اولین اتفاق غیر منتظره امروز دخترعمویمان بود که بدون هیچ زنگ و
sms و های و هویی , هواری چیزی ! یکهو جیغ زد : غززززززززززل !! ما هم که خواب بودیم سر صب مث فنر از جایمان پریدیم
عکس گرفتن داشت قیافمان ! گفتیم دیوونه این کارارو نکن اگه من بمیرم ملت عزادار میشن خوب !
وایییییی تا خود ظهر یک دستمان روی قلبمان بود !
بعد ِ یه ماه دردسر امروز بلاخره کادوی تولد خواهرمان آماده شد ! امسال گفتیم بابا نیست او هم که مث خودمان شدیدا بابایی ! یک کار کنیم دلش نگیرد . فک کردیم سنگ تمام بگذاریم برایش ..
ورپریده اینقدر خاطر خواه دارد که ما , هی به او حسودیمان می شود !
پیش پیش برایش از آلمان کادو فرستاده اند , ما هی دعا کردیم اداره ی پست خراب شود که کادو به دستش نرسد نشد !
بدجوری هم رسید و ما هی نگاهش می کنیم می خواهیم خودمان را از تراس پرت کنیم پائین . یک نفر نیست به ما از این کادوها بدهد !
خوب شد در فیس بوک پیج ندارد که همه برایش لایک بزنند وگرنه نفت می خوردیم خودمان را می کشتیم
یک جورایی دلمان برای عزیز جون تنگ شده بود زنگ زدیم و صحبت کردیم با او گفتیم حسـ ـــــابی مواظب آقاجون باشد که خاطرش را خیلی می خواهیم
چقد کیف دارد دلت برای چیزی تنگ بشود و بتوانی صدایش را بشنوی .. ببینی اش .. ببوسی اش !
هروقت دلمان برای بابا تنگ می شود فقط مینشینیم آه میکشیم ، به خاطراش فک می کنیم و به قاب عکسش میگوییم بابایی دلم برات خیلی تنگ شده
ما دلمان امروز هی یک چیز خاص می خواست بعد گفتیم اینجوری نمی شود ! رفتیم دامن کاغذی چین چین خوشکلمان که عروسی ِ بابای تینا (دختردایی مان) پوشیده بودیم را از کمد درآوردیم و تنمان کردیم
شبیه پری دریایی شده ایم. خیلی بهمان می آید
هم پف دارد و هم رنگ لباس عروس است ما , هی ذوق می کنیم و از خودمان خوشمان می آید
اتفاق آخر دوستمان شیرین بود که دقایقی پیش بهمان زنگ زد و شعرش را خواند , کفمان بدجور برید ! این چه بود دیگر ! یک کتاب غزل و یک ریچارد براتیگان دادایم دستش , دخترک دوهفته ای از این رو به آن رو شد شعرش !
چقدر ما دستمان سبک بود و خبر نداشتیم !
الان هم کم کم داریم آماده می شویم توی این گرما برویم انجمن شعر ! آنجا شیرین هم هست . دوستان شاعرمان هستند حتما خیلی خوش می گذرد !
شعر .. روحم را آرام می کند .. بودن در یک محفل شعر واقعا برایم دلنشین و زیباست ...
چقد حرف مانده بود ته دلمان ! آخیش ...
غزل