بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #21  
قدیمی 01-19-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آغاز دوست داشتن (۲۱)

فصل هفدهم
-شما که گفتین دیر بر می گردین یعنی به این زودی زیارتتون تموم شد.
در را باز کرد.مهیار لبخند به لب گفت:
-سلام.
پرند بر جا خشکش زده بود. باورش نمی شد مهیار پشت در ایستاده است:
-به مامان و بابام……
-کسی به من چیزی نگفت خودم پیدات کردم.
پرند در را به شدت بهم کوبید و به در تکیه داد.به سختی نفس نفس می زد.مهیار دستش را روی زنگ گذاشت و با لگد به در کوبید.پرند با هر دو دست همان طور که به در تکیه زده بود در را چسبید.انگار می خواست مانع وردو او بشود.مهیار گفت:
-باز کن پرند!پرند!
-برگرد تهران.
مهیار دستش را از روی زنگ برداشت و کمی ارام شد.
-من اومدم باهات حرف بزنم.
-ما هیچ حرفی نداریم که با هم بزنیم.
-اومدم بهت تو ضیح بدم.
-من هیچ توضیحی رو قبول نمی کنم.بهتره برگردی تهران.
-پرند باور کن اون مزاحم تلفنی دوست من نبوده.
-برگرد تهران پسر عمه.
-تو باید به حرفام گوش کنی.
-تو حق نداری به من دستور بدی.
مهیار هر دو دستش را روی در گذاشت و به نرمی گفت:
-این دستور نیست خواهشه.قلب پرند لرزید.اما به سرعت خود را باز یافت و گفت:
-تو فقط می خوای خودتو توجیه کنی.
-لجباز یکدنده.
پرند محکم تر به در تکیه داد و گفت:
-اگه نری اون قدر جیغ می زنم که همه همسایه ها بریزن بیرون.
مهیار مشت محکمی به در کوبید و گفت:
-جیغ بزن جیغ یزن اینجام نشون بده خل و دیوونه ای.
-حداقل از تو عاقل ترم.
مهیار پوزخندی زدو گفت:
-کاملا معلومه.
-چه معلوم چه مجهول.اگه عقلت کم نبود راه نمی افتی دوره.
-حق با توئه.عقلم کمه که مثل خر پاشدم اومدم شیراز.
-بالاخره تو ایینه به خودت نگاه کردی.
-پرند در رو باز کن خواهش می کنم.
پرند با قاطعیت جواب داد:
-برگرد تهران.
مهیار دوباره دستش را روی زنگ گذاشت و با لگد به در کوبید.پرند فریاد کشید:
-بسه دیگه وحشی.
-در رو باز کن.
-حتی نمی خوام که ببینمت.
-اما من می خوام که ببینمت.اصلا اومدم که ببینمت.
پرند در را باز کرد.لای در ایستاد و گفت:
-خب نگاه کن.
مهیار گفت:
-سلام.
پرند در را به شدت به هم کوبید و گفت:
-حالا برگرد تهران.
-پرند پرند.
-برو تهران پسر عمه.
-من اومدم که باهات حرف بزنم.
-میشه یه حرف رو صد دفعه تکرار نکنی.تو تهران کسایی رو داری که منتظرن.
-هیچ کس منتظر من نیست.
پرند با عصبانیت گفت:
-دیگه داری حرصم رو در می اری ها.
-ببینم حرصت در بیاد چی می شه؟
-کور خوندی نمی تونی حرصم رو در بیاری.
-تو همیشه لجباز و یکدنده ای.
-تو هم امروز از همیشه تکراری تری.
-پرند به خاطر خدا در رو باز کن.
-نه تو هم به خاطر خدا برگرد تهران.
مهیار با مهربانی ای که برای پرند عجیب می نمود گفت:
-پرند در رو باز کن من اومدم که یه چیزی رو بهت بگم فقط چند دقیقه بعد اگه تو بخوای میرم برای همیشه می رم.پرند به خاطر مهیار در رو باز کن.
پرند با صدایی لرزان گفت:
-برگرد تهران من هیچ حرفی ندارم که با تو بزنم.
و به راه افتاد.مهیار دستش را روی زنگ گذاشت.پرند کنار حوض نشست و اشکش سرازیر شد.مهیار شروع کرد به کوبیدن در و زنگ زدن و پرند همان طور که منار حوض نشسته بود و گریه می کرد زیر لب می گفت:برگرد مهیار این جا هیچ کس منتظر تونیست برگرد و برو دنبال بختت.
دقایقی بعد همه جا ساکت شد.پرند برای لحظاتی گوش داد و در حالی که به سختی سعی می کرد خود را کنترل کند ابی به صورتش زد و به درخت بهار نارنج تکیه داد و به عکس خود در حوض خیره شد.سکوت موحش خانه جز با صدای ضربان قلب پرند که احساس می شد واضح تر از همیشه به گوش می رسد نمی شکست.
پرند سر بلند کرد و به اسمان شهر خیره شد.با خود اندیشید:الان همه دور هم جمعند به جز من و مهیار من؟مهیار؟چرا این طوری شد؟اون نباید می امد دنبالم حداقل بعد از اون کارش.یا اینکه اگه من جای اون بودم روم نمی شد بیام.اما مهیار………اصلا نمی فهمم اون از کجا فهمید من تو شیراز هستم؟درسته که مامانی مادر بزرگ منه اما ممکن بود من مثلا پیش دایی پرویزم تو یزد باشم یا حتی خونه خاله پریسا تو تبریز اما چرا شیراز اون از کجا فهمیده یعنی مامان بهش گفته؟شایدم بابا اما اونا نمی گن می دونم که نمی گن.اصلا اومده که چی؟یادت باشه پرند یادت باشه مهسا بهت چی گفت.سهیلا عاشق مهیاره.تو حق نداری هیچ احساسی نسبت به مهیار داشته باشی.تو به خودت قول دادی هر چیزی که مربوط به اونه توی تهران بذاری و بای اینجا بیای که فراموش کنی.مهیار توی زندگیت بوده حتی تابلوی غروب دریا رو هم که این قدر دوستش داشتی فقط به خاطر این که اونو با یاد مهیار کشیده بودی نیاوردی.تو خوب مقاومت کردی سه روز تمام طاقت اوردی و این عالیه.پس خرابش نکن.حتی به مهیار فکرم نکن.قول بده دختر قول بده.
به بهار نارنج تکیه داده بود و به عکس خود که با هر تکان موج روی حوض می رقصید خیره شد.ان قدر در خودش غرق بود که زمان را درک نمی کرد.خاطرات گذشته را مرور می کرد و هر بار به خود نهیب می زد:پرند حتی فکرشم نکن.وهر چه سعی می کرد نمی توانست از بند خاطرات کودکی رهایی یابد.مهیار را می دید و مهربانی هایی که خاص او بود.اگر ان جمله کذایی یکی یکدونه خل و دیوونه که اولین بار مهیار بر زبان اورد نبود حتما روابطشان بهترین رابطه ها بود.اما مهیار؟نمی دانست از کی ولی همیشه با هم لج بودند.اگر پرند می گفت سفید مهیار حتما می گفت سیاه و اگر مهیار می گفت بالا پرند حتما می گفت پایین.خودش هم نمی توانست درک کند چرا؟حتی یادش نمی امد از چه موقع احساس کرد مهیار را دوست می دارد؟به خودش که امد عاشق مردی شده بود که در مقابلش ایستاده بود و به او دهن کجی می کرد.بارها و بارهابا خود کلنجار رفت و وقتی به خود نگاه کرد ان قدر عاشق مهیار شده بود که زندگی بدون او برایش متصور نبود.او مهیار را لحظه لحظه نفس کشیده بود و حالا..؟همیشه دوستش داشت از کی؟تا کجا؟و ترس از برخورد بد مهیار او را همیشه روبروی مهیار نگاه داشته بود.
صدای باز شدن در که به گوشش رسید سعی کرد برخیزد اما هر چه به خود فشار اورد توان حرکت نداشت.صدای مادر بزرگش در گوشش پیچید:
-پرند.اوا اینجایی ببین کی اومده دیدنمون.
سر برگرداند مهیار پشت مادر بزرگش ایستاده بود.گفت:
-سلام.
پرند به عکس خودش در اب نگاه کرد و زیر لب گفت:
-برگرد تهران.
مادر بزرگش خطاب به مهیار گفت:
-خوش اومدی خوش اومدی.
و رو به پرند ادامه داد:
-پرند پاشو به پسر عمه ات تعارف کن تو اصلا چرا اینجا نشستی؟
مهیار پرسید:
-حالت خوبه؟
پرند نگاهش کرد.به سختی از جا بلند شد و گفت:
-بعد از ناهار تشریف می برید؟
مادر بزرگش چهره در هم کشید و با تشر گفت:
-پرند!
و لبخندی به مهیار زد و گفت:
-شوخی می کنه بیا تو مادر.
ومهیار را به دنبال خود کشید.از مقابل پرند که رد می شدند پرند اخم هایش را در هم کشید و به تندی سر برگرداند.مهیار لبخند تلخی زد و به دنبال مادر بزرگ وارد اتاق شد.
-خوش اومدی خیلی خوشحالم کردی که اومدی.
صدایش را پایین اورد و گفت:
-پرندم از تنهایی در می اد.
پرند وارد اتاق شد و گفت:
-من اومدم که تنها باشم مامانی یادتون رفت.
مهیار گفت:
-من زیاد مزاحم نمی شم.
مادر بزرگ گفت:
-من برم یه چیزی بیارم بخوری خنک شی.
پرند گفت:
-من می رم.
-تو میشینی پیش مهمونت.اقا مهیار به خاطر تو اومده و گرنه من پیرزن که سال تا سال چشمم به دیدن مهمونای گلی مثل اقا مهیار روشن نمی شه.
-اختیار دارید کم سعادتی از ماست.
مادر بزرگ از در بیرون رفت.پرند دستهایش را بر روی سینه بر هم گره کرد.مهیار از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت:
-نمی خوای بشینی؟
-نه
-مثل خانوم معلما وایستادی.
-هه هه خندیدم
-مواظب باش رو دل نکنی
-نگران نباش مادر بزرگم قرص دل درد داره
-تو هیچ فرقی نکردی.
-بهت گفتم برگرد تهران
-تو حق نداری واسه من تعیین تکلیف کنی.
-تو هم حق نداری منو تعقیب کنی.
مهیار نرم تر شد.به ارامی گفت:
-مزاحم تلفنی ها کار من نبود باید اینو بهت می گفتم.
صدای گرمش قلب پرند را لرزاند.به سختی خود را نباخت و گفت:
-حرفتو زدی حالا برگرد.
-تو باید یاور کنی
-دم خروس رو یا قسم حضرت عباس رو.
-پرند تو…
مادر بزرگ با سینی ای که دو لیوان شربت بهار نارنج روی ان دلبری می کرد وارد اتاق شد و مهیار جمله اش را نیمه کاره رها کرد.
-باعث زحمت شدم.
-اختیار دارید پسرم مهمون رحمته تو هم که پسر گل خودمی به خدا تو رو مثل نوه خودم دوست دارم.
-شما لطف دارید.
-پرند تو چرا ایستادی؟بیا سینی رو بگیر تعارف کن.
پرند با اکراه سینی را از مادر بزرگش گرفت.در مقابل مهیار خم شد و سینی را در مقابلش گرفت.عطر بهار نارنج در روحش پیچید.مهیار همان طور که به او چشم دوخته بود دست پیش برد و لیوان را از سینی برداشت.نگاه پرند به چشمان او خیره ماند و هر یک خود را در چشمان دیگری دید.دستان پرند لرزید و مهیار به ارامی گفت:
-ممنون.
و پرند به همان ارامی جواب داد:
-خواهش می کنم.
لیوان دیگر را در مقابل مادر بزرگش گرفت.مادر بزرگ گفت:
-واسه تو ریختم.
پرند روی زمین نشست.روبروی مهیار و به زمین خیره شد.لیوان شربت در مقابلش بودو او حتی توان بلند کردن سر خود را نداشت.
مادر بزرگ حرف می زد و پرند به لیوان خیره شده بود.سنگینی نگاه مهیار را احساس می کرد اما نمی خواست نگاهش کند.با خود اندیشید:یادت باشه مهسا بهت چی گفت.و ان قدر این جمله را در ذهن تکرار کرد که گریه اش گرفت.بلند شد و به سرعت از اتاق بیرون رفتومهیار با نگرانی به جای خالی او پشت در اتاق نگاه کرد.مادر بزرگ گفت:
-از وقتی که اومده تو خودشه.
مهیار خجالت زده سر به زیر انداخت.مادر بزرگ لبخندی زد و گفت:
-اومدی دنبالش؟
-بله.
-پس ببرس از چشاش میشه فهمید که اونم می خواد باهات بیاد.
-ولی اون……
-یه کم مغروره درست مثل مامانش اما دلش یه دنیا مهربونیه.
-از من بدش میاد.
-مطمئن باش که اشتباه می کنی.
-ولی…..
-بهم اعتماد کن..کافیه بهش بگی اون حتما می فهمه.
-ولی اون نمی خواد به حرفام گوش کنه.
مهیار ناگهان خجالت کشید او داشت با مادر بزرگ پرند صحبت می کرد و چه بی محابا هر ان چه در دل داشت به زبان می اورد.سر به زیر انداخت.مادر بزرگ که حال او را دریافته بود گفت:
-اگه واقعا دوستش داشته باشی می تونی وادارش کنی به حرفات گوش بده.
بلند شد و ادامه داد:
-برم ببینم کجاست.
وسلانه سلانه از در بیرون رفت.مهیار به جملات اخر مادر بزرگ اندیشید.سر بلند کرد چشمانش درخشید.با خود گفت:حق با مادر بزرگه اون باید به حرفام گوش بده.مادر بزرگ به اشپزخانه رفت و صدا زد:
-پرند
پرند شیر اب را باز کرد و به سرعت صورتش را شست.
-اینجایی مهمونت تنهاست.
-اون مهمون من نیست.
-خب مهمون من به هر حال مهمون که هست برو پیشش.
-بره گمشه نمی خوام ببینمش.
-از کی تا حالا بی ادب شدی؟
-ببخشید.
-برو تو اتق تنها نباشه زشته دیگه هم تو خونه من حق نداری مثل بچه های لوس و بی ادب حرف بزنی.
پرند سر به زیر انداخت.
-بازم که وایسادی؟
پرند با من و من گفت:
-می خوام یه چیزی واسه ناهار درست کنم.
-تو برو پیش پسر عمه ات من درست می کنم.
-ولی من……
-پرند رو حرف من حرف نزن.برو تو اتاق.
-چشم.
پرند به راه افتاد.به در اشپزخانه که رسید سر برگرداند مادر بزرگش گفت:
-برو دیگه پسره تنها مونده.
پرند سر خم کرد و به طرف اتاق رفت.در را باز کرد و وارد شد.مهیار ایستاد و گفت:
-سلام
پرند خجالت زده جواب داد:
-سلام.
و این اولین باری بود که انها از بودن در کنار هم خجالت زده بودند.پرند نشست.قلبش به شدت می تپید.سر به زیر انداخت.اولین باری بود که از بودن در کنار مهیار احساس ارامشی ژرف می کرد.سکوت سکراوری در اتاق حاکم بود.انگار هیچ کدامشان جرات شکستن سکوت را نداشتند.مهیار لحظاتی به او خیره شد و روبرویش نشست.هر دو به دیوار تکیه زده بودند و هر دو به گل های سرخ و سورمه ای قالی خیره شده بودند.هزاران حرف در ذهن هر یک لانه کرده بود که توان گفتنش را در خود نمی دیدند.
پرند سر بلند کرد تا زیر چشمی به مهیار نگاه کند.نگاهشان به هم گره خورد.پرند به سرعت نگاه از او دزدید.مهیار که با این نگاه جرات پیدا کرده بودگفت:
-باید باهات حرف بزنم.
-نمی خوام بشنوم.
-اما تو مجبوری بشنوی.
-تو می خوای مجبورم کنی؟
-نه من می خوام بهت التماس کنم.
پرند سرش را بیشتر خم کرد.مهیار ادامه داد:
-من اومدم دنبالت چون دوستت دارم.اومدم بهت بگم برگرد بگم بیا با هم برگردیم.برگردیم و به همه بگیم ما می خوایم با هم ازدواج کنیم.
پرند در حالی که به سختی کنترل می کرد تا گریه نکند جواب داد:
-این امکان نداره.
پشت مهیار لرزید.رنگش پرید و نفسش بند امد.به زحمت گفت:
-چرا؟
-ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم.بهت که گفتم مهیار بهتره برگردی تهران.
-چرا؟
-برگرد تهران مهیار.
پرند سر بلند کرد و به چشمان مهیار خیره شد و گفت:
-من دوستت ندا……
و قطرات اشک روی گونه هایش جاری شد.سر به زیر انداخت و گفت:
-تو تهران یه نفر منتظر توئه.
مهیار خودش را روی زمین کشید.دستش را زیر چانه پرند گذاشت و سرش را بیلند کرد.پرند نگاهش را به جای دیگری دوخت.مهیار گفت:
-هیچ کس منتظر من نیست.
-تو از هیچ چیزی خبر نداری.
-باید از چی خبر داشته باشم.
پرند سرش را عقب کشید و گفت:
-سهیلا تو رو دوست داره.
-این حقیقت نداره.
-چرا این حقیقت داره.
مهیار خندید و گفت:
-تو دروغ می گی.
-نه دروغ نمی گم.
-ولی…….سهیلا خودش به من گفت بیام اینجا دنبالت.
پرند با ناباوری به مهیار خیره شد.مهیار گفت:
-اون بهم گفت اگه بیام شیراز پیدات می کنم.
-تو دروغ می گی.
-باور کن پرند.
-ولی سهیلا…مهسا به من گفت.
-مهسا همه چیز رو به من گفت.گفت بهت چه حرفایی زده من از طرف مهسا ازت معذرت می خوام.
-اون مزاحم تلفنیا رو چی اقا؟
-اونا کار من نبود.باور کن کار من نبود.اونا کار ناصر بود.خودش گفت پیش همه گفت.اگه به من اعتماد نداری می تونی از سهیلا بپرسی.
پرند با خود تکرار کرد:
-سهیلا.
-با من بر می گردی تهران؟
و ناگهان عکس فرزین به صورت پررنگی در چشمان پرند نشست.خنده های سارا در گوشش پیچید و دست های سرد سهیلا در دستانش نشست.سر بلند کرد و گفت:
-نه
-این حرف اخرته؟
پرند بلند شد و به سرعت از اتاق بیرون رفت.مهیار به سختی نفس می کشید.
__________________


پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:22 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها