امروز هم یه روز دیگه ای بود مثل روزهای خدا
دنیای من خیلی بزرگ هست نمیدونم چرا ! شاید چون دوست دارم همه چیز تحت کنترل خودم باشه ! دوست ندارم اتفاق غیر منتظره ای بیفته امروز رفتیم آزمایشگاه همگروهیم دیر کرد ترسیدم نکنه باید مدار تنهایی ببندم که بعد از یه مقداری تاخیر دوستم رسید
به هر حال مدار بستیم و گزارش هام دادیم و رفتیم ، با دوستم یک کلمه صحبت نکردم اولش فکر کرد من از دستش ناراحت هستم بعد فهمید که اصلاً کلاً امروز من تو کار صحبت کردن نیستم ! من یه مقداری آدم بدی شدم البته خودم اینو فکر میکنم
میترسم که آدم خوبی نشم در آینده
یه استاد داشتیم ک میگفت آدم تا 40 سالگی هر تغییر میتونه انجام بگیره در وجودت بعد از اون دیگه نمیتونی در وجود خودت تغییری صورت بدی فکر کنم استاد ترمودینامیکم بود چند ترم پیش
امروز داشتم فکر میکردم تا 40 سالگی چقدر وقت دارم تا بتونم خودم آدمو درستی بکنم
من میترسم ، امروز خیلی این مسئله آزارم داد من الان 22 سالمه هر کاری که میخوام انجام بدم باید همین الان انجام بدم وگرنه هیچ آینده شبیه اون چیزی که تو تصوراتم هست ندارم !
چه رویاهایی که واسه آینده ام داشتم
ای بابا آرزو بر جوانان عییب نیست !
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
میدونم به فلسفی فکر کردن نمیاد !
گفتم یه حرکت فلسفی تو عمرم داشتم بیام اینجا بنویسم یادم نره اصلاً چی بود