بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اما هنوز دو هفته از بازگشت من به دانشگاه نگذشته بود که خبردار شدم فرزانه با پسر یکی از دوستان عمو که او نیز
دانشجو، اما مقیم فرانسه است نامزد کرده است و در تدارك جور کردن مقدمات سفرش به فرانسه می باشد تا براي
همیشه آنجا مقیم شود.
محمد ناخودآگاه آهی کشید و حیرت زده به فرشاد خیره شد. نا امیدانه گفت : متاسفم، هیچ فکر نمی کردم دلیل افتادن
در درسهاي ترم قبلت این بوده. نمی دونم چه بگویم و چطور تاسفم را ابراز کنم.
فرشاد لبخندي به نشانه تشکر از همدردي او برلب آورد و آهی کشید و گفت : می دونم نمی دونستی، راستش خودم
نمی خواستم چیزي بهت بگویم. چون دیگه فایده اي نداشت. به هر حال قسمت نبود، تو هم خودت را ناراحت نکن چون
من هم با این مسئله کنار آمدم. البته زیاد راحت نبود ولی به هر حال بعد از اینکه چند روزي با خودم خلوت کردم به این
نتیجه رسیدم هنوز دنیا به آخر نرسیده و من هم کم کم فراموش می کنم که روزي فرزانه را دوست داشتم.
محمد به چشمان فرشاد نگاه کرد که نور لامپ هاي نئون پارك را در خود منعکس کرده بود. لبهایش را به هم فشار داد و
با تاسف به فکر فرو رفت. ساعت از دوازده گذشته بود. هر دو سکوت کرده بودند و به فکر فرو رفته بودند. محمد هنوز در
فکر آخرین جمله هاي فرشاد بود. با خود فکر کرد نه این ممکن نیست به راحتی بتوان کسی را که با او مانوس شده ایم
فراموش کنیم به خصوص که آن شخص کسی باش که قصد داشته ایم کاخ تنهایی مان را با او پر کنیم و او را شریک
شادي هاي خویش قرار دهیم. با اینکه فرشاد خیلی منطقی فکر می کرد اما محمد نمی توانست قبول کند.او آنقدر
فرشته را دوست داشت که فکر از دست دادنش می توانست او را به مرز جنون بشد.شاید فرشاد هنوز عاشق نبود و
علاقه او به فرزانه از روي احساسات جوانی ویا ناشی از زیبایی او بود.
به هر حال هرچه بود محمد نمی توانست خود را جاي او بگذاردو او را درك کند.مگر می توان عاشق بود و به راحتی از
معشوق دل کند.
اگر این طور بود پس تکلیف این همه قصه هاي عاشقانه اي که عمري ما را با آن به فکر فرو برده اند چه می شود.مگر
فرهاد به عشق شیرین تیشه بر ریشه خود نزد,م گر مجنون از عشق لیلی ونرسیدن به وصال او چشم از دنیا و هر چه
غیر لیلی بود نشست واز دنیا مفارقت نکرد.
نه این حقیقت نداشت فرشاد فقط فرزانه را دوست داشت اما بعید است عاشق او بوده باشد , زیرا عشق چیز دیگري
است.عشق مبارزه است عشق حماسه وتلاش است.
محمد همچنان در فکر بود وفرشاد هم به روبرو خیره شده بود و حرفی نمی زد. سکوت بین آندو طولانی شد.هر کدام در
تصورات خویش غرق شده بودند وشاید هم حرفی نبود که زده شود.پرسشهاي زیادي در ذهن محمد به وجود آمده
بوداما ترجیح میداد آنها را عنوان نکند دلش نمی خواست با یادآوري موضوعی که فرشاد به هر حال با آن کنار آمده بود
او را ناراحت کند.
عاقبت فرشاد سکوت را شکست.:حسابی خسته ات کردم, نه؟
به هیچ وجه این من بودم که باعث شدم تا خاطرات گذشته را به یاد بیاوري واحتمالا" ناراحت شوي.
نه من به این مسئله عادت کردم تو هم زیاد سخت نگیر به هر حال دنیا میگذرد .راستی خوب شد یادم افتاد براي
دوشنبه بعد از ظهر قرار داریم.
محمد با تعجب پرسید: با چه کسی؟
شراره ونسرین.
بسم الله اینا دیگه کی هستند؟
تو چقدر خنگی, همون دختر هایی که تو راه نمایشگاه سوارشون کردیم.
آه یادم آمد تو مگه با اونا قرار گذاشتی؟
باور کن این بار من بی تقصیرم خودشون زنگ زدند وخودشان هم قرار گذاشتند من وتو هم ماموریمو معذور و لولوي سر
خرمن
محمد خندید و سر تکان داد.:خوب بریم که چی بشه؟
هیچی همین طوري یک گشتی می زنیم دلمان باز شود.
آه صحیح.
محمد خندید.از نظر او فرشاد درست مثل پسر بچه اي شیطان وبازیگوش رفتار میکردنه دانشجویی که سال آخر را
پشت سر می گذارد.فرشاد پرسید: پس موافقی؟
موافق موافق که نه , ولی مگر می توانم حریف تو بشوم.
جلوي در منزل محمد توقف کردند.
فرشاد گفت:خوب رفیق دیگه رسیدیم پس به امید دیدار و خداحافظ.و دستش را به طرف محمد دراز کرد.
محمد دست او را شار داد وگفت:فرشاد به خاطر امشب از تو ممنونم , شب خوبی بود فردا میبینمت.
محمد از میان پنجره خم شد و رو به فرشاد گفت: راستی فردا براي زنگ آخر که می آیی؟
آره حتما" می آیم , مردانی , همون پیرمرد بد اخلاقه به من گفته اگر یکبار دیگر سر کلاسش غیبت داشته باشم ردم
میکنه
پس تا فردا خداحافظ.
>>گودنایت رفیق شفیق<<.
محمد صبر کرد تا خودرو فرشاد دور شد .با اینکه می خواست در مورد خودش و فرشته با فرشاد صحبت کند اما با توجه
به صحبت هاي فرشاد،حرف زدن در این مورد رابه وقت مناسب
دیگري موکول کرد.در حالی که هنوز به صحبت هاي فرشاد فکر می کرد،نفس عمیقی کشید و به طرف منزل راه
افتاد.وقتی وارد حیاط شد چشمش به سایه اي افتاد که روي پله ها تراس نشسته بود.کمی دقت کرد متوجه شد محبوبه
است که روي پلکان نشسته و سرش را روي زانوانش گذاشته و به نظر می رسید در همان حال به خواب رفته است.محمد
آهسته جلو رفت و به آرامی او را صدا کرد.
>>محبوبه...محبوب<<.
محبوبه یکه خورد و از جا پرید ولی با دیدن محمد لبخند زد و گفت:<<واي چه بی صدا آمدي، ترسیدم<<.
>>ببینم تو اینجا چه میکنی؟چرا تو اتاقت نخوابیدي؟<<
>>هیچی خوابم نمی برد<<.
>>ولی اگه اشتباه نکنم وقتی صدات کردم خواب بودي<<.
>>نمی دونم چی شد که یک دفعه چرتم برد<<.
>>خوب مثل اینکه منتظر من بودي .درست است؟<<
>>اگر راستش را بخواهی بله؟<<
>>خوب خیر باشد،دیگر چه خبري داري؟<<
محبوبه نمی دانست چه بگوید.زیر نور لامپ حیاط محمد می توانست چشمان محبوبه را ببیند که براي پیدا کردن پاسخ
مناسب مژه بر هم می زند.
>>دیر کرده بودي نگرانت شدم،بیدار ماندم تا اگر شام نخوري برایت گرم کنم<<.
محبوبه احساس کرد صورتش داغ شده و از این می ترسید محمد از سرخی چهره اش پی به احساسش ببرد.خوشبختانه
نور لامپ حیاط آن قدر قوي نبود تا سرخی صورت او را نمایان کند.محبوبه دستهایش را زیر بغلش گذاشته بود و خود را
جمع کرده بود،محمد متوجه شد که او سردش شده است.بارانی اش در آورد و آن را روي دوش محبوبه انداخت و دستش
را دور شانه ي او حلقه کرد و در حالی که او را به طرف در اتاق هدایت می کرد،آهسته زیر گوشش گفت:<<قربون این
خواهر با محبت بروم،شام خوردم ولی اگر می خواهی لطفی بکنی یک چاي دم کن تا با هم بخوریم.
محبوبه با خوشحالی به طرف آشپزخانه رفت.نمی دانست چطور سر صحبت را با محمد باز کند.از طرفی دلش نمی
خواست محمد بویی ببرد که او چه احساسی نسبت به فرشاد دارد.محمد براي تعویض لباس به اتاقش رفت. چند لحظه
طول کشید تا چاي آماده شد.محبوبه دو استکان روي میز گذاشت.روي صندلی همیشگی خود نشست و آرنجهایش را به
میز تکیه داد.محمد بی سر و صدا وارد آَشپزخانه شد.هر دو سعی داشتند سکوت را برهم نزنند و باعث بیداري مادر
نشوند.محمد به محبوبه نگاه کرد و لبخند زد.حالت محبوبه نشان می داد که گیج خواب است و فقط تظاهر می کند که
خوابش نمی آید.او اخلاق محبوبه را خوب می دانست.می دانست اگر او چیزي بخواهد و یا حرفی داشته باشد درست
مثل پروانه اي پرپر می زند.محمد می دانست محبوبه براي بیدارماندنش تا این ساعت دلیلی دارد اما هرچه فکر می کرد
دلیلی براي آن نمی یافت.محمد سعی کرد تفکرات گوناگون را از خود دور کند و منتظر بودن و بیدار ماندن او را به
حساب حسن خلقش بگذارد.
محبوبه به او لبخند زد و آهسته گفت :
-پس شام خوردي،حیف شد،چون شام امشب رو من درست کرده بودم،خیلی هم خوشمزه شده بود،حسابی از دستت
رفت .
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:34 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها