بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 05-28-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

این حالت از صبح با و بود وسعی او براي منحرف کردن ذهنش ودور کردن این احساس بی نتیجه بود.
نزدیکی منزل که رسید نفس عمیقی کشید تا احساسش را مهار کند.
دسته کیفش را محکم فشرد وبا اینکه کلید در منزل را داشت از آن استفاده نکرد.دستش به هنگام لمس زنگ منزل می
لرزید.پیش از فشار دادن زنگ به ساعتش نگاه کرد.هنوز ساعتی به ظهر مانده بود و او نمی دانستدایی وخانواده اش چه
وقت به تهران می رسند.
به اطراف نگاه کرد تا شاید خودرو آنان را ببیند اما یادش افتاد داییتازه خودرو اش را عوض کرده و او از مدل و شماره ان
اطلاعی ندارد.
با خود گفت:تا به منزل نروم نمی توانم بفهمم آمده اند یا نه.
نفس عمیقی کشید وزنگ در را فشار داد.چند لحظه طول کشید تا در باز شد. در لحظه ورود به حیاط به سرعت چشمش
به پشت در هال افتاد وبا دین کفش مردانه اي دلش از جا کنده شد.
آنقدر حواسش پرت شد که متوجه نشد فقط یک جفت کفش پشت در میباشد با قدمهایی که سعی میکرد مثل همیشه
محکم ومردانه باشد گام بر میداشت ودر همان حال خود را براي رویا رویی با دایی واز همه مهم تر فرشته آماده میکرد,
او تا صبح بیدار مانده بود وبا خود تصمیم گرفته بود این بار راز دلش را با فرشته درمیان بگذارد وبا گفتن کلام مقدسی او
را به باغ سبز قلبش دعوت کند.محمد بارها و بارها پیش خود این کلام را تکرار کرده بود ومایل بود این بار دور از هر
احساس دیگري آنرا تقدیم فرشته کند.
محمد لحظه اي پشت در ایستاد و با گفتن سلام بلندي داخل شد.
مادر نخستین کسی بود که به استقبالش آمد.چهره او متین و آرام بود اما محمد ته چشمانش حالتی را مشاهده کرد که
نمی دانست آن را چه معنا کند.فرصتی براي پرسش و پاسخ نبود.
محمد آهسته پرسید:<<آمدند؟<<
مادر کیف محمد را گرفت و به آرامی سرش را تکان داد و خواست چیزي بگوید که دایی در آستانه در اتاق پذیرایی ظاهر
شد.محمد با دیدن او جلورفت و با گفتن سلام در آغوشش جاي گرفت.محمد منتظر بود تا فرشته و زن دایی هم از اتاق
پذیرایی خارج شوند،اما وقتی دید که ازآنان خبري نیست با نگاهی پر از پرسش به مادر خیره شد.مادر مفهوم نگاه محمد
را درك کرد.نفس بلندي کشید و در حالی که لبخند تلخی بر لب داشت گفت:<<دایی جان تنها آمده<<.
محمد احساس کرد آب سردي رویش ریخته شد.لبخند روي لبانش خشکید.خوشبختانه اراده اش قوي تر از آن بود که
چون دختر نوجوانی رنگ به رنگ شود.در حالی که حالت چهره اش را خیلی خوب حفظ کرده بود با لبخندي نه چندان
حقیقی گفت:
>>جدي،چرا؟مگر اتفاقی افتاده؟حالشان که خوب است؟<<
مادر توضیحاتش را ادامه داد و گفت:طفلی نرگس ،از قرار ناراحتی کلیه اش عود کرده و یک هفته در بیمارستان بستري
بوده و حالا در منزل استراحت می کند.مهدي هم چون مأموریت داشته به تهران آمده و قرار است فردا برگردد.>>و بعد
لبهایش را جمع کرد و سرش را تکان داد.
محمد با نگرانی به دایی نگاه کرد:<<حالا حالشان چطور است؟<<
>>الحمدلله بهتر است،تا خدا چه بخواهد.>>و آهی کشید.
محمد از دایی معذرت خواست تا چند لحظه او را براي تعویض لباس تنها بگذارد.به سمت اتاقش رفت.بدجوري حالش
گرفته بود. احساس بدي داشت.حس کرد از درون تهی شده است.خیلی دلش می خواست تنها باشد تا کمی فکر کند و
خودش را قانع نماید .اما با حضور دایی این کار درست نبود.بنابراین با وجودي که خیلی خسته و افسرده بود،اما نقاب
خوشحالی به چهره زد و به سرعت به اتاق پذیرایی بازگشت.
مریم نگاهی به پسرش انداخت و در پس لبخند او دل گرفتگی اش را به وضوح مشاهده کرد.دلش براي محمد خیلی
سوخت اما کاري از دستش بر نمی آمد.فقط تصمیم گرفت موضوع خواستگاري از فرشته را با برادرش مطرح کند و پیش
از تمام شدن درس فرشته،او را براي محمد نشان کند تا بدین ترتیب هم دلگرمی براي محمد باشد و هم آمادگی براي
مراحل بعد را پیدا کرده باشد.
محبوبه از مدرسه بازگشته بود و در اتاق پذیرایی با دایی احوالپرسی می کرد و آن قدر از نیامدن زن دایی و فرشته
حیران بود که با دیدن محمد مات و مبهوت به او خیره شد.
محمد از چشمان او پی به افکارش برد و فهمید محبوبه بیشتر ازهمه براي او متأثر شده است.با خنده به طرف او رفت و
در حالی که او را به طرف در هدایت می کرد با لحن آمرانه اي گفت:<<بدو دختر لباسهایت را عوض کن؛اینقدر هم از
دایی سؤال نکن<<.
محبوبه هنگام خارج شدن برگشت و نگاهی به محمد انداخت تا مطمئن شود که او ناراحت نیست.
محمد که افکار محبوبه را به خوبی در چهره اش می خواند با اخم چشم غره اي به او رفت.
محبوبه در حین عوض کردن لباس خیلی پکر بود.دلش خیلی براي محمد سوخته بود.هنگام باز کردن کمد لباسش
چشمش به مانتویی افتاد که محمد براي او خریده بود.دلسوزي اش بیشتر شد.از زن دایی به خاطر اینکه با مریضی بی
موقع اش مانع آمدن فرشته شده بود خیلی حرصش گرفت.اما دلش براي زن دایی هم سوخت و از ناراحتی اشک در
چشمانش حلقه زد.او به خوبی می دانست در دل محمد چه می گذرد واز اینکه او می توانست احساساتش را اینچنین
پنهان کند به حال او غبطه خورد .
پس از شام دایی تعریف کرد که نرگس چطور دلش می خواسته به تهران بیایدودیداري تازه کند.همینطور فرشته که
دلش براي عمه و بقیه خیلی تنگ شده بودوبه همه خیلی سلام رسانده وهمچنین از او خواسته که از طرف او صورت عمه
جان و محبوبه را ببوسد .
درهنگام شنیدن این صحبت ها،محمد به فنجان چایش نگاه می کردومحبوبه نیز به محمد خیره شده بود.محمد سرش را
بالا کردومحبوبه را دید که به او چشم دوخته است.با اخم نفس عمیقی کشیدو با گردش چشمانش به محبوبه اشاره کرد
که به او زل نزند .
مهدي مهندس ناظر شرکتی معتبر در شمال بودوگاهی اوقات براي تهیه بعضی از اجناس مورد نیاز شرکت و همچنین
بستن قراردادتجارتی به مرکز می آمد.این بار یک هفته ماموریت داشت و قرار بود به اتفاق خانواده اش به تهران بیاید اما
بیماري همسرش ،که البته سابقه اي طولانی داشت باعث شد تا هرچه زودتر کارش را انجام دهد و به شمال باز گردد.مادر
از بیماري مجدد نرگس که باعث نیامدن او وفرشته شده بود احساس تاسف کرد و خطاب به برادرش گفت :
راستی حیف شد،دلم خیلی براي زن داداش و عروس ناز خودم تنگ شده بود .
براي نخستین بار بود که مادر با این صراحت فرشته را عروس خود می خواند .
محمد که در حال سر کشیدن چایش بود نفهمید آن را چطور قورت بدهد و قطره اي به گلویش پرید که باعث سرفه او
شد.دایی با دست به پشت او زد و با خنده گفت :
-خفه نشی پسرم،ما حالا حالاها با تو کار داریم .
وبعد بازویش را روي شانه محبوبه گذاشت که طرف دیگرش نشسته بود و در حال خندیدن بود.محمد با تواضع سرش را
تکان داد.دایی بی مقدمه پرسید :
-محمد ،از قرار معلوم انشاالله سال دیگر درست تمام می شود،درسته؟
محمد با تواضع سرش را تکان داد :
-بله دایی جان،البته تا مقطع کارشناسی،بعد می ماند ادامه راه که اگر خدا بخواهد دوست دارم ادامه بدهم .
دایی سرش را به علامت تحسین تکان داد و با رضایت لبخند زد .
-زنده باشی پسرم،تو باعث افتخار تمام فامیل هستی .
و سپس مکثی کوتاه کرد و گفت :
-به این ترتیب درس فرشته از تو زودتر تمام می شود،درست است؟
محمد سر در گم به دایی نگاه می کرد و نمی دانست چه پاسخی بدهد.به ناچارسرش را زیر انداخت و با صدایی آرام
گفت:-بله دایی جان،فکر می کنم اینطور باشد .
مهتاب به برادرش نگاهی انداخت و زمینه را براي صحبت مساعد دید .
-مهدي جان به نظر تو وقتش نشده که بنشینیم و در مورد این دو جوان تصمیم جدي بگیریم؟من فکر می کنم که وقتش
رسیده که کمی جدي تر به این قصیه نگاه کنیم.نظر تو چیه؟
کلام مادر اینقدر صریح و بی مقدمه بود که محمد احساس کرد سرب داغ به جاي خون در رگهاش جاري است سرش را
زیر انداخته بود و در خود این توان را نمی دید به ان دو بنگرد.
مهدي نگاهی به چهره نجیب و محجوب محمد انداخت وسرش را به علامت تایید حرفهاي خواهرش تکان داد "چرا
خواهر محمد مثل پسر خودم می ماند و من هم دوست دارم این امانت را به صاحبش برسانم"
"پس ان شاءالله حال نرگس جون که بهتر بشه ما هم خودمون رو جمع وجور می کنیم تو روز مبارکی به طور رسمی
خدمت می رسیم .چطوره ؟"
"اي خواهر این حرف ها مال غریبه هاست تو که عزیز منی و خودت صاحب اختیاري".
"باشه داداش شما لطف داري ولی بچه هاي این دوره توقعات دیگري دارند من باید براي فرشته سنگ تمام بگذارم مگر
یک پسر بیشتر دارم "سپس اهی کشید و ادامه داد "خدا رحمت کند عباس همیشه آرزو داشت عروسی محمد را ببیند
،اما افسوس عمرش کفاف نداد تا به ارزویش برسد"
با یاد آوردن پدر سکوت جمع را فرا گرفت .در چهره تک تک حاضران می شد فهمید خاطره اي از او در ذهنشان زنده
شده است.
در این میان محبوبه بیشتر از همه با به یاد آوردن پدر و روزهاي خوبی که او هنوز در کنارشان بود غمگین و افسرده شد
براي او که هنوز به محبت خالصانه پدر احتیاج داشت و بیش از هرکس به او وابسته بود رفتن نا بهنگامش دردناك و ملال
انگیز بود محبوبه می دانست که هیچگاه غم از دست دادن او را فراموش نخواهد کرد و عظمت این فقدان را تا عمر دارد
به دوش می کشد.
محبوبه به خود امد و آهی از سر حسرت کشید به خاطر اورد که وقت غم خوردن نیست اکنون که صحبت از وصل دوتا
جوون بود ان هم محمد که پدر همیشه ارزوي دامادیش را داشت پس بی تردید روح پدر هم در شادي انها سهیم بود
.محبوبه با این تصور افکار ناراحت کننده را از خود دور کرد و نگاهش را به سمت محمد چرخاند و او را دید که از درون
خرسند است .از شادي او ناخوداگاه نفس راحتی کشید .محبوبه از ان لحظه که فهمیده بود فرشته نیامده از اینکه بی
مناسبت مانتویی با پول محمد خریده دچار عذاب وجدان شده بود و حالا که می دید صحبت از عقد و نامزدي و اینجور
چیزهاي خوشایند است وجدانش کمی راحت شد صداي مادر توجه او را جلب کرد.
"داداش ببینم تا حالا نظر فرشته را در مورد این وصلت پرسیده اي ؟"
"اگر فرشته مخالفتی داشت فکر می کنی من اینجور راحت در مورد اینده او صحبت می کردم ؟"
"خب خدا را شکر اینجوري خیال من هم راحت تر است"
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها