری من بخود آمدم !نوری راست میگفت باید کاری میکردم با نومیدی گفتم:از من چه کاری ساخته است؟نوری دستم را گرفت و از روی زمین بلند کرد!
-بلند شو بلند شو بریم تو محوطه فریاد بزنیم از بچه ها کمک بخواهیم به اونا بگیم چه فاجعه ایداره اتفاق میفته!
من نوری را بغل زدم و گفتم:نه نه...اگه روسای دانشگاه اینو بشنون هر دوشونو از دانشگاه اخراج میکنن این دوئل فقط یه دیوونگیس!بخدا دیوونگیس آخه چطوی بهرام یه همچی پیشنهادی کرده؟
نوری با نومیدی سرش را تکان داد و گفت:نمیدونم نمیدونم انقدر خونسرد و آروم این پیشنهادو کرد که انگار از دو سه ماه پیش یه همچی نقشه شومی را کشیده بود خواهش میکنم مهتا خواهش میکنم یه حرکتی بکن یه فکری یه کاری...
یک فاجعه بزرگی در شرف وقوع بود و ما باید کاری میکردیم.
به نوری گفتم:ما باید هر طور شده مهرانو پیدا کنیم اینطور که تو میگی اونا خیلی زود دوئلشونو شروع میکنن باید بجنبیم.فقط از تو خواهش میکنم چشماتو پاک کن اگر کسی ما رو اینطوری ببینه وحشت میکنه!
آنوقا هز دو از خوابگاه براه افتادیم من میدانستم که مهران در آنموقع روز با رفقایش در تریا نشسته و مشغول بحث و مشاجره همیشگی است حالا که به آن حادثه عجیب آنروز فکر میکنم همه چیز دقیق شمرده جدا از هم پیش رویم جان میگیرد !من و نوری مثل دو تا طفل یتیم و فراری از خوابگاه بیرون آمدیم یک تاکسی قراضه با یک شوفر پیر و پر حرف جلو پایمان ترمز کرد و ما دوتایی خودمونو روی صندلی تاکسی انداختیم و من به راننده گفتم:آقا برو تریا فقط خواهش میکنم عجله کنین.
راننده پیر اخمهایش رادر هم کرد و با حیرت گفت:جل الخالق!شماها دیگه چجور زنی هستین !هر زنی که سوار ناکسی من میشه میگه آروم !یواش!ولی شما میگین تند برو!واقعا که جنس زنو نمیشه شناخت!
من از شدت ناراحتی پاهایم را به کف تاکسی کوبیدم و گفتم:آقا خواهش میکنم عجله کنین یه اتفاق بدی افتاده حوصله جر و بحث نداریم فقط ما رو به تریا برسون تندتر آقا تندتر.
پیرمرد راننده تاکسی اول سکوت کرد و بعد مثل همه شیرازیهای خوب و مهربان گفت:خانم ناراحت نباشید بد و خوب دست پروردگار عالمه یه چیزی نذر شاهچراغ بکنین هیچ اتفاق بدی نمیافته.
این جمله راننده تاکسی ناگهان هر دو ما را برای لحظه ای از چنگال آهنین وحشت بیرون کشید.
در اینگونه مواقع که تمام درهای امید به رویت بسته شده همه جا را سیاه و تاریک و پر از تنهایی و وحشت میبینی و خیال میکنی دنیا به آخر رسیده است ناگهان دل به یک معجزه میبندی اگر چه هیچوقت به معجزه اعتقادی نداشته باشی!دستهاتو بلند میکنی و از ته دل مینالی...
خدایا خدایا ما کمک کن نگذار آن اتفاق وحشتناک بیفته یا شاهچراغ تو را بخدا قسم بیا و آنها را از اینکار منصرف کن منم قول میدم هر شب جمعه بیام با پوست برام شمع بایرم یا شاهچراغ ناامیدم نکن.
من و نوری هر دو در تاریکی هراس انگیز افکارمان با شاهچراغ نجا میکدیم که تاکسی جلو تریا ایستاد و ما هر دو از آن بیرون پریدیم...نوری به ساعتش نگاه کرد خدایا چیزی به ساعت ۱۰ نمونده بود فقط یکربع وقت داریم فقط یکربع یعنی ما میتونیم از این فاجعه جلوگیری کنیم؟من خودم راداخل تریا انداختم و مهران همینکه مرا با آن سیمای رنگ پریده دید تقریبا از جا بلند شد رفقایش هم همینطور .من لبخندی زورکی زدم و مهران را صدا کردم.
-مهران فقط یک دقیقه!
مهران پیپش را از روی میز برداشت و بمن نزدیک شد و پرسید:چی شده؟جرا مثل دیوونه ها هراسونی؟
-مهران خواهش مکینم با رفقات خداحافظی کن بیا کار مهمیه...-چی میگی مهتا من رفقامو مهمون کردم میخواهی برام دست بگیرن.
و در همین لحظه که داشت برایم استدلال میکرد ناگهان چشمهای مهران روی صورت اشک آلود نوری خیره ماند و بعد بدون اینکه توضیح دیگری از من بخواهد بطرف دوستانش رفت .من صدایش را شنیدم او با عجله از آنها خداحافظی کرد و بعد دستم را گرفت و بطرف در کشید و همین که به نوری رسید آستین او را هم گرفتو ما وارد خیابان شدیم آنوقت پرسید:شما دوتایی چتونه؟چی شده؟
در حالیکه بغض گلویم را گرفته بود گفتم:مهران اگر دیر بجنبیم فاجعه اتفاق میفته بریم سوار اتومبیلت بشیم من تو راه همه چیزو برات میگم!
مهران نامزد آرام و خونسرد من همچنان متعجب و حیران خودش را پشت رل انداخت من و نوری هم کنار او روی صندلی جلو نشستیم و همینکه اتومبیل براه افتاد نوری با صدای بلند به گریه افتاد...
-خدایا من چقدر بدبختم!جقدر بدبختم!
من بطرف مهران برگشتم و گفت:موضوع یه دوئله!
مهران با لحنی که از فرط تعجب میلرزید گفت:دوئل؟دوئل چیه؟ما که تو قرن ۱۵ زندگی نمیکنیم!دوئل چی؟
-قرن پانزدهم یا بیستم !نمیدونم!ولی اینکار داره اتفاق میفته!بهرام به پرویز پیشنهاد کرده با هم دوئل اتومبیل بدن!
مهران از شدت تعجب چیزی نمانده بود که فرمان اتومبیل را رها کند و مرتبا زیر لب تکرار میکرد:باور کردنی نیست !باور کردنی نیست!
من خیلی خلاصه ماجرای برخورد پرویز و بهرام را برای مهران بازگو کردم و مهران در تمام این مدت در سکوت به ماجرا گوش میداد و بعد حرفم را قطع کرد و گفت:چه ساعتی قراره دوئل شروع بشه؟
-سر ساعت ۱۰
-چه جوری؟
-سر ساعت ۱۰ پرویز ار جلو دروازه قرآن بطرف تخت جمشید حرکت میکند و بهرام هم درستدر همین ساعت از تخت جمشید بطرف شیراز حرکت میکنه.
مهران سرش را با تاسف تکان داد و گفت:پس اگر ما سر ساعت ۱۰ به دروازه قرآن برسیم میتونیم لااقل پرویزو متوقف کنیم و جلوی فاجعه را بگیریم.
بعد هر سه به صفحه ساعتهایمان نگاه کردیم فقط ۷ دقیقه به ساعت ۱۰ مانده بود مهران وحشتزده گفت:نه فکر نمیکنم ما در ۷ دقیقه با این اتومبیل قراضه به دروازه قرآن برسیم!
من به نوری نگاه کردم نوری درست مثل یک مجسمه بجلو خیره شده بود و مدام اشک میریخت..
-خواهش میکنم مهران عجله کن شاید رسیدیم!
مهران با خشونت بر پدال گاز فشار می آورد از چراغ قرمزها عبور کردیم پلیس های راهنمایی با سوت پیاپی و سر و صدا ما را بدرقه میکردند اتومبیلها کنار میکشیدند و مهران هر لحظه بر سرعت اتومبیل می افزود خدایا کمک کن !...ماسر ساعت ۱۰ به دروازه قرآن برسیم!یا خدایا! شاهچراغ!
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
 

برچسب ها
کفشهای غمگین عشق, عشق


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:40 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها