بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 11-20-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

سه تار
نويسنده : جلال آل احمد

11

آرزوي قدرت
زيره چي هنوز از پله ها ي سر بازار بالا نرفته بود و خودش را به خيابان
نرساند ه بود كه باز به يكي از اين تفنگ به دوش ها برخورد و بيش تر
ناراحت شد .تجارت خانه اي كه زير ه چي در آن كار مي كرد همان سر
بازار بود و او از تجارت خانه كه مي در مي آمد مي خواست به تلگراف خانه برود
و همان از در تجارت خانه كه بيرون مي آمد باز ناراحت شده بود . از اين
كه نمي توانست حروف ماشين شده ي تلگراف را بخواند با غصه اش
شده بود . ولي اين غصه اش را زود فراموش كرد و به سرباز تفنگ به دوش
فكر مي كرد كه فكرش را ناراحت تر كرده بود .
زيره چي مدت ها بود هر وقت در كوچه و خيابان چشمش به تفنگ
روي دوش يك سرباز يا ژاندارم مي افتاد ناراحت مي شد .و خودش هم
نمي فهميد چرا.يعني ناراحت كه نمي شد اضطراب مخصوصي به اودست
مي داد و چندشش مي شد . رنگش مي پريد و چند دقيقه اي مي ايستاد و يا
دنبال آن سرباز يا ژاندارم چند قدم مي رفت وبعد هم اگر واقعه اي اتفاق
نمي افتاد و چيزي او را به حال خودش باز نمي گرداند معلوم نبود تا چه
وقت به همان حال مي ماند و به تفنگ روي دوش آن سرباز يا ژاندارم
مات زده نگاه مي كرد .
در اين گونه مواقع زيره چي پس از اين كه به حال خود باز مي گشت و
مي خواست دنبال كار خودبرود تصميم مي گرفت و بعد
در باره ي اين مساله فكر مي كرد و سرانجام به نتيجه اي برسد . يعني فكر كند كه
چرا هر وقت چشمش به يك تفنگ مي افتد اين طور از خود بي
خود مي شود ؟ اضطرابي به او دست مي دهد و دست ودلش هم مي لرزد ؟
و خودش را فراموش مي كند.
زيره چي مي خواست اولا بداند چرا اين حالت به او دست مي دهد و بعد
بفهمد كه اصلا در چنين مواقعي چه طور مي شد ؟ چه حالتي به او
دست مي دهد ؟ اميد انتظار وحشت ترس يا آرزو... و سرانجام وقتي
چشمش به يك تفنگ مي افتد چه جور مي شود ؟ چه چيزش مي شود ؟اين را
مي خواست بداند .
يك بار با يكي از رفقاي خود در خيابان شاه آباد به يكي از همين
تفنگ به دوش ها برخوردند .او باز بي اختيار شد وقدم هايش خودبه خود
آهسته گرديد و مات ومبهوت به تفنگ نو براق روي دوش نظامي زل زده بود
و نگاه مي كرد . وقتي رفيقش كه از او جلو افتاده بود ملتفت شد
برگشت بازوي اورا گرفت و با خود كشيد و دوباره راهش انداخت و
او خود به خود وبي اين كه رفيقش چيزي از او بپرسد در تفسيراين
حركت غير عادي گفته بود :
- ديدي چه تفنگ قشنگي بود ؟!
وقتي اين حرف را زده بود هنوزاز زير گوش آن كه تفنگ به دوش
داشت دور نشده بودند و آن نظامي كه خود تفنگ داشتن وادارش
مي كرد خيلي بدگمان باشد ناچار به اين حرف او با بدگماني نگريسته بود
و او وقتي با رفيقش دور شده بود مدتي پاشنه ي پاي آن ها را با
كنجكاوي و انزجار نگريسته بود . رفيقش بعد وقتي كه خواستند پايين
لاله زار از هم جدا شوند اين را برايش گفت . گفت كه نظامي چه طور
آن ها را با بد گماني نگاه كرده بود ...
