بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 02-27-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض





حاجت خود را جز با سه تن در ميان مگذار




مردي از انصار، نزد امام حسين(ع) آمد و خواست تا نياز مادي خود را به امام بگويد. امام (ع) فرمود: اي برادر! نياز خود را به زبان نگو تا آبرويت را نگاه داشته باشي! هر چه مي خواهي در نامه اي بنويس و بياور. من، به خواست خداوند به قدري به تو کمک خواهم کرد که تو را خوشحال کند.
آن مرد نوشت: يا ابا عبدالله ! فلان شخص پانصد دينار از من طلبکار است. او طلب خود را خواسته است و من اکنون مالي ندارم. از او بخواه تا به من مهلت دهد، پس از سر و سامان يافتن روزگارم، طلب او را خواهم داد.
امام، پس از خواندن نامه، وارد منزل شدند و کيسه اي همراه خود آوردند، که هزار دينار در آن بود. کيسه را به مرد دادند و فرمودند: با پانصد دينار آن قرضت را ادا کن و پانصد دينار ديگر را خرج زندگي ات کن. از اين پس حاجت خود را جز با سه تن در ميان مگذار: ديندار، جوانمرد و آبرودار؛ زيرا ديندار به خاطر دينداري اش به تو کمک خواهد کرد؛ جوانمرد از جوانمردي خود شرم مي کند و به تو ياري مي رساند، و آبرودار مي فهمد که تو براي حفظ آبرويت حاجت خود را به او گفته اي، او نيز آبرويت را حفظ مي کند و حاجت تو را بر مي آورد.



عدالت دقيق خداوند




روزي حضرت موسي ـ عليه السلام ـ از كنار كوهي عبور مي‎كرد، چشمه‎اي در آنجا ديد، از آب آن وضو گرفت، به بالاي كوه رفت، و مشغول نماز شد.
در اين هنگام ديد اسب‎سواري كنار چشمه آمد و از آب آن نوشيد، و كيسه‎اش را كه پر از درهم بود از روي فراموشي در آنجا گذاشت و رفت.
پس از رفتن او، چوپاني كنار چشمه آمد (تا از آب چشمه بنوشد) چشمش به كيسه پول افتاد، آن را برداشت و رفت.
سپس پيرمردي خسته، كه بار هيزمي برسر نهاده بود كنار چشمه آمد، بار هيزمش را بر زمين گذاشت و به استراحت پرداخت.
در اين هنگام، اسب‎سوار در جستجوي كيسه پول خود به كنار چشمه بازگشت و چون كيسه‎اش را نيافت به سراغ پيرمرد كه خوابيده بود رفته و گفت: كيسه مرا تو برداشته‎اي، چون غير از تو كسي اينجا نيست. پيرمرد گفت: من از كيسه تو خبر ندارم. گفتگو بين اسب‎سوار و پيرمرد شديد شد و منجر به درگيري گرديد. اسب‎سوار، پيرمرد را كشت و از آنجا دور شد.
موسي ـ عليه السلام ـ (كه ظاهر حادثه را عجيب و برخلاف عدالت مي‎ديد) عرض كرد:
«يا رَبِّ كَيفَ الْعَدْلُ فِي هذِهِ الْاُمُورِ؛ پروردگارا! عدالت در اين امور چگونه است.»
خداوند به موسي ـ عليه السلام ـ وحي كرد: آن پيرمرد هيزم‎شكن، پدر اسب‎سوار را كشته بود. (امروز توسط پسر مقتول قصاص شد) و پدر اسب‎سوار به همان اندازه پولي كه در كيسه بود به پدرچوپان بدهكار بود، امروز چوپان به حقّ خود رسيد. به اين ترتيب قصاص و اداي دَين انجام شد، و انا حكمٌ عدلٌ؛ و من داور عادل هستم.[1]




---------------------------------------
پاورقي: [1] . بحارالانوار، ج 64، ص 117 و 118.



حكايت جوانمرد قصّاب




در روزگاران گذشته که اصناف پيشه ور ايران پيرو فتوت يا آيين جوانمردي بودند، اصناف در رساله هايي که براي آموزش قوانين و اعتقادات و آداب خود به تازه کاران و شاگردان مي نوشتند، پيشه و آيين خود را به يکي از پيامبران يا اصحاب پيامبر اسلام يا اشخاصي افسانه اي منسوب مي کردند و شرح مي دادند که نخستين بار چه کسي پيشه ي آنان را بنياد نهاد. جوانمردان صنف قصّاب پير و پيشواي خود را شخصي به نام «جوانمرد قصّاب» مي دانستند.
هم اکنون، در جنوب شهر تهران، به سوي شهر ري، در زمين هاي مشهور به منصور آباد، در محلّه اي که اکنون جزو منطقه ي بيستم شهرداري تهران محسوب مي شود، بقعه اي به نام «جوانمرد قصّاب» هست. به مناسبت اين بقعه، محله اطراف آن نيز جوانمرد قصّاب نام گرفته است. جوانمرد قصّاب براي مردم اين محل معروف است به اينکه يار اميرالمؤمنين بوده و مزار او را مانند اماکن متبرکه زيارت مي کنند. در شهرها و مکان هاي ديگر ايران هم مقبره هايي به نام جوانمرد قصّاب وجود دارد و اين ها آدمي را به گمان وا مي دارد که شايد جوانمرد قصّاب شخصيت تاريخي ناشناخته اي باشد. گفتني است که مقبره هاي جوانمرد قصّاب در قرون گذشته نيز مشهور بوده است. در قرن هشتم، حمدالله مستوفي از مدفن او در ري ياد کرده، که ظاهراً همان جايي است که اکنون در جنوب تهران بقعه ي جوانمرد قصّاب بر پاست. اما عبد الرزاق سمرقندي؛ مورخ قرن نهم هجري، در ذکر وقايع سال 864 ق. از مدفن جوانمرد قصّاب در سرخس سخن گفته است. در قرن نهم ، مولانا حسين واعظ کاشفي سبزواري در فتوّتنامه ي سلطاني، مفصّل ترين کتاب کهن فارسي درباره ي آيين جوانمردي، نام جوانمرد قصّاب را عبدالله و پدرش را عامر بصري ذکر کرده و او را از ملازمان محمّد حنفيه (متوفي: 81 ق.) فرزند امام علي(ع)، و نيز از «هفده کمر بسته ي» مولي علي(ع) دانسته است. جوانمردان در آيين تشرّف به جوانمردي ميانِ خود را با کمربندي خاصّ به نام «شدّ» (=شدّه=رشته) مي بستند و معتقد بودند که شاهِ مردان، علي(ع) ، هفده تن را به جوانمردي مشرّف گردانيد و با دستان خود برخي از آنان را کمر بست. واعظ کاشفي همچنين مي گويد که سلّاخان سندِ رسميت و اعتبار پيشه ي خود را با انتساب به جوانمرد قصّاب بايد درست کنند زيرا که در روز واقعه ي غدير خم حضرت امير(ع) گوسفند قرباني کرد و جوانمرد گوسفند را سلّاخي نمود. نخست حضرت امير(ع)، خود، گوسفند را پاره کرد و آن کار را به جوانمرد واگذار فرمود.
جوانمردان در آيين تشرّف به جوانمردي ميانِ خود را با کمربندي خاصّ به نام «شدّ» (=شدّه=رشته) مي بستند و معتقد بودند که شاهِ مردان، علي(ع) ، هفده تن را به جوانمردي مشرّف گردانيد و با دستان خود برخي از آنان را کمر بست.
با اين حال، هيچ اطلاع تاريخي از شخصي به نام عبدالله بين عامر بصري، مشهور به جوانمرد قصّاب، در دست نيست. شايد اين نام از نامِ عبد الله بن کُرَيزبن ربيعه ي اموي، بر ساخته شده باشد که در عهد خلافت عثمان، حاکم بصره بود و نقل است که علي(ع) درباره ي او فرمود: «ابن عامر سيّد فتيان قريش است».
محمد علي يزدي شاهرودي، يکي از درويشان خاکسار دوره ي قاجاريه، در رساله اي که در سال هاي 1317-1315 ق. درباره ي اصناف نوشته، گفته است که علي(ع) در يمن سه کس را ميان بست که سومي نُصَير (يا نَصير) قصّاب اصفهاني مشهور به جوانمرد قصّاب بود و قصّابان سلسله ي سند صنف خود را به او و به حضرت ابراهيم(ع) مي رسانند. اما چنين نامي نيز شناخته نيست. در فتوّت نامه ها و رسائل اصناف عربي نيز نام جوانمرد قصّاب ذکر شده است اما غالباً به صورت: «جومرد القصِاب».
در فتوّت نامه ي سلطاني نخستين کاربرد و ساخت برخي از جامه ها و ابزارهاي خاصّ قصابان و سلّاخان، نظير پيش آويز، که ابزاري شبيه قَناره (قِنّارَه) بوده است و به آن گوشت مي آويخته اند، کاردمال، که ظاهراً کارد را با آن تيز مي کرده اند، و تَنوره، که گونه اي پيش بند بوده، به جوانمرد قصّاب منسوب است.
با اين حال، در برخي از فتوّت نامه هاي کهن تر مانند فتوّت نامه ي مولانا ناصري، از قرن هفتم، قصّابان از اصنافي بر شمرده شده اند که شايسته ي فتوّت داري نيستند. اما، نکته ي قابل توجه اينکه در قصّه هاي عياري که سخن از جوانمردي و خلق و خوي عياري است، معمولا يکي از قهرمانان، عياري است که پيشه ي قصّابي دارد. در سمك عيار، که ظاهراً کهن ترين اين گونه قصّه ها است، عياري به نام «جنگجوي قصّاب» که در عياري و جنگاوري ممتاز است، از «سرخ علمان» و شادي خورده ومريد و شاگرد سمك عيار است.
در قرن نهم، در داراب نامه ي بيغمي، در بخشي که پهلوانان و عياران ايران به دمشق وارد مي شوند، سخن از قصّابي به نام «جواندوست قصّاب» است که دعوي جوانمردي داشت و بسياري از جوانمردان دمشق در خدمت او بودند. ياران جوانمرد او نيز همگي قصّاب بودند و تو گفتي که او پيشواي جوانمردان اين صنف بوده است. جواندوست قصّاب که به رسم اهل فتوّت در غريب نوازي وياري پهلوانان ايراني جان فشاني مي کند، عيار است و فنون عياري را نيک مي داند.
با عنايت به اين روايت ها به نظر مي رسد که در روزگاران کهن به گونه اي صنف قصّاب با آيين عياري و جوانمردان جنگجوي در پيوند بوده است و بر همين اساس داستان جوانمرد قصّاب برساخته شده و مشهور گشته است، هر چند که در برخي از فتوّت نامه ها، با تأثر از فقه اسلامي که پيشه ي قصّابي را مکروه دانسته، اين صنف از فتوّت به دور دانسته شده است.
در قرن نهم، ملّا حسين واعظ کاشفي به داستان جوانمرد قصّاب اشاره امّا از ذکر آن خودداري کرده است. شگفت است که نام جوانمرد قصّاب درفتوّت نامه ي قصّاب، از عهد صفوي، نيامده است اما در رساله اي ديگر درباره ي قصّابان و سلّاخان، که ظاهراً در همان دوران صفوي نوشته شده است، داستان او کاملاً ذکر شده که:
کنيزکي از جوانمرد قصّاب گوشت خواست اما به هر گوشتي که جوانمرد به او مي داد، راضي نمي شد تا جوانمرد خشمگين گرديد و پول او را پس داد و گفت که به او گوشت نخواهد فروخت. کنيزک که از سرزنش و آزار سروَر خود مي ترسيد، گريه آغاز کرد. ناگاه شاه مردان علي(ع) از آن جا گذشت و مشکل کنيزک را دريافت و به جوانمرد گفت که به کنيز گوشت بفروشد. جوانمرد که علي(ع) را به چهره نمي شناخت، به او بي احترامي نمود و دست خود را به معناي ردّ کردن، به جانب حضرت علي(ع) تکان داد. پس از آنکه حضرت از نزد او رفت، قنبر يار و همراه علي(ع) آمد و به جوانمرد گفت که تو شاه مردان را نشناختي. جوانمرد که سخت شرمنده و پشيمان شده بود، دست خود را با ساطور بريد و با کارد چشمان خود را کَند از قنبر خواست که او را به نزد علي(ع) ببرد. چون غمگين و نادم به نزد آن حضرت رسيد، گريست و ابراز پشيماني نمود. علي(ع) فرمود که چشمان و دست وي را در موضع خود نهادند و فاتحه اي بخواند و بر جوانمرد دميد، فوراً چشمان و دست بريده ي او درست شد.
پس از آنکه حضرت از نزد او رفت، قنبر يار و همراه علي(ع) آمد و به جوانمرد گفت که تو شاه مردان را نشناختي. جوانمرد که سخت شرمنده و پشيمان شده بود، دست خود را با ساطور بريد و با کارد چشمان خود را کَند از قنبر خواست که او را به نزد علي(ع) ببرد.
داستان جوانمرد قصّاب با اندکي تغيير در برخي از کتاب هاي مقبل از جمله طريق البکاء، از عهد ناصري، آمده است، تعزيه خوان ها نيز آن را نمايش مي داده اند و تصويرهايي از اين داستان را در نقاشي هاي قهوه خانه اي هم مي توان ديد. هم اينک، در افغانستان، قصّابان در شب هاي جمعه به نام جوانمرد قصّاب نذر مي دهند و در حين اجراي آيين نذر، قصّه ي او را نقل مي کنند. مرحوم استاد دکتر زرين کوب (متوفي: 1378 ش.) قصّه جوانمرد قصّاب را نمونه ي کوشش حرفه هاي مکروه براي درست کردن رابطه با فتوّت دانسته است ؛ اما همچنان که گفته شد، قصه هاي کهن عياري از پيوند ديرباز صنف قصّاب با آيين عياري وجوانمردي نشان دارد.
به هر تقدير، ابيات لوحه ي قبر داخل بقعه ي جوانمرد قصّاب، در جنوب تهران، نشان مي دهد که صاحب آن نيز همان پير افسانه اي صنف قصّاب، که داستانش گفته آمد، فرض شده است. به نظر مي رسد که اين مقبره و ديگر مقبره هاي جوانمرد قصّاب در ايران، مقبره هايي نمادين براي شخصيت افسانه اي جوانمرد قصّاب است. ساختن چنين مقبره هايي در ايران براي قهرمانان افسانه اي که مردم با ياد و قصّه ي آن ها مي زيسته و به وجود آن ها باور داشته اند، متداول بوده است؛ چنان که حتي براي خضر هم که زنده ي جاويدان دانسته مي شود، مقبره هايي ساخته شده است. اين مقبره ها قهرمانان افسانه اي و مقدّس مردم ايران را براي آنان به گونه اي، واقعي، محسوس و قابل دسترس مي کند تا به زيارت آنها بروند، با آن ها سخن بگويند و براي آن ها نذر ونياز کنند و حاجت خود را بگيرند.
مرحوم استاد دکتر زرين کوب (متوفي: 1378 ش.) قصّه جوانمرد قصّاب را نمونه ي کوشش حرفه هاي مکروه براي درست کردن رابطه با فتوّت دانسته است.
روزگاري افسانه ي جوانمرد قصّاب نزد مردم ايران بسيار مشهور بوده است. امروزه، کهنسالان تهراني همچنان داستان او را از بر دارند هرچند براي بيشتر جوانان حتي نام او ناآشنا است.



ضرب المثل هاي ايراني/ قدر عافيت کسي داند ، که به مصيبتي گرفتار آيد




آورده اند که: در روزگاران قديم ، تاجري بود که که تصميم گرفته بود کالاهاي بسياري را به آن سوي آبها ببرد تا با فروش آنها سودي به دست آورد. تاجر بارهايش را تا بندري در کنار دريا برد و کالاهايش را بر کشتي سوار کرد . يکي از شاگردها که تاجر به او بسيار اطمينان داشت ، هميشه در کنار او بود و به کارها رسيدگي مي کرد .
بعد از اينکه جنس هاي تاجر را در انبار کشتي جا دادند ، او و شاگردش نيز خوشحال و خندان وارد کشتي شدند . تاجر بارها با کشتي هاي باري و مسافري به اين کشور و آن کشور رفته بود ، اما شاگردش نخستين بار بود که سوار کشتي مي شد . تا زماني كه کشتي راه نيفتاده بود ، شاگرد تاجر کاملاً ً سرحال بود و از بالاي کشتي براي بدرقه کنندگان دست تکان مي داد و براي سفري که همراه تاجر در پيش داشت ، آرزوهاي شيرين و درازي در سر مي پروراند . همينکه کشتي راه افتاد و از ساحل دور شد ، شاگرد به دور و برش نگاهي انداخت و کمي وحشت کرد . ديگر از ساحل خبري نبود تا چشم کار مي کرد آب بود و آب / گاهي موج بزرگي کشتي را تکان مي داد و گاه بادي مي وزيد و کشتي آن چنان جا به جا مي شد که مسافران به چيز محکمي که دور و برشان مي ديدند ، چنگ مي زدند تا تعادلشان از دست نرود . ناگهان ترس و وحشت سراپاي شاگرد تاجر را فرا گرفت ، با خود گفت : " اين چه غلطي بود که کردم ؟ نانم نبود ، آبم نبود ، کشتي سوار شدنم چه بود ؟ " تاجر که رفتار شاگرد را زير نظر داشت ، فهميد که او ترسيده است . جلو رفت دستي به سر شاگرد کشيد و گفت : "‌ سفرهاي دريايي خيلي جالب و دوست داشتي است . کسي که اصلاً ً به سفر دريايي نرفته ، درابتدا کمي مي ترسد ، حتي ممکن است حالش به هم بخورد . اما رفته رفته متوجه زيبايي هاي دريا و سفر روي آب مي شود و لذت مي برد . رنگ و روي شاگرد پريده بود ، چشمش به دريا بود و محکم به يکي از ستونهاي کشتي چسبيده بود و اصلاً حرفهاي تاجر را نمي شنيد . تاجر که ديد حال شاگردش اصلاً خوب نيست ، بهتر ديد او را به حال خود رها کند . فکر کرد شايد اگر به ترس شاگردش بي اعتنايي کند ، او خود با مشکلي که دارد کنار بيايد . اما اين طور نشد . هنوز ساعتي از حرکت کشتي نگذشته بود که صداي داد و فرياد شاگرد تاجر ، نظر همه مسافران را جلب کرد : " به دادم برسيد . اشتباه کردم که سوار کشتي شدم . مرا به ساحل برگردانيد . " تاجر جلو رفت ، شاگردش را تکاني داد و گفت : " دست از شلوغ بازي بردار . مگر ديوانه شده اي ؟ کمي صبر کن به تکانهاي کشتي عادت مي کني ." حرفهاي تاجر اصلاً ً
به گوش شاگرد نرفت . او همچنان داد و بيداد مي کرد و مي خواست که کشتي را برگردانند تا او پياده شود . مسافران دور او جمع شده بودند و هرکس متلکي به او مي گفت . تاجر که ديد شاگردش دارد آبرو ريزي مي کند ، نقشه اي کشيد . او به يکي از کارکنان کشتي که کارش نجات افراد افتاده در آب بود ، گفت : " براي نجات شاگردم آماده باش . " بعد با عصبانيت بسيار به شاگرد نزديک شد و درحالي که دعوايش مي کرد گفت : " اصلاً به چنين شاگرد ترسويي نياز ندارم ، الان تو را به دريا مي اندازم ، خودت شنا کن و برگرد به ساحل . " تاجر همان طوري که با شاگردش دعوا مي کرد ، او را هل داد و از روي کشتي به داخل آب دريا انداخت . شاگرد بيچاره که اصلا انتظار چنين سرنوشتي را نداشت ، مرگ را دربرابر چشمانش مشاهده كرد . گريه کرد و به التماس افتاد که نجاتش بدهند . کمي که گذشت ، مردي که کارش نجات دادن غرق شده ها بود ، توي آب پريد ، شاگرد را از آب گرفت و به روي عرشه کشتي آورد . شاگرد تاجر که ديد عرشه کشتي امن تر از داخل درياست ، گوشه اي نشست و ساکت شد . مسافران کشتي که به دانايي تاجر پي بردند ، دور او جمع شدند و گفتند : " اين چه نقشه اي بود که به فکر ما نرسيد ؟ " تاجر گفت : " وقتي شاگردم را به آب انداختم مطمئن بودم که او مي فهمد ، کشتي سواري بهتر از غرق شدن در آب است . او تا در آب نمي افتاد و حس نمي کرد که در حال غرق شدن است ، قدر و ارزش کشتي را نمي فهميد . "
از آن به بعد درباره کساني که دچار مصيبت نشده اند و قدر نعمتهايي را که دارند ، نمي دانند ، مي گويند : " قدر عافيت کسي داند که به مصيبتي گرفتار آيد " .



پندي براي زندگي نيک از شيشه و آيينه



جوان ثروتمندي نزد عارفي رفت و از او اندرزي براي زندگي نيک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسيد: چه مي بيني؟
گفت: آدم هايي که مي آيند و مي روند و گداي کوري که در خيابان صدقه مي گيرد.
بعد آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد: در آينه نگاه کن و بعد بگو چه مي بيني؟
گفت: خودم را مي بينم.
عارف گفت: ديگر ديگران را نمي بيني!

پندها:
آينه و پنجره هر دو از يک ماده ي اوليه ساخته شده اند، شيشه. اما در آينه لايه ي نازکي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني.
اين دو شي شيشه اي را با هم مقايسه کن. وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي بيند و به آن ها احساس محبت مي کند. اما وقتي از نقره (يعني ثروت) پوشيده مي شود، تنها خودش را مي بيند.
تنها وقتي ارزش داري که شجاع باشي و آن پوشش نقره اي را از جلو چشم هايت برداري، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري.
__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:23 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها