فتانه ولیدی
فتانه... نامی که بار کامیونی معنی آن چنانی دارد و به امتداد زمین تا ستاره ها میان او و بیشتر این معانی فاصله است. غیر... غیر از گم شدن و جنون!
این که چطور شد پرنده ی خوش آواز ما بالش قیچی شد و راه را گم کرد...؟! بیائید قدم به قدم با هم همراه شویم تا در یابیم...
او بعد از چند روز که قدم به دنیای سِباع که یک وجبش سنندج نامیست گذاشت، دارای شناسنامه ای به این نام شد.( فتانه )
ده یه 1330 شمسی بود که برای اولین بار صدای دلنشین دختری نو جوان در رادیو کردستان ایران، می رفت تا تیری شود در قلب تابوها. صدا آن قدر دلنشین بود که در انتهای تاریک ترین ذهن جای خود را باز کرد. هر چند هیچ تاریک دلی معنی هنر را نمی داند اما هنر و هنرمند پاورچین پاورچین در گوشه و کنار همه جا از جمله تاریک خانه می روییند. او دروازه ی تاریک خانه را شکسته بود، و فانوس به دست دشواری راه بند زنان تا قُله ی کوه آبیدر سنندج، جایگاه فاتحین را برای دیگر هنرمندان زن اندکی آسان کرد. در مدت فعالیت هنریش حدود 60 ترانه در رادیو سنندج، کرمانشا و تهران اجرا و به ضبط رساند. آن زمان فضای کردستان حال و هوای تازه ای به خود گرفته بود. نغمه ی زنی از تار و پود پیکر تابوها باریکه راهی جسته بود تا دیگر زنان خوشنوا هم بی آموزند.
صدای زن از روزنه دیوارها نفوذ کرده بود و با بلبلان هم صدا. تولد بهار را مژده می دادند. اما دیری نپائید! زیرا که صاحب، آرزوهای زن را یکی یکی دفن کرد و رویش زفِت بحری مالید.
می گویند، بعد از اتمام دبیرستان به تدریس در یکی از دهات نزدیک سنندج مشغول شده بود و همزمان با شخصی که عاشق هم بودند نامزدی می کند. از بخت بد او پسر صاحب، خان آن ده؛ یعنی صاحب بعدی؛ طالب او می شود و دندان هایش را برای دریدن هستی او تیز می کند. از آن جا که ارباب می داند او نامزد دارد و جواب( نه) خواهد بود، به محافظین خود دستور می دهد که نصف شب بروند و هر طور شده او را گونی پیچ کرده و به حضور پسرش ببرند. یکی از محافظین که عاشق صدای فتانه بوده، خود را به او می رساند و او را از ماجرا با خبر می کند. گویا محافظ به خاطر حفظ جان خود و خانواده اش نمی توانسته بیشتر از آن کمکش کند.
فتانه، فرصت را غنیمت می شمارد و بلافاصله شبانه پیاده از بی راهه خارج می گردد.
*
بعد از بیست و چهار ساعت قالب تُهی فتانه، تابو شکن خوش آواز ما به شهر سنندج می رسد و در اثر ترس و تاریکی، شتاب و پس و پیچ بودن راه، هوش را گم و ناخواسته قالب تهی را تحویل خانواده و طرفدارانش می دهد. بعد از مدت ها مداوای بی ثمر خانواده اش نا امید می شوند بد تر از آن این بود که نامزدش، به محض شنیدن خبر ناگوار از دیدن او سر باز میزند و هرگز به سراغش نمیرود.
طبیبان نظر می دهند که اگر نامزدش یاری کند و به بالین او بیاید در صد نجات او از چنگ جنون و بی خبری بالا خواهد بود. اما افسوس که عشق و خواستن آبکی بود چرا که جناب هرگزرخ ننمودند.
بهر حال همه با هم دست به دست هم دادند تا سال ها قالب تهی او، مدتی روی تخت بیمارستان، توی رختخواب منزل و توی راه مطب های روان شناس در شهرهای مختلف دنبال امید بگردند. اما جواب همه یکی بود! متاسفیم...
او در ضِلال حل گشته و با ظاهری آرام کوچه هایِ بن بستِ جنون را تا به حال جولان می دهد. افسوس صد افسوس که هنوز با آن حال قدم به قدم صاحبان دسته چندم بی رحمانه برای دریدنش دندان تیز می کردند. تعمه سر راه او می گذاشتند و می خواستند به بیابانش بکشند، اما او دیوانه ای بود در لباس ببر و ببری بود ضد صاحب. هر نگاه و عمل بُرنده ای را با سیلی جواب می داد و با نگاهی آمیخته با خشم دندان طمع آن ها را می کند.
بعد از آن دیگر صاحبی حتی جرأت رد شدن از کنار او را نداشت. هر روز توی مکان های عمومی سنندج به دنبال دوگم شده ی خود می گشت، یکی هوشی که کس نمی داند ته کدام دره افتاده بود و دیگری نیمه ی قلبش چون از آبکی آن بی خبر بود، بی خبری که با نگاهش از هر رهگذری سراغ یار می گرفت؟ البته با شناختی که از دنیای سباع داریم نامزد او اگر غیر از آن بود عجیب بود!
در آن حال او حتی خود را به یاد نمی آورد که کیست؟ هیچ چیز و هیچ کس را. تا این که بعد از مدتی گشت و گذار روزی توی خیابان فرح سابق، یکی از خیابان های سنندج، رو به روی مغازه ی بستنی فروشی، با آن حال دلش فرمان ایست می دهد چرا که بستنی فروش نصف سیب گم شده او بود. اگر زمان حال یعنی سیستم دُلمک ها بود می شد گفت آن ها خلبان و دکتر و استاد دانشگاه را بستنی فروش و خیار فروش می کنند، اما زمان، زمان نیم پهلوی بود که بلد بود چطوری سر همه را شیره بمالد و مخالفان را زیر آبی سر به نیست کند. منظور این است که نامزد فتانه خلبان بود و رفتن و گم شدن او ربطی به سیاست نداشت، خود را گم کرد چون یار نبود. شباهت او و بستنی فروش چنان بود که هوش گم شده در فتانه دمی پیدا می شود، چنان که چند روز او را چون تابلو کوبیده بود به دیوار رو به روی مغازه ی بستنی فروشی. اما از آن جا که پر و پرواز ازآن صاحبان است، فرق نمی کند بستنی فروش یا خلبان یا... آن یکی هم قطره آبی شد و روی لب نیستی چکید.
با این وصف او هنوز نزدیک به نیم قرن می شود که هنوز کوجه های بن بست را جولان می دهد که شاید...
در ضمن انگار از قبل می دانست که روزی به عشق یک طرفه گرفتار می شود که از اوائل خوانندگیش چنین ناله ای سر داد.
به خاطر تو
غزل
چی می شد که تو می شدی نسیبم
به خاطر توست که من این جا غریبم
آرام بگیر که چاره ی درد تو هم اینه
لالایی کن لالایی دل من توی گهواره ی سینه
بگذار کم بریزد اشک از چشمان من
آرام بگیر تا که آرامش بگیرد جان من
برای یار خیالی بی قراری نکن
ای دل نا آرام من آنقدر زاری نکن
در کوه مجنون مدفون بشی
تو چرا می خواهی یک طرفه بسوزی ؟
آرام بگیر که چاره ی درد تو هم اینه
لالایی کن لالایی دل من توی گهواره ی سینه
( 2 بار تکرار شود)
مجنون و وامق و عذرا افسانه است
حکایت غم لیلا افسانه است
برای یار خیالی بی قراری نکن
ای دل نا آرام من آنقدر زاری نکن
آواره ای چون مجنون شیدا بشی
تو چرا می خواهی گم راه بشی
آرام بگیر که چاره ی درد تو هم اینه
لالایی کن لالایی دل من توی گهواره ی سینه
( 2 بار ... )
یکطرفه رفتی این اوست که این جا غریبه
یار ساخته ی ذهن توست
از سردی نگاهش پند نمی گیری
آخر چرا تو آرام نمی گیری
برای یار خیالی بی قراری نکن
ای دل نا آرام من آنقدر زاری نکن
آواره ای چون مجنون شیدا بشی
تو چرا می خواهی گم راه بشی
آرام بگیر که چاره ی درد تو هم اینه
لالایی کن لالایی دل من توی گهواره ی سینه
بگذار کم بریزد اشک از چشمان من
آرام بگیر تا که آرامش بگیرد جان من
( 2 بار ... )
این پرنده ی خوش آواز که بیش از چهل سال، جسم و فکراش در بند جنون به چهار میخ کشیده شده است! { متاسفانه تاریخ دقیق در دست نیست} در مصاحبه ای که به دعوت دست اندر کاران تلویزیون عراق، در سال دو هزار و دو یا سه به همراه پدراش دعوت شده بود، نغمه را که سر داد صدا همان پرنده ی خوش آواز نو جوان بود و هست که بیش از نیم قرن پیش پیکر تابوها را پائین کشید و از آن پله ساخت برای صعود دیگران.
عکس پائین این صفحه مربوط می شود به مصاحبه ی مزبور.
م : فریاد