بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 01-19-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آغاز دوست داشتن

فصل اول
پرند نگاهش را به اسمان ابی دوخت و گفت:
-پسرا فقط بلدن حرف بزنن.
سایه مژگان بلندش روی گونه افتاده بود و موهایش را روی سرشانه ریخته بود. پوست سفیدش،با ان چشمان سیاه و بینی کوچک و لبهای هوس انگیزی که داشت،دل هر بیننده ای را می ربود و زیر نور خورشید میدرخشید.دستهایش را بر روی سینه گره کرده بود و سرش را به حالت مغروری بالا گرفته بود.
مهیار پوزخندی زد و گفت:
-دیگ به دیگه میگه ته دیگه،نه که دخترا خیلی اهل عملند.
سهیلا گفت:
-مسلما از شما پسرا بیشتر اهل عملند.
پوریا با لودگی گفت:
-البته عمل جراحی.
و پسرها به خنده افتادند.نادره گفت:
-هه هه،خندیدم.
پوریا گفت:
-رو اب بخندید.
و دوباره خندیدند.مهیار از گوشه چشم به پرند نگاهی کرد و گفت:
-دختر دایی غرق نشی.
پرند بی انکه نگاه از اسمان برگیرد،گفت:
-شنا بلدم.
نادره بلند شد و گفت:
-شما پسرا به درد لای جرز می خورید.
و با دلخوری از در بیرون رفت.پوریا گفت:
-طاقت شنیدن جواب رو هم نداره.
سهیلا گفت:
-شما که میدونید نادره حساسه…
پوریا به میان حرفش دوید:
-پر از احساسه!
و به قهقهه خندید.ناصر وارد اتاق شد و به همه تشر زد:
-به ابجی من چیکار دارید؟
و در حالی که چشمک می زد،صدایش را پایین اورد و ادامه داد:
-دمتون گرم مثل این که حال ابجی ما رو خوب گرفتین ها!
و لبخند بزرگی زد.پوریا دستش را روی سینه اش گذاشت و همان طور که خم می شد گفت:
-قابل شما رو نداشت.
پرند به طرف انها برگشت و گفت:
-شما پسرا موجودات چندش اوری هستین. و به طرف در به راه افتاد.مهیار با کنایه جواب داد:
-خودتو تو اینه دیدی؟
پرند زیر لب غرید”برو گمشو.و از در بیرون رفت.پسرها خندیدند.
سهیلا بلند شد و گفت:
-همه اتون برید به جهنم. و به دنبال پرند از در بیرون رفت.پوریا خندید و گفت:
-کم اوردن..
مهیار شکلکی دراورد:
-شما پسرا چندش اورید.مثل این که هیچ وقت تو اینه خودشو نمی بینه.
ناصر گفت:
-تو هنوز یکی یه دونه،خل و دیوونه دایی رو نشناختی؟چه حالی داری مهیار سربه سر کی میذاری.
-وقتی حرصش در می اد،کیف می کنم.وقتی عصبانی می شه دلم حال می اد.
پوریا گفت:
-وقتی جوابتو می ده چی؟
و هردو به خنده افتادند.مهیار با حالتی جدی گفت:
-همین که می دونم توی دلش حرص می خوره،خوشحالم.
پوریا گفت:
-تو دیوونه ای!
مهیار به طرف پنجره نگاه کرد.جای خالی پرند،پشت پنجره می درخشید.ناصر گفت:
-این مهمونیای هفتگی اعصاب ادمو خرد می کنه.عصر جمعه تو خونه.
مهیار گفت؟
-پاشید بریم بیرون.
و از جا بلند شد.پوریا گفت:
-کجا؟
-یه چرخی بزنیم.عصر جمعه ادم دلش تو خونه می گیره.
ناصر هم بلند شد و با خنده گفت:
-منم موافقم.
پوریا هم بلند شد و گفت:
-حتما از سرو کله زدن با دخترا بهتره.
مهیار شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-بریم.
هرسه نفر از اتاق بیرون رفتند.پرند در گوشه ای نشسته بود و روزنامه میخواند.مردها شطرنج بازی می کردند و زنها دور هم جمع شده بودند و حرف می زدند.ناصر گفت:
-ما می خوایم بریم بیرون.
همه سرها به طرفشان چرخید.اقای توفیقی گفت:
-خوش بگذره.
نادره گفت:
-ما هم حوصله امون سر می ره.
سهیلا به پرند نگاه کرد که بی تفاوت مشغول مطالعه روزنامه بود.ناصر گفت:
-متاسفم این جمع پسرونه اس.
نادره گفت:
-بابا بگو ما رو هم ببرند.
اقای توفیقی گفت:
-بهتره،دخترا رو هم ببرید.اونا هم حوصله اشون سر می ره.
مهسا سرش را از اشپزخانه بیرون اورد و فریاد زد:
-منو جا نذارین ها.
همه به خنده افتادند.مهیار گفت:
-موشه تو سوراخ جا نمی رفت،جارو به دمش بستن.
اقای عظیمی گفت:
-مهیار،بابا،بچه ها همه حوصله اشون سر می ره.بهتره رعایت حال اونا رو هم بکنی.
مهیار چهره در هم کشید و جواب داد:
-مثلا خواستیم بریم بیرون،دخترا رو هم بستن به ریشمون.ماشین من که جا نداره.
اقای نوری خندید و گفت:
-سوئیچ ماشین منم بردارید،بازم حرفی هست؟
پوریا گفت:
-نخیر،نمی شه از دست این دخترا خلاص شد.
همه نگاه ها به مهیار دوخته شده بود.نگاهی به پرند که با بی تفاوتی روزنامه را ورق می زد،انداخت و گفت:
-پنج دقیقه دیگه راه می افتیم،اماده نباشید منتظر نمی مونیم.
نادره دست هایش را به هم کوبید و فریاد زد:
-اخ جان.
سهیلا گفت:ح
-پرند پاشو.
پرند بی انکه سرش را از روی روزنامه بلند کند،گفت:
-من نمی ام.
-یعنی چی؟
-حوصله بیرون رو ندارم.
اقای نوری گفت؟
-پاشو برو بابا جان،حتما بهت خوش میگذره.
-نه بابا،حوصله ندارم.
اقا فرهاد گفت:
-یعنی چی عمو جان،پاشو برو،دلت باز می شه.
-نه عمو فرهاد،حوصله ندارم.
ناصر گفت:
-پاشو دختر دایی.
پوریا خندید و گفت:
-عمو منو چهر این دخترش رو از کجا پیدا کرده،خدا عالمه!
پرن چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-نمی رم،اصرار نکنید.
نادره گفت:
-خودتو لوس نکن دیگه.
مهیار با چهره ای در هم کشیده گفت:
-اگه دوست نداره مجبورش نکنید.لابد با ما بهش خوش نمی گذره.
پرند بی ان که نگاهش کند جواب داد:
-عمه دست تنهاست،می خوام بمونم بهش کمک کنم.
مهری خانم گفت:
-نه عمه جان،کاری نیست.درضمن مامانت و عمه نرگس و زن عمو مژگانم هستن.
عمه نرگس هم حرف خواهرش را تایید کرد و گفت:
-اره عمه جان ما هستیم.
اقای نوری گفت:
-پاشو دختر گلم،ببین همه منتظر تو اند.
پرند سر به زیر انداخت و گفت:
-نه!
مهیار گفت:
-راس پنچ دقیقه دیگه رفتم.هرکی نیاد می مونه.
اقای نوری سوئیچ را از جیبش دراورد و ان را به طرف مهیار گرفت:
-مهیار جان،دایی اینم سوئیچ.
و از گوشه چشم به پرند نگاه کرد.
-بدینش به یکی از بچه ها دایی،من با ماشین خودم می رم.
و از در بیرون رفت.سهیلا گفت:
-پرند…
پرند به میان حرفش دوید:
-اصرار نکن سهیلا،من نمی ام.
اقای نوری اشاره کرد که انها بروند.پرندسرش را بیشتر در روزنامه فرو برد و بی انکه چیزی بخواند به خطوط کج و معوج ان خیره شد.
بچه ها با هیایوی بسیار خداحافظی کردند و از در بیرون رفتند.سهیلا روبروی پرند ایستاد و گفت:
-تو مطمئنی نمی خوای بیای؟
پرند لبخند تصنعی زد و گفت:
-بهتون خوش بگذره.
پوریا صدا زد:
-سهیلا زود باش.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
صدای ماشین که به گوشه پرند خورد،دلش گرفت.عمه نرگس گفت:
-چرا باهاشون نرفتی عمه جان؟
پرند بلند شد و گفت:
-حوصله نداشتم.
و به اتاق دیگری رفت و روی زمین دراز کشید.نرگس گفت:
-من که حرف بدی نزدم؟
پونه در حالی که خجالت زده سر به زیر انداخته بود،گفت:
-ما این دختر رو لوس کردیم.شما به بزرگی تون ببخشیدش.
اقای نوری لبخندی زد وگفت:
-تقصیر منه،من پرند رو این جوری بار اوردم.
پرند گوش هایش را چسبید و از چنجره به اسمان خیره شد.
مهیار با عصبانیت روی پدال گاز فشار می اورد و دندان هایش را به هم می سایید و در دل به پرند بدوبیراه می گفت.مهسا گفت:
-می شه یواش تر بری؟
چپ چپ به مهسا نگاه کرد و کمی از سرعتش کم کرد.سهیلا گفت:
-جای پرند خیلی خالیه!
مهیار با عصبانیت جواب داد:
-دختره لوس،فقط خوشش می اد اذیت کنه.
مهسا گفت:
-شما که اخلاق پرند رو می شناسید.نباید سر به سرش بذارید.
صورت زیبای پرند در مقابل چشمان مهیار جان گرفت.سهیلا گفت:
-پرند واقعا مهربونه،پاش بیوفته جونش رو هم واسه ادم می ده.با این که از بچگی همه بهش می گفتن یکی یه دونه،خل و دیوونه و همه فکر می کنن به خاطر تک فرزند بودنش لوسه،اما واقعا این طوری نیست.عمو منوچهر و زن عمو پونه،پرند رو مستقل بار اوردن.
مهیارلبخند تلخی زد و گفت:
-مستقل؟این قدر پرند پرند نکن،من شرط می بندم اونم کامل نیست.
-هیچ کس تو زندگی کامل نیست.پرندم مثل من و تو حتما یه ضعف هایی داره،اما باورکن نقاط قوتش بیشتر از ضعف هاشه.
مهسا گفت:
-تو رو خدا بحث فلسفی نکنید،اومدیم بیرون خوش باشیم.حالا کجا بریم؟
مهیار که ارام تر از قبل شده بود،گفت:
-نمی دونم!بچه ها کجا می خوان برن؟
چراغ زد و توقف کرد.پوریا هم ماشین را کنار کشید و ایستاد.مهیار پیاده شد و به کنار اتومبیل انها رفت و خم شد.پوریا شیشه را پایین کشید.
مهسا گفت:
-سهیلا می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟
__________________


پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:00 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها