صبح که بیدار شدم انگار نه انگار من دیروز از همه کارام راضی بودم، انقدر از خودم بدم می اومدها!
بعد با اون حال رفتم یه کیف بگیرم با اون اعصاب خورد یه چیز نقش (نخش!) خریدم! کیف لپ تاپه اما می شه به عنوان کولی معمولی هم پوشیدش!می خوام روش پلاکارت بزنم"
به زودی در این مکان یک لپ تاپ نصب خواهدشد"!
اما کارای خوبی هم کردم! ولی خوب کلا آدم خوبی نبودم!
دیروز اما یه هدیه خوب از یه دوست خوب اونم در حالی که اصلا توقعشو نداشتم گرفتم، ساده اما پر از یه دنیا دوستی! خیلی ارزش داشت!این بهترین اتفاق دیروز بود! دیروز تازه با یکی اتفاقی حرفیدم که همیشه ازش بدم می اومد اما فهمیدم نباید بدم می اومد!از خودم خجالت کشیدم اما همینکه حالا از لیست کسایی که ازشون بدم می اومد یکی کم شده بود و به لیست کساییکه ازشون خوشم می اومد یکی اضافه شده بود، خودش باعث افتخار بود!
خدایا عاشقتم، حتی لحظه هایی که به یادت نیستم!
__________________
I know that in the morning now
I see ascending light upon a hill
Although I am broken, my heart is untamed, still