بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا - نوشته : گلشیری

رمان در ولایت هوا ( 1 )

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل اول

پس از چهل روز و چهل شب رياضت بالاخره فهميد موفق شده است. نه در صدايي کرد و نه پرده تکاني خورد. سکهء نور هم، مثل يک سکهء طلا، هنوز بر موزائيک‌ها، و حالا بر گوشهء طرف راستِ اين پايين افتاده بود. فقط بويي، مثل نخي نازک از ميان بوي عود و کندر مي‌آمد، که انگار بوي چرم کهنه و خيس‌خورده بود و داشت نشت مي‌کرد و مثل کلاف مي‌شد و حتي ضخيم‌تر که وقتي هم سر تکان مي‌داد باز بود. در نسخه آمده بود که درست جلو رويتان مي‌ايستد، دو دست بر سينه، و به زباني شکسته‌بسته، مثل کشيدن تيزي ريگي بر جام پنجره، مي‌گويد: «منم غلام حلقه به گوش شما. امر بفرماييد.» اما ميرزا هر چه نگاه کرد جلو رويش کسي نبود. حتي پشت سر و دو طرفش هم نبود. بايستي به بلندي يک کبوده مي‌بود که تا سرش به سقف نخورد پشت خم کند. شايد مي‌توانست سقف را به زور بازو يا جادو از جا بکند، آن وقت سرش مي‌رسيد به ابرها. نکند اصلاً بر اثر اين همه رياضت که قوت روزانه‌اش را رسانده بود به يک بادام، چشمهاش کم‌سو شده بود؟ چندبار پلک زد. بعد هم دست دراز کرد و عينک دسته‌شاخي‌اش را از توي جلد عينک درآورد، با پتهء پيراهن سفيد، دشداشهء عربي‌اش‌، پاک کرد و به چشم زد. صبح شده بود، و به جاي آن يک سکه، چند رنگ نور از پنجرهء خورشيدي بر پشت ترنج قالي لوله‌کرده افتاده بود. قاب قدح بزرگ را هم بر رف ديد. قليان خودش هم کنار تخته‌پوستش بود. حتي سبيل تاب‌دادهء ناصرالدين‌شاه را بر بدنهء کوزهء بلورش مي‌شد ديد. سر قليان خاموش بود. چهل روز بود که کف‌ نفس کرده بود و حالا دلش براي يک پک دود غنج مي‌زد، چه برسد به اينکه پشت سر هم دو سه قلاّج بزند. سماورش هم بود، خاموش. قوري چيني گل‌سرخي‌اش هم رويش بود. شايد به قول صاحب کتاب داشت در عالم بيداري رؤيا مي‌ديد، اما اين بار رؤياي اتاق خودش را. بسم‌اللهي گفت و خم شد و از بيرون دايرهء مندل عصايش را برداشت. عباي دوشش را جا‌به‌جا کرد. کتاب جفر، يا هر چه که بود، روي رحل بود. کنار دستش چراغ موشي هنوز پت‌پت مي‌کرد. نه، بيدار بود و با طلوع آفتاب ديگر چهله‌اش تمام شده بود. رمز را هم خوانده بود: بسم‌الله. س، ب 11، عشمستي بدا، 5، 9، سعر 111، سيصد‌و‌سي‌و‌سه دور تسبيح که مي‌کند به علامت 32967 بار. آيةالکرسي هم سه بار. از پيه گرگ هم که روغن به چراغ موشي ريخته بود؛ فتيله‌اش هم که از پشم گربهء سياه بود؛ صداي غژ و غوژ را هم که شنيده بود، پس همين مانده بود که زعفر يا هر کوفت و زهرماري که در کتاب گفته بود، بيايد و بگويد: «امر بفرماييد، ارباب!» بله، ارباب، آن‌هم ميرزا يدالله درب‌کوشکي شصت‌ و ‌چهار ساله، ولد مرحوم مغفور ميرزا‌ محمود، که آن‌همه وساوس شيطاني نتوانسته بودند از دايرهء مندل بيرونش بکشند. حتي حالا مرحوم زنش، فرخ‌لقا خانمش، که جز به زور دست نمي‌داد، به قد و قوارهء همان جواني‌اش و با همان هيأت: يل صورتي و شليتهء کوتاه آلبالويي به تن و چارقد تور گلدار به سر که با سنجاق زير گلويش بسته بود، آمد: هفت قلم آرايش کرده بود، مثل شب عروسيشان، قرص صورت انگار قرص خورشيد. اول سنجاق زير گلويش را درآورد و موهاي چهل‌گيس شده‌اش را نشانش داد و گفت: «ميرزا‌ يدالله، چرا نشسته‌اي؟ منم، بيا. آدم که نبايد شب عروسيش بق کند و برود سه‌کُنج ديوار.» بعد هم رفت گوشهء لحاف رويه‌ساتنش را پس زد و باز صداش زد. يک بار هم سگي سياه حمله کرد. اما ميرزا حتي پلک نزد. همچنان ورد خواند و خواند. سگ درست ايستاده بود بر لبهء دايرهء مندل و پارس مي‌کرد. دهانش را باز مي‌کرد و زبانش را يک ذرع مي‌داد بيرون. اما ميرزا همان‌طور که چهارزانو نشسته بود چشم به چشمش دوخت. مي‌دانست اينها همه تجسد وساوس نفس اماره است که حالا دارد با آن دندانهاي کل و سياه و زبان دراز آب‌چکان پارس مي‌کند. کافي است بترسد و عقب برود و مثلاً پتهء عباي مرحوم ابوي بيرون دايره قرار بگيرد تا همان‌طور بشود که ايوب ننه‌سلطان شد. عفريت سه‌سر هم آمد، يا آن صداي تار خودش که در گوشهء نصيرخاني نمي‌دانست از کجاست يا کي مي‌نوازد، يا آن خمره که غلتان‌غلتان آمد با آن بوي کهنه و تند که انگار درِ همهء خمره‌هاي سردابهء ملايکشنبهء جوباره‌اي را باز کرده باشند. حالا چقدر سکهء صاحبقراني جلوش کومه کردند، بماند. باغهايي نشانش دادند که باغ اميري به گردشان هم نمي‌رسيد. اما حالا چي؟ نگاه کرد. فقط صداي غژ و غوژي مي‌آمد، همان صداي سنگ که بر شيشه بکشند. دلش مالش مي‌رفت، اما گوش مي‌داد. بايستي حرفي مي‌زد. اين را صاحب تأليف، نورالله مَضْجَعَه، دوبار گفته بود. يک بارش را حتي ناسخ اين رسالهء طيبه با جوهر قرمز نوشته بود. چيزي ديد بر کف برهنهء زمين، انگار که سايه‌اي بر زمين بايستد، کوچک و لرزان. صداي غژ و غوژ از همان‌جا مي‌آمد. سايه انگار سايهء يک کلاه ماهوتي بود بلند و با لبهء پهن، که وقتي پس مي‌رفت يک شکم پيدا مي‌شد و دوتا پا که انگار به دو سم به نمد پيچيده ختم مي‌شد. پس همين بود، حاصل چهل شبانه روز مرارت، ساختن با قار‌ و‌ قور اين بي‌هنر پيچ‌پيچ، تسليم نشدن به آن‌همه وساوس نفس‌ لوامه؟ لعنت بر راقم و دو صد لعنت بر ناسخ همهء اين کتابهاي بي‌جلد حاشيه و هامش‌دار نازل قيمت! شنيد:

«غلام شما، زعفر، در خدمت حاضر است.»

صدا از زير لبهء کلاه مي‌آمد، جايي که حتماً صورتي بود و دهاني. گفت: «تو غلام مني؟»

همه‌اش دو کف دست بود. کلاه مثل لکه‌اي تکان‌تکان خورد و جلو آمد. جست مي‌زد، نه دوپا دوپا، که دو سُم دو سُم. حالا ديگر به وضوح مي‌ديدش. ايستاده بود توي نور پنج‌رنگ پنجرهء خورشيدي که حالا بايست بر کف اتاق مي‌تابيد.

«بله ارباب، من غلام حلقه‌به‌گوش زنابعالي هستم، تا احضارم فرموديد خدمت رسيدم.»

ريش بزي داشت. عينکي هم بود که فقط دو شيشهء گرد بود که انگار با نخ قند به دور گوشهايي که نمي‌ديد محکم شده بود. قباي راسته از قدک کرباسي به تن داشت و زير قبا، روي پيراهن يخه حسني‌اش به جاي شال زير آن شکم برآمده کمربند بسته بود. به يک دست کيسه‌اي را به دوش گرفته بود و دست ديگرش بر سينه بود. مدام هم تعظيم مي‌کرد. ميرزا گفت: «من که تو را احضار نکردم.»

بعد هم خم شد و با غيض کتاب را ورق زد. زعفر گفت: «بله حفظم. س، ب 11، عشمستي بدا، 5، 9، سعر 111، سيصد‌و‌سي‌و‌سه دور تسبيح منم، همان اول که فرموديد بارم را بستم.»

کيسه‌اش را زمين گذاشت: «خوب، همسايه‌ها هستند، خويشاوندان دور و نزديک. خودتان که مي‌دانيد، ما اگر مسافرت برويم، آن هم اين‌همه دور، اغلب به اين زوديها برگشتي توش نيست، پس بايد با همه خداحافظي بکنيم. آدم آبرودار که نمي‌تواند بار و بنديلش را بردارد و راه بيفتد.»

همان‌طور غژ و غوژ مي‌کرد و حرف مي‌زد. ميرزا پرسيد: «اسمت چيه؟»

غژ و غوژ کرد، همان‌طور که همهء لولاهاي زنگ‌زده غژ و غوژ مي‌کنند: «زعفر آقا. نه به ر، ز. زعفر هم بهم مي‌گويند.»

ميرزا نفس راحتي کشيد، گفت: «پس اشتباه شده، من زعفر را احضار کرده بودم.»

صداي شکستن شيشه آمد. جعفر داشت مي‌خنديد. بر شکمش خم شده بود و بر طاق کلاهش دست مي‌کوبيد. ميرزا داد زد: «خفه شو، مردک!»

جعفر راست ايستاد، سر بلند کرد. عينک روي پل بيني‌اش افتاده بود. با يک چشم نگاهش مي‌کرد. چشمِ بسته انگار اشک بسته بود: «چشم ارباب!»

راستي داشت مي‌لرزيد، سر تا پا. صداي تريک‌تريک دندانهاش هم مي‌آمد، انگار موشي از سرما بلرزد و يا دانه‌هاي کنجد را تندتند بجود. اما، ميرزا خم شد تا بهتر ببيند، با آن چشم داشت مي‌خنديد. ميرزا بر دو زانو نشست و به عصايش تکيه داد، سينه‌اش را هم صاف کرد، گفت: «خوب، حالا بگو ببينم، حرف من کجاش خنده‌دار بود؟»

باز شيشه شکست، و شکسته‌ها را هم کسي داشت زير پا خرد مي‌کرد که اين‌طور قه‌قره قه‌قره مي‌کرد. ميرزا عصايش را دراز کرد. مي‌توانست دستهء عصا را بيندازد دور گردن و حتي دوپاي او و بکشد جلو. اما هي زد به نَفْسَشْ که نه، شايد هم ترسيد که اگر صدمه‌اي بهش برساند، آن‌وقت اين نيم‌وجبي‌هاي اهل هوا دست از سرش برندارند، آن هم او که آب داغ را بي بسم‌الله به زمين نمي‌ريخت. مگر صاحب کتاب نگفته بود که يکي هستهء خرمايي را بي‌هوا پرت کرد و آمد به سرش آنچه آمد؟ تازه با مرحوم ابوي هر وقت سياه‌ سحر به حمام مي‌رفتند، مي‌گفت: «هر قدم که بر‌مي‌داري، بگو بسم‌الله.»

عصا و بعد هم دستش را پس کشيد و اين را بر سر آن گذاشت تا ستون چانه شوند، تا مگر خود جعفرخان از سر بنده‌پروري بفرمايند. بالاخره هم شيشه‌ها خرد و خاکشير شد و صدا غلتي خورد و شد همان غژ و غوژ يک لولاي زنگ‌زده: «مي‌بخشيد ارباب، ماها زيم نداريم. ببخشيد مقصودم همان است که بعدش چ و ح و خ مي‌آيد. شايد هم يک چيزي مي‌گوييم ميان همان ز و ز، مثل اصفهانيها. خودم يک‌بار نوکر يک تاجر اصفهاني بودم، بيچاره مي‌گفت زعفر، من مي‌شنيدم زعفر. مي‌گفت زعفر، مي‌شنيدم زعفر. مي‌بخشيد نقل همان ملاي مکتب شد که مي‌گفت، من اگر مي‌گويم انف، شما نگوييد انف، بگوييد انف.»

ميرزا پرسيد، همان‌طور چانه بر پشت دست نهاده: «يعني فقط همين تو يکي جعفر يا زعفر بودي؟»

«زعفر، آقا: س، ب 11، عشمستي بدا، 5 ...؟»

«بله، بله، حفظم. حرفت را بزن.»

جعفر به سر انگشت موهاي تنک چانه‌اش را خار کرد: «داشتم عرض مي‌کردم فقط آن که شما وردش را مي‌خوانديد، منم. البته زعفرخان هم، نه به ر، ز، هست. شنيده‌ام؛ ميرزاش هم هست که آدم دولت است؛ يکي هم ...»

ميرزا دندان نه بر جگر که بر پوست و گوشت دستش نهاده بود. از اين آنهايي‌هاي بوداده چه بر‌مي‌آمد؟ سمساري‌اش ديگر درآمدي نداشت. کار اصلاً کساد بود. دريغ از يک کاسه لعابي لب‌شکسته؛ تازه دست زياد شده بود. حالا همه فروشنده شده بودند، روز به روز هم آگهي‌هاي فروش ته ‌خانه‌ها به در قصابي و بقالي زيادتر مي‌شد. همه چيز هم مي‌فروختند، از لباسهاي بظاهر خارجي گرفته تا سنگ‌پا و مگس‌کش. کاسبي که سرش را بخورد، خانه هم خرج روي دستش مي‌گذاشت. همين پارسال‌ پيرارسال اتاقها را نقاشي کرده بود و حالا باز، مثلاً گچ گوشهء سقف همين اتاق طبله کرده بود. به جعفر نگاه کرد تا نشانش بدهد. خير، حضرت ايشان داشت توي کيسه‌اش دنبال چيزي مي‌گشت. اصلاً بالا‌تنه‌اش را درسته کرده بود توي کيسه. آن هم از بچه‌هاش. نامهء ته‌تغاري‌اش سر برج نشده مي‌رسيد که ابوي گرامي مسبوقند بنده در استيصال ... صاد استيصال را هم همچنان به سين سکه مي‌نوشت. دلار آزاد هم که معلوم است. خرج کفن و دفن و سوم و هفته را هنوز مقروض بود. دو تا دخترش هم مدام سر به جانش مي‌کردند که: «آقاجان، اسي بيکار است، بايد لطف بکنيد ...» داشتند پوستش را ورقه‌ورقه مي‌کردند و گوشتش را مثل گوشت شتر قرباني تکه‌تکه مي‌بردند. داشتند به قناره‌اش مي‌کشيدند. همين امروز و فرداست که بدهد برايش استشهاد محلي تمام کنند که بابا، من مفلسم و المفلس في امان‌الله. اين هم از احضار. داد زد: «من نمي‌فهمم. ترا احضار کردم که به همهء آرزوهام برسم، همهء آرزوهاي پيري و حتي جوانيم، برايم هم فرق نمي‌کند که تو جعفري به جيم آنهايي‌ها يا زعفر به ز زرگنده.»

بالاتنهء جعفر بالاخره از توي کيسه بيرون آمد. حالا به جاي کلاه صدارتي يک عرقچين سرش بود و يک چهارپايهء عروسکي هم به دستش. چهارپايه را از ميان دو سم داد عقب، يک تکه چرم ساغري اصل هم بست به کمربندش. بعد هم رفت آن تو و بيرون آمد و با يک سندان دو قد يک انگشتانه بيرون آمد و وقتي ميان دو کاشي کف اتاق کارش گذاشت، دست برد دامن قباش را عقب زد، چکشي از کمرش باز کرد و يکي دو تا بر سندان کوبيد. محکم که شد، چکش را باز به قلاب کمربندش آويخت. آن وقت راست ايستاد، سينه‌اش را جلو داد، و دو دست بر همان سينه، گفت: «گوش به فرمانم، ارباب.»

ميرزا گفت: «اين کارها يعني چه؟ من قصر مي‌خواهم با استخر، اتاقهاش هم همه‌شان بايد چلچراغ داشته باشند، اصل اصل نه باسمه‌اي. گوشت با من است؟ بايد مال دورهء لويي پانزدهم باشد. کلک هم بي کلک، که توي اين کار ديگر کلاه نمي‌شود سرم گذاشت. حتي اگر بخواهي مال دورهء ناپلئون را بهم قالب کني توي کتم نمي‌رود، چه برسد به اين بَدَليهاي ژاپني يا امريکايي. بعد هم ماشين مي‌خواهم. مال خودم که ديگر آفتابه خرج‌ لحيم است. براي دامادهايم هم مي‌خواهم. پسرم هم پول مي‌خواهد، دلار، فقط دلار، نقد. حتي حواله هم قبول ندارم.»

صداي غژ و غوژي آمد، اما ميرزا که از پس چهل روز روزهء صُمت و صيام حرف يوميه را بايستي با منقاش از حلقوم خودش بيرون مي‌کشيدند، حالا حسابي افتاده بود روي دور، اصلاً انگار، خودش هم مي‌فهميد، آرواره‌هاش هرز شده بود: «آره جانم، يک ويلاي کنار دريا هم مي‌خواهم، نه از اين ويلاهاي بنايي‌ساز که کليدشان به جان صاحبانشان بسته است. تاب و سرسره و نمي‌دانم از اين النگ و دولنگ هم نمي‌خواهد تويش کار بگذاري. شنيده‌ام يکي از شازده‌خانمها داده بود يک دست مکانيکي به قد و قوارهء يک صندلي راحتي برايش درست کرده بودند تا هر وقت ويرش گرفت برود تويش بنشيند. نه نه، من يکي نمي‌خواهم اين‌طوري خوش خوشانم بشود. از من يکي قبيح است. ويلاي من بايد حوضخانه داشته باشد، سردابه براي ده بيست خمره، زيرزمين براي ترشي هفت‌سبزي. ايوان و مهتابي هم داشته باشد. هر اتاقي هم يک صندوقخانه. محکم هم باشد، که صد سال، نه، هزار سال دوام بياورد. اما يادت باشد نَمايش حتماً بايد کاهگلي باشد. مي‌فهمي، کاهگلي. من از بوي کاهگل خوشم مي‌آيد.»

اين دفعه صداي جيغ آمد، انگار که تنهء چناري از وسط بشکند، يا حتي سنگي بخورد درست وسط آينهء قدي. ميرزا دست به چانه گذاشت، شنيد: «ارباب، ارباب!»

پرسيد: «چيه، جانم؟»

جعفر به جيم جواهر سرفه‌اي کرد: «از شما ...»

ميرزا داد زد: «بله؟»

جعفر سر به زير انداخته بود، اما انگار که کک به تنش باشد، داشت زير بغل و حتي آنجاش را مي‌خاراند. ميرزا هم سرفه کرد: «خوب، بگو، حرفت را بزن.»

«خواستم عرض کنم ...» بعد سر بلند کرد و مثل اينکه بخواهد چشمکي بزند، گوشهء چشم چپش لرزيد:

«بله، خواستم بپرسم، شما حالتان خوب است، کسالتي، چيزي ...؟»

ميرزا عصايش را يک دور توي هوا چرخاند: «چطور مگر؟»

«هيچ، اما گفتم، نکند، خداي نکرده، باکيتان شده باشد. اين بادام‌خوريها گاهي به مزاز آدمها نمي‌سازد، حتي بعضي وقتها به کلهء مبارکشان مي‌زند.»

ميرزا عصايش را رو به جعفر، به جيم هر زهرماري که بود، تکان‌تکان داد: «مي‌فهمي چه مي‌گويي؟»

«البته، ارباب. قبل از اينکه خيلي عصباني بشويد يکي از آن بادامهاتان را بدهيد ببينم.»


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:53 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها