داستانی از منصور یاقوتی
بعد از هفت سال اسارت در اردوگاههای دشمن به خانه بازگشته بود. مادر و خواهرانش به شدت می گریستند. پسر عمویش، قصّاب محله، با صدای رسائی گفت:
-بسّه!…
با دستمال ابریشمی آب بینی اش را پاک کرد، با نفرت به زن ها نگریست، دستمال را روی گردنش انداخت، پیش از آن که به کمک آشپز بشتابد که کنار دیگ های بزرگ برنج در گوشه حیاط در ندشت پرسه می زد گفت:
-نگفتم که نمرده، ها؟ … نگفتم!… برای کیِ گریه می کنید؟ برای خودتان یا برای بهرام؟
بر سر یکی از خواهران بهرام نعره زد:
-همه ش تقصیر تو بود سلیطه!… نگفتم خواب دیدم بهرام زنده س، نمرده، نگفتم…
یالا از این خانه برو… دِ چرا معطلی؟…
بهرام که اورکتش را روی دوش افکنده و بر روی پله های درگاهی حیاط نشسته بود و سیگار می کشید برخاست، پیش پسر عمویش رفت و گفت:
-پیران، آرام باش!… من که برگشتم… چه شده؟
پسر عمویش با آن اندام بلند، بازوان ستبر، شکمی اندک برآمده سرش را پائین افکند و گفت:
-چیزی نشده پسر عمو بهرام!… یه خورده اعصابم خرابه… جنگ اعصاب همه را خراب کرده… خودت که بهتر می دانی… خیلی عذر می خوام ناراحتت کردم…
زن ها از گریستن باز ماندند و هر کدام گوشه ای پراکنده شدند. مادرش اما دست روی دست می کوبید و پریشان و درمانده گِرد حوض بزرگ حیاط بیهوده می گشت، دست به درگاه خدا بلند می کرد، به جای این که بخندد، از سیمایش نور شادمانی ببارد، بر عکس ماتمزده و بدبخت گوئی که مصیبتی بر او نازل شده باشد،؛ سعی می کرد کمتر خودش را نشان فرزندش بدهد که از اسارتی تلخ و دهشتناک و پر از خوف و تحقیر برگشته بود و اکنون داشت روبروی او سیگار می کشید.
نگاه بهرام جمعیت، در ورودی و زنان را می پائید و سرگشته و پریشان بود.
انگار دنبال کسی می گشت و او را نمی یافت. انگار منتظر کسی بود که بیاید و نیامده بود.
مادرش خود را به شستن ظروف مشغول کرد. در حین شستن ظروف ها زیر لب با خود واگویه می کرد:
-خدایا خودت به دادم برس… خدایا چه به او بگم، چه طور بگم، این چه بدبختی و مصیبتی بود که نازل شد، چه می شه؟ … آخه چرا به دروغ به ما گفتن که مرده… خدا ذلیل و خوارش کنه هر که اون خبر را آورد… خدا نبخشدش… من هم مقصر بودم… باید صبر می کردیم… خواب هم دیدم… من فلک زده و بدبخت اون یه دفه به خواب باورم نشد… چقدر به این ذلیل مرده ها گفتم که خواب دیدم بهرام زنده س، در اسارته، لاغر و ناخوشه و رنگ و روش پریده اما تنها و غمگین راه می ره… تشنه شه… آب می خواد… مگه من به این ذلیل مرده ها، به همین ریحانه نگفتم که بهرام گفته تشنه مه مامان… یه کوزه آب برام بیار… مگه نگفتم… بعد همین ریحانه به من گفت که بد خوابیده ام، پر خوری کرده ام… خرافاتی شده ام… همه ش تقصیر این گیس بریده بود زیر پاهام نشست… کاشکی پدرش زنده بود، اگر او زنده بود به حرفام گوش می داد… حالا جواب بهرام را چه بدم؟ کی این بدبختی را درس می کنه؟…
نگاه بهرام در و دیوار را می پائید و هر بار که لنگه های در قدیمی به هم می خورد و باز می شد دلش می تپید و رنگ از رویش می پرید و سیگار به آخر نرسیده را با سیگار دیگر روشن می کرد.
یکی از خواهرانش پیران را به گوشه ای دور از مردم کشاند و گفت:
-پسر عمو چه کار کنیم؟… چه جور این خبر رابهش بدیم؟… نگاه کن! چشاش فقط روی دَرَه تا کی زلیخا بیاد؟…
دست روی دست کوبید و با درماندگی چشم به دهان بهرام دوخت. بهرام گفت:
-خودتان دوختید… خودتان باس جوابگو باشید… مگه من نگفتم که خواب دیدم بهرام نمرده، زنده س… پس چرا گوش به حرفام ندادید؟ … تا کی نمی پرسه که برادرش فرصت کجاس؟ چرا به دیدنش نمی آد؟ تا کی نمی پرسه که زلیخا کو؟… امروز نه، فردا می پرسه… مگه به فرصت نگفتم که بهرام تو خوابم آمده، زنده س، نمرده، از این اخبار دروغ از جبهه زیاد میاد… شایعه س… آقا با رانت خواری، چسبید به دم قدرت نه یک کارخانه که سه تا کارخانه زده… این همه دختر تو شهر که از خورشید و ماه زیباترن دل به زلیخا خانم می سپاره… منت م می ذاشت، یادت رفته؟ می گفت که زن برادرمه… می خوام زیر پروبال خودم بگیرمش… نو کریش را بکنم… به یاد بهرام خاک زیر پاهاش را جارو کنم… یادگار بهرامه!… حالا چه کار کنیم! من که دل گفتن این خبر را ندارم… نمی خوام با شر مندگی تو چشای بهرام نگا کنم… از این آدم شرمنده ام… آی خاک عالم بر سرما!… هفت سال اسارت بکشی و بیای ببینی زنت خودش را به ثروت فروخته؟…
-حالا تو یه کاری بکن… مادم داره دق می کنه… همین حالاس که سکته کنه…
بهرام گفت:
-یه جوری خبر بهش می رسه… فرصت تا کی می خواد خودش را قایم کنه…
o
o
شب که مهمانها رفتند و غیر از خود و خواهران و مادرش کسی در خانه باقی نماند، همان طور که زیرِ درخت سرو کهنسال روی گلیم خوش نقشی نشسته بود، سیگاری روشن کرد و رو به مادرش گفت:
-فرصت نیامد، کجا س؟ چه می کنه؟
مادرش که از درون می لرزید با فلاکس استکان چائی را پر کرد و گفت:
-الحمدولا پولش از پارو بالا می ره… سه تا کارخانه داره… خانه ی بزرگ، اتومبیل
-کجا؟
-شهرک صنعتی… من زیاد حالیم نیس…
به بها نه این که از دخترش کمک بخواهد پا شد و گفت:
-مریم بهتر حالیشه…
مریم خواهر کوچک او بود. بهرام او را خیلی دوست داشت. مادرش هرچه فکر کرده بود دیده بود جز مریم کسی نمی تواند خبر هولناک را به بهرام برساند. بهرام نمی توانست سر مریم داد بکشد، یا چیز دیگری بگوید…
همان طور که به سختی از پله ها بالا می رفت صدا زد؟
-مریم!… مریم!…
-ها مامان…
-بیا پیش داداش… بیا این جا… مشقم می نویسی همین جا بنویس… نور زیاده…
مریم همراه با دفتر مشق و انشا نزد برادرش آمد. سلام کرد و نشست. بهرام سر او را بوسید و گفت:
-پس داداش فرصت؟
مریم با چشمان روشن و معصومش به او خیره شد و گفت:
-سرش شلوغه… کارخونه داره… یه خونه بزرگ دارن هزار متر… حیاطش پرِ گل و درخته… یه گلائی داره به اسم «اختر» زرد مث خورشید، پیاز داره، زن عمو مریم می دونه من از اون گلا خیلی خوشم میاد یک شاخه گل بهم… داداش… داداش چِت شد… مامان!… مامان داداش حالش به هم خورد…
نَفَس بهرام یک لحظه چنان گرفت که برای رسیدن به هوا چنگ به تنه سرو کهنسال زد… دست از روی قلبش برداشت… سینه اش چنان تیر کشیده که مرگ را پیش چشمانش مجسم کرده بود… مادر و خواهرانش شیون کنان روی سرش ریختند… به زحمت برخاست… آب طلب کرد… از کوزه ای که پر از آب سرد بود لیوانی آب پر کرده و به او دادند… آب را که تا ته نوشید با رنگ پریده به درخت سرو تکیه داد… مادرش نالید:
-تلفن بزنید دکتر بیاد…
با حرکت دست اظهار مخالفت کرد. سعی کرد بخندد. مریم را پیش خود کشاند و بازویش را گرد او حلقه کرد… نمی خواست مادر و خواهرانش را بنگرد، نگاهش رویِ گربه تنهائی گشت که روی بروی او نشسته بود و با چشمان سبز و شادابش در سکوت به او می نگریست.
مریم را رها نمود. گفت:
-هیچ چی نشد… نگران نباشید… به تنهائی عادت کرده ام… اگه می شه تنهام بذارید… یه تیکه گوشتم بدید جلو این حیوان بندازم…
مادرش در حین برخاستن گفت:
-پائیزه، هوا سرده… سرما می خوری… بیا تو…
بهرام اورکت فرسوده اش را روی مریم افکند و گفت:
-من هیچم نمی شه… شما به فکر خودتان باشید…
2
صبح زود، پیش از آن که کسی از خواب بیدار شود، بهرام برخاست. رفت و بی سروصدا از داخل حیاط بزرگ و درندشت دست و صورتش را شست. برگشت. لباس جبهه را پوشید. در دفتر مریم با خودکار نوشت:
«من به خط مقدم جبهه می روم. جای من آن جاست. زندگی خودتان را بکنید.»
خم شده بود، سر راست کرد و خواست بنویسد که: زندگی من زلیخا بود که او را از من گرفتید، دیگر چه مانده برایم که به او دل خوش باشم، اما از نوشتن مکنونات قلبی اش صرفنظر کرد. خم شد و نوشت:
«به مریم برسید. هر چه من دارم به مریم بدهید. این وصیت من است.
دیگر چیزی ندارم بگویم، خداحافظ.»
امضا کرد، تاریخ زد، خودکار را روی صفحه گذاشت و برگشت. بی سرو صدا پوتین هایش را پوشید. روی پله ها سیگاری کشید و به درخت سرو بلند خیره شد که پائیز به درختان پیرامونش یورش برده بود. زیر انجیر پیر مشتی برگ مچاله شده و زعفرانی و زرد برداشت و بوئید در جیب گذاشت و چند لحظه بعد در چوبی و قدیمی خانه را پشت سر خود بست و پا در کوچه خلوت نهاد.
24 مرداد ماه 84 کرمانشاه
منبع: کانون وبلاگ نویسان