زيره چي همان طور كه از پياده روي ناصر خسرو به زحمت به سمت بالا
مي رفت و از ميان مردمي كه شانه به شانه ي هم وبا عجله مي آمدند و
مي رفتند مي گذشت به همين فكر مي كرد . فقط در همان دقيقه اي كه
چنين برخوردهايي دست مي داد ممكن بود عاقبت اين تصميم را عملي كرد .
خود او اين را سرانجام فهميده بود وروي همين اصل تصميم گرفته بود
امروز چنين فرصتي دست داد از فرورفتن در آن حالت جذبه و شوقي كه فكر
اورا به خود مصروف مي داشت ودر فراموشي گمشن مي كرد اجتناب كند
كمي هوشيارتر باشد تا بتواند دست آخر تصميم خود را عملي كند .
تازه به شمس الاماره رسيده بود كه باز به يك جفت از اين تفنگدارها
برخورد .آن ها وسط خيابان بود ند و او از پياده رو مي رفت .
خواست به آن سمت برود ولي خيابان خيلي شلوغ بود و او ترسيد .و
گذشته از آن يك رديف ماشين و اتوبوس ميان او و تفنگ به دوش ها
فاصله شدند و او ناچار از تصميم خود منصرف گشت . و همان طور كه
مي رفت دنباله ي افكار خود را نيز رها نمي كرد .
زيره چي وقتي بچه بود يك روز كه خانه خلوت بود و او توي بساط
خرد ه ريز عمويش مي گشت يك سر نيزه زنگ زده كج مثل
چاقوهاي ضامن دار ولي خيلي بلند تر پيدا كرده بود . عمويش مي گفتند
وقتي او هنوز بچه بوده است خودش را چيز خور كرده بود و يك روز
صبح نعش سياه شده و از شكل برگشته ي اورا پشت در بسته ي اتاقش
يافته بودند .خود او هيچ خاطره اي از عمويش نداشت و عاقبت هم
نفهميد كه چرا خودش را چيز خور كرده بوده است .ولي از وقتي كه آن
سر نيزه را پيدا كرده بود نمي دانست چرا در فكرش هي سعي مي كرد ميان
اين سر نيزه كج و زنگ زده و چيز خور شدن عمويش رابطه اي پيدا كند .
نمي دانست چرا آن اوايل هر وقت چشمش به سر نيزه اش مي افتاد
توي فكر عمويش مي رفت .يادش بود در همان اوان كه پدرش او را از
مدرسه در آورده بود وبه بازار گذاشته بود مي خواست از پدرش بپرسد
كه چرا عمو خودش را با سر نيزه اش نكشته بوده كه زود تر راحت شود و
چرا خودش را چيز خور كرده بود ه و از شكل انداخته است ؟ ولي از ترس
اين كه مبادا پدرش بفهمد سرنيزه عمويش را برداشته از
اين سوال در گذشته بود .
زيره چي به قدري در افكار خود و خاطرات كودكي فرو رفته
بودكه ملتفت نشد از پهلوي يك جفت تفنگ به دوش ديگر رد شده
است . و همان طور كه از پياده رو خيلي آهسته مي گذشت در افكارخود
نيز غوطه مي خورد .
دنباله ي افكارش داشت خيلي دراز مي شد . هنوز به باب همايون
نرسيده بود .پياده رو هنوز شلوغ بود و او از فكري به فكر ديگر مي پريد .
زيره چي مدت ها بود كه زن گرفته بود و حالا سه تا بچه داشت ولي هنوز
سر نيزه ي كج عمويش را توي صندوقچه ي بساط خرده ريز خود حفظ كرده
بود و هر وقت فرصت مي كرد و زن و بچه اش خانه نبودند مي رفت سر صندوق
درش مي آورد و مدتي به دسته و تيغ ي آن ور مي رفت . به دقت پاكش مي كرد
كه ديگر زنگ نزند .
اما امروز كه ورقه ي تلگراف تجارت خانه را به تلگراف خانه مي برد تا براي هند
مخابره كند وقتي ديد ديگر نمي تواند حروف لاتين را بخواند باز دلش تنگ شد .
اگر هم مي توانست مثل پيش الفباي فرنگي روي ورقه را بخواند معني آن را نمي دانست .
زيره چي از باب همايون مدتي بود كه گذشته بود و به دار الفنون چيزي نداشت .
پياده رو كم كم خلوت مي شد و او دم به دم منتظر برخورد با يك نظامي تفنگ به دوش بود .
و همان طور كه مي رفت يك بار ديگر به ياد سرنيزه ي كج خودش افتاد . وبا اين ياد آوري
همه ي خاطره هايش را كه از سر نيزه و تفنگ و خوابي كه ديده بود و نفت لامپايي كه آن روز
روي زمين ريخته بود و مادرش كه وقتي عصر برگشته بود دعوايش كرده بود به ياد آورد .
و بعد هم به خاطرش رسيد كه در اين باره تصميمي دارد كه عاقبت بايد عملي اش كند .
دم در دارالفنون در خلوتي پياده رو سرانجام به يك نظامي برخورد .
پا آهسته كرد و بي اعتنا دنبال نظامي راه افتاد .نظامي تفنگ سر نيزه دارش را
به دوش چپش انداخته بود و دستش را به سينه ي قنداق تفنگ حمايل كرده بود و از توي
مال روي خيابان كنار جوي آب روبه بالا مي رفت .و
آهسته بي اين كه توجه او را جلب كند دنبالش برود و تفنگش را درست وارسي كند
و به احساسات خودش برسد .
زيره چي گر چه از همان اول ته دلش راضي بود نبود كه كفالتش درست
شود و از خدمت نظام معافش كنند با همه ي بدگويي هايي كه ميرزاي تجارت
خانه شان از زندگي سربازخانه كرده بود او باز براي زندگي
سربازي خود خيال ها تراشيده بود ولي عاقبت از طرف
تجارت خانه هم اقدام كرده بود و او كه موقع مشمول شدنش بچه هم داشت ناچار
كفيل شناخته شد و گرچه ظاهرا راضي بود ولي باز ته دلش خيلي مايل بودكه
چند صباحي در سربازخانه زندگي كند .
او آرزو داشت از نزديك با زندگي نظاميان آشنا شود و در كنار آنها چند روزي
زندگي كند و بتواند تفنگ آنها را لمس كند و آن پوتين هاي سنگين را بپوشد .
از ورود به زندگي نظاميان يك مقصود ديگر هم داشت .اين كه بتواند سر نيزه
بي كار افتاده ي خودش را عاقبت به كاري بزند . آخر تاكي در صند وقچه اش
گرد بخورد ؟
نظامي تفنگ به دوش تا آخر حد كشيك خود را پيمود و برگشت .و چشمش به زيره چي
افتاد كه از پشت سر او مي آمد . ولي چيز ي ملتفت نشد . زيره چي دو سه قدم
ديگر رفت . بعد ايستاد . كمي صبر كرد و آن وقت برگشت و دوباره پشت سر
نظامي به راه افتاد .
باز در فكرهاي خود غوطه وربود و همچنان دنبال نظامي قدم بر مي داشت
وقتي خوب آرام شد به خودش گفت ( اين تفنگا انقد قشنگند كه آدم همين طوري
دلش مي خواد يكيش را داشته باشه ) و بعد فكر كرد كه چه خوب بود اين تفنگ
مال او بود و او مي توانست سر نيزه ي كج خودش را كه مدت ها پيش به زحمت
زنگش را پاك كرده بود سر آن بزند و روي دوشش بيندازد و...
و همين طور فكر مي كرد كه نظامي تفنگ به دوش باز برگشت و اين بار
كه اوراديد شك برش داشت . كمي او را خيره خيره نگاه كرد و بعد رفت .
زيره چي ول كن نبود . ولي ديگر اين بار نمي شد به عجله برگشت .
همان طور كه نظامي باز داشت پايين مي آمد پياده رو خلوت تر شده بود . او
صبر كرد تا نظامي دوباره به بالا برگشت و آن وقت با احتياط
نزديك شد و دنبالش افتاد .
ولي اين بار با ترس و لرز دنبال نظامي افتاد . دلش مي تپيد .خيلي دلش مي تپيد
و نمي دانست از چه مي ترسد .ولي هنوز دو قدم دنبال نظامي نرفته بود كه تفنگ
روي دوش نظامي تكان خورد و نظامي يك دفعه ايستاد ! روي پايش جور عجيبي
چرخ خورد و زيره چي تا آمد بفهمد كه چرا اين همه فحش و ناسزا مي دهد يك
پاسبان هم از راه رسيد و دوتايي او را به كلانتري بردند .زيره چي را چهارروز بعد
آزاد كردند در حالي كه او به خاطر صندوقچه ي بساط خرده ريزش بيش از هميشه مضطرب بود .
وقتي در آهنين زندان پشت سر او صدا كرد و بسته شد و او پادوي
تجارت خانه اش را ديد كه در انتظارش ايستاده روي پيشاني اش از
خجالت عرق نشست .
در شهر مدت ها بود حكومت نظامي برقرار بود و مي بايست جان و
مال مردم را از هر گونه خطر احتمالي حفظ مي كردند .زيره چي راهم لابد
به همين علت گرفته بودند .
زيره چي خيلي دلش مي خواست سوال هايش را از پادوي تجارت خانه شان
بپرسد . ولي خجالت مي كشيد . حتي از اين كه داشت هم پا را ه مي رفت
خجالت مي كشيد . حس مي كرد كه كوچك تر از او شده است .
ولي پسرك پادو گويا چيزي مي دانست و مثل كسي كه حوصله اش سر رفته باشد
و تحمل اين سكوت را نداشته باشد همان طوركه پابه پاي زيره چي مي دويد زير لب
گفت :
- پدر سگا خونه تون رو هم گشتند !
وزيره چي بي اينكه بفهمد چه مي گويد گفت:
- مي دونم .
و آشوب دلش دو چندان شد .چه چيز را مي دانست ؟ از كجا مي دانست .
زيره چي به بازار نرفت و پادوي تجارت خانه را به بازار روانه كرد و به او
گفت كه تا ظهر خودش را به بازار خواهد رساند و به عجله راه خانه شان را در پيش گرفت .
زيره چي ديگر به هيچ چيز ي فكر نمي كرد . حالا همه اش در فكر صندوقچه ي بساط
خرده ريز خودش بود كه نمي دانست چه بلايي به سرش آمده است . همه ي اسراراو
از دوران كودكيش تا به حال كه زن و بچه دار شده بود در اين صندوق نهفته
بود .
از كوچه و پس كوچه ها انداخت و با عجله خودش را به خانه رساند .
در خانه همه منتظرش بودند . ديشب از تجارت خانه خبر داده بودند
كه فردا آزاد خواهد شد .و حالا همه چشم به راه دوخته بودند نشسته بودند.
درباز بود و او يكسره وارد شد . از دالان پايين آمد . از بغل پسرش
كه نمي دانست از وجد وشعف چه كار كند گذشت و بي اعتنا به گريه هاي
زنش كه معلوم نبود از روي خوشحالي بود ياچيز ديگر و بي توجه به
همه ي اهل خانه كه يك باره دور او ريختند و سوال هاي پي در پي شان
روي لب ها خشك شده بود و بي اينكه به سلام كسي جواب دهد يك راست
به طرف صندوق خانه رفت .همه توي اتاق دور هم جمع شده بودند و ساكت
ايستاده بودند و كسي جرات نداشت چيزي بگويد و او را از آن چه
گذشته بود خبر دار كند .
زيره چي در صندوق را به عجله و با سرو صدا به عقب انداخت.در
سخت به ديوار خورد و دوباره برگشت ...ولي سرنيزه نبود...در صندوق
روي دست زيره چي فرود آمد و او ديگر چيزي نمي فهميد .
مثل اين كه طاق صندوق خانه خراب شده و روي سر او ريخت .مثل
اين كه يك نظامي تفنگ به دوش با قنداق تفنگش به سر او كوفت و يا
مثل اين كه با همان سر نيزه از عقب به سر او فرو كردند و او گيج
شد و همان طور كه قفل در صندوقچه اش در دستش مانده بود روي كف
صندوقچه اش در دستش مانده بود روي كف صندوق خانه بي هوش افتاد .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:53 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها