بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان سهم من از زند

قسمت هجدهم


یه دفعه داریوش پکی زد زیر خنده :
-معلومه بچه عاشقت شده .
وبعد آهسته طوری که فقط من متوجه بشم ، گفت :
-طفلی سارا .
مریم اخمی به داریوش کرد و دوباره رو به پدرام ادامه داد :
-می خواستم بگم اگه مایل باشید تو ساعت کاریتون من از سارا مراقبت کنم . خوب خونه ما که تو مسیرتونه و مشکلی از این بابت نداریم . اصلا خودم هر روز می آم شرکت می برمش و بعد از ساعت کار خودتون می آید و می بریدش اونجوری هم من از تنهایی در می آم و هم سارا ، البته قبول دارم که نمی تونم جای مادرشو براش پر کنم ، هر چی باشه اون بیشتر به مادر احتیاج داره تا دوست و مربی ، ولی من سعی می کنم همه تلاشم رو واسه تربیتش بکنم .
با دهان باز از تعجب ، اول به داریوش و بعد به پدرام نگاه کردم . قیافه پدرام هم کم از ما نداشت ، مریم غیر مستقیم از پدرام خواستگاری کرد . پدرام چند لحظه بعد به خودش مسلط شد و با گفتن :
-ممنون خانم مقدم ، اگه به کمکتون احتیاج شد خبرتون می کنم .
از جا بلند شد و به بهانه سارا از ما فاصله گرفت . به محض دور شدن پدرام داریوش گفت :
خاک تو سرت کنن ، تو مثلا خیر سرت تحصیل کرده و فهمیده ای توی بی شعور نفهمیدی چی گفتی ؟ اصلا فهمیدی معنی حرفت چی بود ؟ واقعا که ناامیدم کردی .
بعد رو به من گفت :
--فکر کنم ناراحت شد نه ؟
آهی کشیدم و گفتم :
-نمی دونم ، می رم دنبالش .
از جا بلند شدم و داریوش دوباره گفت :
-از طرف ما ازش معذرت بخواه .
خندیدم :
-تو که کاری نکردی ؟
-نه ولی تو تربیت مریم کوتاهی کردم .
با خنده گفتم :
-یه جوری حرف می زنی انگار این بچه توئه و تو باید تربیتش می کردی .
خودشم خنده اش گرفت و من بی توجه به نگاه پر از کینه مریم ، ازشون فاصله گرفتم .
به مسیری که رفته بود چشم دوختم . وقتی گوشه سالن کنار شراره دیدمش نگام برق زد وبطرفش رفتم . نه به خاطر مریم و برای دلجویی ، به خاطر دل پر آشوب خودم، می خواستم برم و ازش بپرسم دلیل اون نگاه نم گرفته اش چیه . چرا بر عکس ساعت پیش شاد و زنده دل نیست . چرا نگاش پریشونه ؟
متوجه اومدم شد ولی نگاهشو به سمت مخالف برگردوند ، دلم ریخت پایین نکنه کاری کردم که از دستم دلخور شده ، ولی من که کاری نکردم . امروز اونجوری که می خواست بودم ، سنگین و بی توجه به اطراف .
-ببخشید خانوم .
به سمت صدا برگشتم . یه پسر قد بلند ، با چهره ای سفید و موهایی بلند و دماغی کوفته ای جلوم ظاهر شد . به لباساش نگاه کردم ، مثل اکثر پسرا شلوار لی پوشیده بود که انگار سگ گازش گرفته بود ، چند جاش پاره بود .و لباسشم اونقدر گشاد بود که یه خانواده هشت نفری با نوه و نتیجه توش جا می گرفتن . خیلی خودم رو کنترل کردم که به صورت دراز و ریش های مسخره اش و علاوه بر اون لباسش نخندم .
-بله ؟
سلام کرد و با لبخندی که چهره اش رو مسخره تر می کرد ، دستش رو جلوم گرفت .
نگام از رو دستش سر خورد رو صورتش :
-گیرم علیک سلام امرتون ؟
دستشو پس کشید و بدن اینکه از صحبت کردنم ناراحت شده باشه ، گفت :
-من آریام .
با چهره ای متعجب گفتم :
-اِ... راستی .
گل از گلش شکفت و چهره اش از هم باز شد و من ادامه دادم :
-خوب ... میگی چه کار کنم ؟
آشکارا جا خورد در حالی که سعی می کرد خودش رو کنترل کنه وگفت :
-در مورد من با شما صحبت نشده ؟
-ببخشید قرار بود شخصیت مهمی رو ببینم و خبر نداشتم .
-خوب من آریام .
-اینو که یه بار گفتی .
-آریا رفیعی .
-آهان ، اینو نگفته بودید . فامیلتون رو می گم .
خندید :
-شما چقدر بامزه اید ؟
-برعکس ، شما چقدر داغونید .
--بله ؟
بادست به لباسش اشاره کردم وگفتم :
-از لحاظ مالی مشکل دارید ؟
سرش روتکون داد :
-بابام یکی از بزرگترین صادر کننده های فرش و پسته و زعفرونه .
-آهان .. پس قرار معلوم تو خونه سگ دارید .
بادست اشاره کرد وگفت :
-وسط راه ایستادیم ، بهتر نیست بریم کنار و صحبت کنیم .
خیلی وقت بود کسی رو دست ننداخته بودم وبازم اون حس موذی قلقلکم داد ، تا از این فرصت استفاده کنم و هم سر کارش بذارم و هم از جریان سود ببرم . می خواستم ببینم من از چی باید مطلع باشم که نشدم . کمی خودم رو کنار کشیدم و گفت :
-خوب چی می گفتید ؟
-پرسیدم تو خونه سگ دارید ؟
شما چقدر باهوشید ، از کجا فهمیدید ؟
بادست به شلوارش اشاره کردم و گفتم :
-از شلوارتون . کاملا مشخصه سگ گازش گرفته .
پکی زد زیر خنده :
-این مدل امسال
-من موضوع خنده داری نمی بینم
-خوب برام جالبه که شما از فشن چیزی نمی دونید .
-فکر کنم طرز فکر شما و لباس پوشیدنتون ، از اطلاعات ضعیف من خنده دارتر باشه .
-شما زبونتون خیلی نیش داره .
-من همیشه حقیقت رو می گم ، شاید تلخی زبونم به خاطر تلخی حقیقت باشه .
-به نظرم شما زمین تا آسمون با خانواده تون فرق دارید .
-تا فرق از نظر شما چی باشه .
-طرز فکر شما کهنه و قدیمیه ، یعنی جوون پسند نیست .
صدامو مثل پیرزن ها کردم و گفتم :
-آخ ننه چون ، می شه بگی چرا ؟
بازم خندید :
-شما خیلی بامزه اید .
-مگه منو مزه کردید آقای روشن فکر ؟
دستش رو روی شونهام گذاشت و با بی شرمی گفت :
-مزه ات هم می کنم پری جون تو با تمام بدخلقیات بازم مثل عسل شیرینی .
دستش رو باخشم پس زدم و گفتم :
-خیلی خوب ، ناراحت نشو ، ببخشید .
برگشتم تا برم گه گفت :
-صبر کن ، هنوز حرفم تموم نشده .
-تو حرف نمی زنی ، جسارت می کنی و مزخرف می گی .
-بازم معذرت می خوام .
-حرفت رو بزن و شرت رو کم کن .
-تو اصلا شبیه پدر و مادرت نیستی .
-مادرم ؟
-خوب آره اوناهاش ، شراره رو می گم . ببین چه جوری با شوهرش می رقصه .
برگشتم و مسیر دستش رو دنبال کردم . انگار که یه سطل آب روم ریخته باشن یخ کردم . بابا وشراره داشتن می رقصیدن . بابای من اونی که می گفت رقص چیه ؟ رقص کار آدم های تازه به دوران رسیده و بی کاره ، حالا داشت با زنش می رقصید . نگام رو جمع کردم و روم رو برگردوندم و فریاد زدم :
-اون مامان من نیست .
فریادم توی موزیک گم شد .
-عزیزم ، لازم نیست دادبزنی من می شنوم .
دستم رو مشت کردم و اگه یک کلمه دیگه مزخرف می گفت ، می زدم تو صورتش با نگاه هرزه اش اندامم رو از نظر گذروند و گفت :
-انگار بابام راست می گفت ، خوب تیکه ای هستی ها .
برگشتم تا برم ، که ادامه حرفش از رفتن منصرفم کرد .
- از قضا بابام ، خوب لقمه ای برام گرفته .
برگشتم طرفش :
- چی گفتی ؟ می شه یه بار دیگه حرفت رو برام تکرارکنی .
خوب مگه به تو چیزی نگفتن ؟ باباتو می گم .
مات نگاش کردم ، تازه فهمیدم چرا واسه اومدن من اونقدر اصرار می کردن . اونها می خواستن منو شوهر بدن ، اونم به کی ؟ به اقای آریا رفیعی کسی که من حاضر نیستم اونو سگ در خونه ام هم حساب کنم . صداش مثل یه پتک تو سرم فرود اومد :
-نظر شما چیه ؟
سرم رو تکون دادم :
-در مورد چی ؟
-من یه جورایی از شما خوشم اومده .
-اِ ... جدی ، چقدر شما لطف دارید به من .
خندید :
-خوب از نظر من همه چی حله ، گر چه باید یه خورده روت کار کنم تا درست شی
-منظور ؟
-منظورم اینه که باید یه کم ظاهرت برسم ، تا از این وضع اسفناک درآیی .
بادست به خدمتکار اشاره کرد وخدمتکار سینی به دست جلو اومد . یه لیوان که مشخص بود محتویاتش چیه ، برداشت و به من تعارف کرد :
-بفرمائید
رو به خدمتکاری که سینی به دست منتظر ایستاده بود گفتم :
-ممنون ، میل ندارم .
خیلی خودم رو کنترل می کردم که حرفی نزنم یا حرکتی نکنم . هر چند آبروی بابام برام مهم نبود ، بزار همه چیز و بزنم به هم و برم .
کاش می شد فرار کنم واز اون محیط نفرت انگیز دور بشم . اونها واسه من چه خوابی دیده بودن ، یعنی من اینقدر مزاحم زندگی اونها بودم . اونها حتی حضور منو تو این مراسم نادیده گرفتن ، هیچ کدوم حتی نخواستن بهم نزدیک بشن . چرا ، به خاطر روسری که سرم بود . لابد بابا و شراره کسر شانشون می شد بگن این دختر ماست . این پریاست .
- چرا شما برنداشتید ؟
با نفرت نگاش کردم .
دستش رو جلو آورد :
-عزیزم ،افتخار رقص با همسر آینده ات رو می دی ؟
با خشم نگاش کردم . لیوان رو روی میز گذاشت و بی توجه به شخمی که تو نگام بود و گفت :
-البته اینجوری نه ، بهتره اینو از رو سرت برداری .
وبعد دست به طرف شالم تا اونو از سرم برداره . دیگه منفجر شدم ، با مشت کوبیدم تو سینه اش و هولش دادم عقب . کنترلش رو از دست داد وافتاد رو میز و صندلی های پشتش . میز افتاد و اونم رو زمین ولو شد وانهایی که اطرافمون بودن همه برگشتن و نگاه کردن بغض داشت خفه ام می کرد . جمعیتی که دورمون حلقه زده بودن رو با دست پس زدم و دویدم . می خواستم خیلی زود خودم رو از اون محیط نجات بدم .
بی هدف شروع کردم به دویدن کردم . کفش های پاشنه بلندم مانع حرکت سریع من شد اگه یه بار زمین می خوردم دیگه پدرام نبود تا دست هایش مانع افتادم بشه .
کجا باید برم ؟اگه می رفتم بیرون، این وقت شب مسلما وضعم بدتر می شد .
مسیرم رو کج کردم و زدم بین درخت ها اونقدر دویدم که از نفس افتادم برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم ، خیلی از اونجا فاصله گرفته بودم . خدایا این باغ انتها نداشت . وحشت زده به اطرافم نگاه کردم . یه لحظه ترس وجودم رو گرفت . اگه الان سگشون بهم حمله کنه چی ؟هیچ کی صدای فریادم رو هم نمی شنوه .
پشت یه درخت پناه گرفتم بهش تکیه زدم و آهسته پاهام خم شد و نشستم رو زمین . سرمای هوا و سرمایی که وجودم رو گرفته بود . تنم رو به لرزه انداخت . زانوهام رو بغل کردم و سرم رو بهشون تکه دادم و اونجا بود بغضم شکست و هق هق گریه ام سکوت وحشت انگیزی که اطرافمو احاطه کرده بود شکست . این مهمونی دوباره اعصابم رو تحریک کرده بود از طرفی رقص بابا وشراره و از طرفی اون پسره احمق یعنی بابا واقعا می خواست من با اون ازدواج کنم ؟نه باورم نمی شه ! دوباره زمان برگشت به عقب . به تولدم ، تمام تولدایی که بدون حضور بابا برگزار می شد . اون همیشه می گفت از جلف بازی های مسخره بیزارم ، اصلا رقص و موزیک یعنی چی و حالا ... آهی کشیدم و نالیدم :
-باورم نمی شه . خدایا پس تو کجایی ؟
نمی دونم چقدر گذشت بود تمام بدنم یخ زده بود و ازسرما می لرزیدم و اشکم بی اختیار جاری بود . یعنی من تا این حد براشون بی ارزشم .
با حس سنگینی جسمی روی شونه ام ، با وحشت از جا پریدم و جیغ خفیفی کشیدم .
-نترس منم .
صداش آرومم کرد .نفس راحتی کشیدم و سرم را پایین انداختم :
-منو ترسوندید .
کنارم نشست و همراه با آه کوتاهی گفت :
-متاسفم ، ولی ترسیدم سرما بخوری .
بعد نگاهی به اطراف کرد وگفت :
-نترسیدی ؟
دوباره چشمه اشکم چوشید :
-آدم هایی که اون توان بیشتر ترس دارن .
خودش رو با چوبی که دستش گرفته بود ، مشغول کرد :
-همه چی رو دیدم .
آهی کشیدم و گفتم :
-فقط دیدید ، ولی نشنیدید که ...
-نه ولی خوشحالم که از پسش براومدی .
خندیدم :
-زنده ست .
اونم خندید :
-فکر کنم دستش شکست .
دوباره اخمام رفت تو هم :
-حقش بود پسرلش لندهور
-مزاحمت شد ؟
سرم رو تکون دادم و اون گفت :
-اول فکر کردم مزاحمت شده ، خواستم بیام جلو ، ولی وقتی بعد دیدم باهاش گرم گرفتی ، پشیمون شدم .
با التماس نگاش کردم :
- نه به خدا ، من باهاش گرم نگرفتم اون شروع کرد .
شالم رو کشید جلوتر و گفت :
-چی بهت گفت که اونقدر عصبانیت کرد ؟
-می خواست شالم در بیاره .
-خوب واسه همین اون بلارو سرش آوردی ؟
-نه، دلم از دستش پر بود .
-مگه قبلا می شناختیش ؟
-نه به خدا
خندید :
-قسم نخوری هم همه حرفات رو باور می کنم .
نگاش دل خسته ام رو به اتش می کشید ، خدایا چه افسونی تو نگاش بود که اینطوری دیونه ام میکرد
-این چندروزه به اصرار زیادشون ، واسه اینکه حتما امشب باید توعروسی شرکت کنم شک کرده بودم . هر فکری به غیر از این ....
بغض گلوم رو گرفت .
-مربوط به اون پسره است ؟
سرم رو تکون دادم و او ادمه داد :
-حدس می زدم .
-یعنی شما می دونستید و به من چیزی نگفتید ؟
-از اومدن های بی دلیل و زیادی رفیعی به شرکت داشت می شد یه حدس های زد ولی نمی دونم چرا مسعود راضی شد ؟ به نظرم آریا لیاقت ...
حرفش رو خورد . سرم رو روی زانوهایم گذاشتم و بازم بغضم ، اشک شد و بارید صداش مثل آب روی آتش خاموشم می کرد دلم می خواست سرم رو به شونه اش تکیه می دادم و ان برام حرف می زد و آرامش رو با لحن آروم و مخملی صداش بهم بر می گردوند .
- متاسفم پری .
پری اون منو پری صدا کرد و با لحن صمیمی صداش دلم رواز احساس خوشی مالامال کرد وسرم رو بلند کردم و از پشت پرده اشک نگاش کردم . تو چشاش هنوز یه غم غریب موج می زد . اصلا اون چرا اظهار تاسف می کرد ؟ یعنی می تونست عمق دردم رو حس کنه ؟
-پاشو بریم خونه سرما می خوری ؟
با لجبازی گفتم :
-من تو اون خونه نمی ام .
-کجا می خوای بری ؟کجا داری که بری ؟
-بابا منو می کشه .
زیر بازوم گرفت و کمک کرد بلند شم .
-مگه من مردم که اون بخواد تو رو بکشه .
نگام رو به صورتش دوختم . دلم می خواست بغلش کنم و بگم چقدر بهش احتیاج دارم چقدر حرفش به دلم نشست . این حرف یه رنگ و بوی دیگه داشت ، اصلا امشب یه جور دیگه شده بود .
-من عروسی رو به هم زدم ؟
سرش رو تکون داد :
-نه زیاد فقط اون عده که اطرافتون متوجه شدن از جمله مسعود وشراره و البته رفیعی ، از چی می ترسی جلوشون وایستا و از خودت دفاع کردی ، به نظرم مسعود اونقدر بی غیرت نشده که ...
-بی فایده ست ، اون به حرفم گوش نمی ده ، اون فقط می خواد منو از سر خودش باز کنه .
دوباره چشمام پر از اشک شد .
-مگه من چقدر جا می گیرم ، خیلی زندگشیونو تنگ کردم ؟
سرش رو تکون داد :
-بیابریم خونه ، من باهاش صحبت می کنم .
اشکام رو پاک کردم و گفتم :
-سارا کجاست ؟
-گذاشتمشتوماشین .
-از داریوش خداحافظی نکردم .
آهی کشید گفت :
-اون خلی برات مهمه .
-آره داریوش تنها دوست منه ما از بچه گی با هم بزرگ شدیم . اون همه وجودش محبته .
-پس برو خداحافظی کن .
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-عمرا من دیگه تو اون جهنم بر نمی گردم .
بعد شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
-بعدا بهش زنگ میزنم
آهسته گفت :
-هر جور راحتی .


__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:02 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها