بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 04-06-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض نام تو مرواريد، نام من كسرى


نام تو مرواريد، نام من كسرى
( 1 )

حسين نوش آذر

سپيده نزده است هنوز كه از خواب بيدار مى شود. چشمهاش را كه باز مى كند، به عادت، چند دقيقه اى هيچ در بستر تكان نمى خورد. ديشب سرد بود. از سرما بد خوابيد، حالا در بيدارى، از سرما و از بوى ناآشناى مكان به ياد مى آورد كه تن به سفر داده است. آنگاه از آنجا كه در بستر دراز كشيده است مكان در ذهن او از نو شكل مى گيرد: كلبه اى نه چندان بزرگ با سه اتاق تو در تو و پنجره هايى فراخ كه به تپه هاى سرسبز يك شهر ساحلى باز مى شود. در بستر، اگر نيم خيز شود، در انتهاى افق چشم اندازى از درياى مانش را مى بيند كه از اينجا به وسعت تنها نيمى از قاب پنجره است. از شب پيش باد مدام مى وزيده است. چرا باد با خود بوى دريا را نمى آورد؟
چند سالى ست كه پس از بيدارى وقتى كه مكان را درمى يابد، ناگهان از چيزى كه نمى داند چيست وحشت مى كند. اگر با صداى زنگ ساعت بيدار شده باشد، به قصد گريختن از آن حس ترسخوردگى كه حالا ديگر با او و جزيى از اوست، با شتاب از بستر بيرون مى آيد، فكرهاش را مثل غبارى كه از سفر خواب به تنش مانده باشد، از خود مى تكاند و به راهى مى رود كه در زندگى پيش پاى نه چندان رهوارش قرار گرفته است. امروز اما، اضطرار زنگ ساعت نيست. هر چه هست، تنها صداى باد است، و بوى ناآشناى مكان. پيش ترها من خيال باف بودم. از خودم مى پرسم خيال هام را در كدام راه از راه هاى رفته جا گذاشتم؟ افتادن سهلست. اگر بيفتم، تنها باشم.
نور كم رنگ يك روز نيمه ابرى از ميان پرده ها به اتاق مى تابد. صداى باد مى آيد. امروز، آخرين روز اقامت در نرماندى چگونه خواهد گذشت؟ باقى ماندهء شب در نور روز محو مى شود. كنار او مرواريد، به پهلو خوابيده و در همان حال زانوهاش را مثل جنينى كه از تولد در هراس باشد بغل گرفته است. نه تنها در اين لحظه – در تاريك روشناى سپيده دم - بل كه هميشه، در آن اندك اوقاتى كه كنار هم هستند، در خواب چيزى شبيه به يك لبخند كه با درد توام است بر چهرهء مرواريد مى بيند. خواب مرواريد هنوز سنگين است. حتما در اين لحظه خواب مى بيند و تا ساعتى ديگر از خواب هايى كه ديده است با او سخن مى گويد. خواب هاى مرواريد در جاده هاى بى حريم جنگلى اتفاق مى افتد، و اتوموبيل ها به سرعت از خواب هاى او مى گذرند. در خواب هاى او مازيار هم هميشه هست كه مادر را ديگر به جا نمى آورد يا نمى خواهد به جا آورد.
گفته بود: دستم را – كسرى جان به طرف پسرم دراز كرده بودم. دستم را نگرفت. رفت و در جنگل گم شد.
مازيار نه سالش بود. پدرش، احمد را به چشم نديده بود. در سالى از سال هاى نحس، وقتى مرواريد باردار بود خبر مردش را آورده بودند. حتى بعدها هم كه آب ها از آسياب افتاد هيچ نشانى از گور احمد پيدا نكرده بودند. مرواريد مانده بود و آن تنها فرزندى كه سركش بود. پدر را مى جست و چون نمى يافت ناآرام بود. هر كه پيش از مرگ آمده، زود آمده باشد. چون مرگ بيايد بازنگردد. من با احمد رفيق بودم. ما با هم به يك دانشگاه مى رفتيم. شب ها اغلب با هم بوديم و هر دو دلباختهء زنى كه مرواريد نام دارد. مرواريد يك روز عاشقانه نگاهش كرده بود. گفته بود: كسرى جان، ما وقتى با هميم - عجيبه، گاهى خيال مى كنم، ديگران و هر چه كه در اطراف ما اتفاق مى افته، از جنس خياله. زندگى رفيق من ده جزء است. نه جزء گريختن، يك جزء خاموشى. خاموشى در اين مكان با تك و توك درخت هاى كهنسال غان و عمارت هاى ساحلى نرماند و خيابان ها و مغازه هايى كه در اين وقت از سال خلوت است. اگر باد نمى آمد، خاموشى در اين مكان چيزى كم داشت. مرورايد در اين لحظه در بستر به سوى او مى غلتد. نه بيدار است كه بيدار باشد و نه خواب كه به خواب دست دراز كند به سوى فرزندى كه از گرفتن دست مادر پرهيز دارد. كسرى بوى نفس ها و بوى تن او را مى شنود. تا چند لحظهء ديگر صداى پاهاش را خواهد شنيد و خواهد ديد كه چگونه نفس مى كشد، چگونه به دست هاش و به صورتش كرم مى مالد، موهاش را چگونه مى بندد، با غرور چگونه راه مى رود، چگونه مى خندد و بازى مى كند و باز مى خندد تا آن حد كه از همه جا صداى خندهء كودكانه اش خواهد آمد و او فراموش خواهد كرد كه اينها همه شايد يك بازى باشد. وقتى مرواريد براى برگزارى نمايشگاه نقاشى هاش به آلمان آمد مى دانست اين زن، بيش از هر چيز يكسر مادر است. با اين حال، پس از بيست سالى كه در دورى بر آنها گذشت از نو به او دل بست. گفته بود: براى اين كه بشود تو را به دست آورد، بايد تو را از دست داد . اينها همه حرف است. در اين لحظه تنها آخرين روز اهميت دارد كه يك كلمه است – "آخر"، با سه حرف كه در زندگى مدام مكرر مى شود. فردا، اگر برسد كه بى ترديد خواهد رسيد - بدون مرواريد چگونه خواهد بود؟ سر در قفاى او فرومى برد. من اگر عاشقم به تو، به خاطر بوى تنت است. مرواريد چشم بسته است بر اينها همه كه پيرامون او اتفاق مى افتد. خواب است يا بيدار؟ كسرى به ساعتش نگاه مى كند كه روى پاتختى است. هفت و نيم صبح. اتاق اكنون از نور روز كاملا روشن است. يك روز سرد و آفتابى در ارديبهشت ماه امسال؛ و: آشفتگى اتاق با رخت هايى كه از آن آنهاست و با هم يكى شده است، جورى كه حتى در روشنايى روز هم سخت مى شود آن ها را از هم جدا كرد. آشفتگى در اين اتاق از جنس همان آشفتگى ست كه ما در آن متولد شده ايم. نازنينم. كسرى بلند مى شود. برهنه است. تكيه مى دهد به ديوار اتاقى كه اجاره اش تا پايان روزى كه آغاز شده است، به پايان مى رسد. امروز را چطور مى شود به آخر رساند؟

سكوت. تاريكى ناتمام در نور تيرك چراغ هاى خيابان هاى دهكده. هنوز سپيده نزده است كه مرواريد چشم باز مى كند. در تاريكى اتاق، از بو و از نور اتاق درمى يابد كه به جايی به نام نرماندى سفر كرده است. نرماندى و خواب هاى آشفته كه از سال ها پيش با او و جزيى از اوست. تپش قلب كه در قفسهء سينه بى قرار است. ناآرامى در كنار مردى كه كسرى نام دارد و دلبستهء اوست. به او نگاه مى كند كه خوابيده است. نور چراغ هاى خيابان از لاى پرده ها به درون نفوذ مى كند. در چهرهء اين مرد كه تا همين چند ماه پيش با او غريبه بود دقيق مى شود. چهرهء كسرى در خواب گشاده است. آن اخم ها، آن تنش ها، آن بى قرارى ها، دشنام گويى ها، ضديت ها، همه با خواب رفت. انگار خواب در چشمان اين مرد يك رود است. ايكاش مى شد ما با هم باشيم. ايكاش مى شد تن مى سپرديم به رود خواب ها. با هم مى مرديم. چرا مرگ، وقتى مى شود زنده ماند و زندگى كرد؟ چرا زندگى، وقتى نمى شود با هم بود و با هم زيست؟ كسرى، صداى مرا مى شنوى؟ پيرهن خوابش را از تن درمى آورد. مى اندازد روى زمين – ميان رخت هاى ديگر كه در آشفتگى در هم شده اند. مرواريد تاريكى را دوست دارد، و با اين حال مى ترسد. از تاريكى نه، از بو و از نور ناآشناى اين مكان مى ترسد. من مى ترسم عزيزم. بيدار شو. اين لحظه ها از آن ماست. تمام مى شود ها. به پهلو مى غلتد. كسرى هم دقيقه اى پيش به پهلو غلتيده است. پهناى شانه هاى يك مرد. صداى خس خس سينه اش. كبودى ناخن هاش، و سرماى دست هاش وقتى كه بى قرار است. اينها همه اما در اين لحظه مثل رودى ست از جنس خواب. مرواريد در آن رود جارى مى شود. روز آخر از با هم بودن و در كنار هم بودن چگونه به پايان خواهد رسيد؟ اگر كسرى بيدار بود، از او شايد مى پرسيد كى ما باز با هم، در كنار هم خواهيم بود؟ كسرى. نگو. دلم را خون نكن – مرد. در بستر مى نشيند. تكيه مى دهد به پشتى تخت خواب. صداى تپش قلبش را مى شنود. تپش قلبش را در قفسهء سينه احساس مى كند. ناآرام تر مى شود. اضطراب. من غمگينم. مى ترسم. كسرى در خواب چه بى گناه است، و اين صداها كه در خاموشى اين مكان به گوش مى رسد. صداى چكاچك آب، و صداى باد كه از شب پيش مى آمده است. مرواريد به اين صداها گوش مى دهد. چرا اينجا تا اين حد ساكت است؟ سكوت در اين دهكدهء ساحلى در اين وقت از روز، و در اين وقت از سال – به سكوت در يك گورستان مى ماند. من مى بايست گور مردم را پيدا مى كردم. كلاس هاش كه تمام شد، از دانشگاه تاكسى گرفت. اول تابستان بود. هوا گرم بود. مسير به مسير رفت. نمى خواست در آن وقت از روز به خانه برگردد. خيالش از مازيار راحت بود. از يك باجهء تلفن عمومى به مادرش زنگ زد، گفت دير مى آيم. نگفت كجا مى رود. نمى دانست. مقصدى نداشت. تنها همين را مى دانست كه به خانهء مادر، در آن وقت از روز نمى خواهد برگردد. از تدريس در دانشگاه خسته بود. از شلوغى خيابان ها، از گرما، از بوى عرق تن هاى ناآشنا خسته بود. صداى بوق و صداى آمد و شد اتوموبيل ها در خيابان هاى شهرى كه با همهء وسعتش به يك قفس تنگ مى مانست، او را خسته مى كرد. در انتهاى هر مسير از تاكسى پياده مى شد و با يك تاكسى ديگر به يك مسير ديگر مى رفت. كنار پنجره، روى صندلى عقب نشسته بود، در خود فرورفته بود و از پنجره به خيابان ها و به آمد و شد مردم نگاه مى كرد. انگار نبود و اينها همه در غياب او اتفاق مى افتاد. زنده بود يعنى؟ اينها همه واقعى بود و واقعيت داشت يعنى؟ به خود كه آمد، ديد در گورستان است. گورستان در آن وقت از روز ساكت بود. من در كدام بلوك بودم؟ فرقى نداشت. به جستجوى كدام گور بودم؟ فرقى نداشت. مرواريد در ميان گورها مى رفت. چادرش را از كيفش بيرون آورده بود و سر كرده بود. مى ترسيد او را بشناسند. سنگ هاى قبر را مى خواند. چشمش افتاد به تاريخ تولد صاحب گور. احمد. مردى به نام احمد. متولد 1338. احمدنامى در همان سال كه احمدش به دنيا آمده بود، در گوشهء ديگرى از اين خاك متولد شده بود كه شايد در چنين روزى زنى به نام مروارد بر گور او به ياد همسرى كه نبود بنشيند و دمى آرام بگيرد. احمد به خط نستعليق بر سنگى از مرمر سفيد. سنگ ترك برداشته بود و به غبار نشسته بود. خاك خشك بود. درختچه ها در اطراف خشك بودند. غبار. سنگى برداشت. بر گور كوبيد. آخر چرا؟ صداى سنگ بر سنگ و صداى زنى كه از صاحب گور به گلايه مى پرسد: آخر چرا - مثل صداى باد كه از ديشب مدام به گوش مى رسد. آخر چرا؟ - تا امروز كه اينجاست و از اينجا، به زندگى نگاه مى كند كه انگار در نبودن او اتفاق افتاده است. ايكاش كسرى بيدار مى شد. اگر صداش را مى شنيد، شايد باور مى كرد كه اينها همه - اين دهكده، آن ساحل گسترده و اين اتاق هاى تو در تو - نور كم سوى چراغ هاى خيابانى كه از ميان پرده ها به درون مى تابد، و صداى باد – واقعيت دارد. من بيدارم يا خواب مى بينم؟ من زنده ام يعنى؟ كسرى – بيدار شو.


سكوت همراه با صداى نفس هات. تاريكى همراه با آن كورسوى نور تيرك چراغ هاى خيابان هاى دهكده، و اين دست هاى كشيده با انگشت هاى بلند كه شانهء مرا در خود گرفته است. نام تو مرواريد. نام من كسرى. اينجا، جايى كه بى خاطره بوده است و پس از ما همه يكسر خاطرهء بودن است با تو – نازنين. كسرى خواب نيست. بيدار هم نيست. سپيده هنوز نزده است كه از تقلاى مرواريد در بستر، از فشار دست هاى او بر شانه هاش، از گرماى تن او يك لحظه بيدار مى شود، و در همان لحظه از نو به خواب مى رود. من پيش از آن كه تو را بشناسم بيدارى را دوست مى داشتم. حالا مى خواهم فقط بخوابم، اما نمى توانم. اگر مى شد، به سوى مرواريد مى غلتيد و چشم در چشم او مى دوخت. همنفسى. نگاه دو نفر به يكديگر در جايى كه جايى نيست. نرماندى. درياى مانش و آن دهكده كه در اين وقت از روز، از تقلاى زندگى يكسر تهى ست. اتاق، تنگ و آشفته است. كسرى آشفتگى را دوست دارد. من ديشب خواب تو را ديدم. در خواب هاى من اين روزها طوفان مى آيد. امروز، آخرين روز اقامت در نرماندى چگونه خواهد گذشت؟ باقى ماندهء شب در نور روز محو مى شود.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:01 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها