بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 7
فرشته با قدم هایی کند به طرف منزل راه افتاد سنگریزه هایی که به پایش فرو می رفتند او را مجبور میکردند با احتیاط
بیشتري قدم بر دارد.
آنقدر ناراحت بود که به تنها چیزي که فکر می کرد رسیدن به منزل بود از یک طرف پابرهنگی واز طرف دیگر درد مچ
پایش که باعث آزارش شده بود مانع از فکر دیگري می شد.وقتی در خانه را دید, نفس راحتی کشید.تازه آنوقت بود که
به فکر افتاد چه توضیحی براي شکستن کوزه وگم شدن کفشش بدهد.نفس عمیقی کشید وبا خود گفت بهتر است اول
به منزل بروم تا بعد ببینم باید چکارکنم.
هنوز به در خانه نرسیده بود که ترانه رو دید که قصد داخل شدن به منزلشان را داشت.
فرشته اورا صدا کرد.ترانه با صداي او برگشت ومنتظر شد تا فرشته به او برسد فرشته درد پایش را تا حدي فراموش کرد
وقدمهایش را تندتر کرد.
در چندقدمی در فرو رفتن سنگی به پایش باعث شد تا اوبا فریاد خم شود .
ترانه با تعجب به او نگاه کرد.وقتی فرشته دامن لباسش را بالا زد تا سنگ را از کف پایش جدا کند ترانه از دیدن پاي
برهنه او و مچ پایش که قرمزو کبود شده بود تعجب کرد.ظرف پر از میوه و شیرینی را به زمین گذاشت و به طرف او رفت
و با آه بلندي با دست به صورتش زد و با ناراحتی گفت:<<خدا مرگم بده چی شده؟پات چطور شده؟ کفشت کو؟<<
فرشته از پرسشهاي پی در پی او که با لحن تندي ادا می شد لبخند به لب آورد و گفت:<<به کدومش جواب بدم؟صبر
کن یکی یکی بهت میگم<<.
ترانه خم شد و دامن فرشته را بالا زد تا نگاهی به کبودي مچ پاي او بیندازد.وقتی حلقه کبود و بنفش را دید که دور تا
دور مچ فرشته را گرفته و خراشیدگی هایی در اطراف آن ایجاد شده با ناراحتی لبش را به دندان گرفت و دستش را
جلوي دهانش گرفت.سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد.
>>دختر چه بلایی سر خودت آوردي؟این کبودي جاي چیه؟<<
فرشته با آرامش گفت:<<نترس چیزي نشده،فقط زمین خوردم<<.
>>آخ بمیرم برات،چرا مگه حواست کجا بود؟<<
فرشته بازوان ترانه را گرفت تا او بلند شود وگفت:<<جریانش مفصله،همه رو برات تعریف میکنم.حالا این موضوع رو
ولش کن،تو برام از بله برونت بگو<<.
ترانه با نگرانی به فرشته نگاه کرد و گفت:<<راستی چرا نیامدي؟خیلی منتظرت بودم،فکر می کردم خونه ي خالت رفتی
عید دیدنی،وگرنه می اومدم دنبالت<<.
فرشته جلو رفت و صورتش را بوسید و گفت:<<اونقدر هول شدم که یادم رفت بهت تبریک بگم.امیدوارم خوشبخت
بشی.ما هم می خواستیم بریم خونه ي خالم ولی مادرم کمی کسالت داشت،گفتیم تکونش ندیم بهتره.پدر هم براي دیدن
یکی از دوستانش که توي بیمارستان بستري بود رفته.خلاصه قسمت نبود بیایم،انشاالله عروسیت<<.
ترانه سرش را با لبخند تکان داد و گفت:<<خیلی ممنون.انشاالله روزي براي تو این مراسم برگزار بشه<<.
فرشته به دوستش نگاه کرد.نگاه او حرفهاي نهفته زیادي در خود داشت بطوري که ترانه احساس کرد حرف خوبی نزده
است.براي اینکه صحبت را عوض کند پرسید:<<نگفتی چه اتفاقی برایت افتاد؟<<
فرشته به راهی که از آن آمده بود نگاه کرد و بعد تمام ماجرا را براي ترانه تعریف کرد.دهان ترانه از تعجب بازمانده
بود.وقتی صحبت فرشته تمام شد پرسید:<<تو اونو شناختی؟<<
>>نه،من تا به حال ندیده بودمش<<.
>>چه شکلی بود؟<<
فرشته فکري کرد اما چیزي به خاطرش نرسید،سرش را تکان داد و گفت:<<راستش یادم نیست چه شکلی بود فقط
یادمه بلوز سرمه اي آستین کوتاه و شلوار مشکی به تنش بود،قدش هم بلند بود.>>بعد شانه هایش را بالا انداخت و
گفت:<<دیگه چیزي یادم نمیاد چون اونقدر ناراحت بودم که فقط دوست داشتم بیام خونه<<.
ترانه پوزخندي زد و گفت:<<چه مشخصات دقیقی.خوب خدا را شکر که به خیر گذشته،حالا بریم خونه تا من برات
تعریف کنم خونه ي ما چه خبر بوده.>>سپس فرشته و ترانه به منزل رفتند.
نرگس ازجا برخاسته بود.براي اینکه فرشته و مهدي در این روزهاي عید احساس ناراحتی نکنند با وجود بیماري اش
رختخوابش را جمع کرده بودو مشغول پاك کردن برنج براي شام شب بود.نرگس با دیدن ترانه لبخند زد و به او تبریک
گفت و برایش آرزوي خوشبختی کرد.از اینکه اینقدر به فکر فرشته بوده که برایش شیرینی نامزدي اش را
آورده،خوشحال بود و در دل آرزو می کرد روزي شیرینی نامزدي دخترش را براي دوستان و آشنایان بفرستد.فرشته پس
از اینکه دور از چشم مادر دور مچ پایش را باند پیچید به تراس آمد و برنج را از مادرش گرفت و او را وادار کرد تا براي
استراحت به اتاق برود.خود مشغول درست کردن شام شد.در همان حال ترانه برایش از اتفاقاتی که در طول مراسم
نامزدي پیش آمده بود صحبت کرد.عجیب بود که فرشته دیگر احساس ناراحتی و بغض نمی کردوخوشحال بود.ترانه
ساعتی پیش او ماند و پس از اینکه برادر کوچکش به دنبال او آمد،به همراه او به منزلشان بازگشت.فرشته هم پس از
درست کردن شام و اطمینان از اینکه دیگر کاري ندارد به اتاقش رفت و در کمدش را باز کردو دفترچه خاطراتش را
بیرون آوردتا مثل هرروز هر چه را برایش پیش می آمد یادداشت کند.او در دفترش نوشت:
امروز مراسم نامزدي ترانه،یکی از بهترین دوستانم بود.از صبح باران یکسره می باریدومن با خودم فکر می کردم که
ترانه آنقدر ته دیگ خورده که عاقبت کار دست خودش داد.بارندگی تا ظهر ادامه داشت.وقتی باران بند آمد براي آوردن
آب به چشمه رفتم.
فرشته به اینجا که رسید مکث کرد،نمی دانست حادثه بعدي را چطور بنویسد.اوتمام حواسش را روي چهره مرد جوان
متمرکز کرد.در خیالش شروع به کاویدن چهره او کرد.از تمام خصوصیات ظاهري او فقط چشمان زیبا و روشن،نگاه
جذاب و پراز حرف و ابروان گره خورده او را به خاطر آورد.عجیب بود که با به یاد آوردن او قلبش در سینه لرزید.نگاهی
به دستانش انداخت.از به یاد آوردن لمس کردن دستانش توسط او دلش فرو ریخت.دستانش را به هم قلاب کردوآن را
روي قلبش گذاشت و به قفسه سینه اش فشار آورد.لبانش را به هم فشرد تا مانع از بوجود آمدن بغضی شود که در
گلویش شکل می گرفت.چند لحظه به همان حال ماند تا احساس کردکه می تواند افکارش را براي نوشتن متمرکز کند.به
دفترش نگاه کردودر آن چنین نوشت:
کنار پل رویایی یه سراغم آمد که فکر می کنم خیلی شیرین بود.آنقدر شیرین که بدون اینکه متوجه شوم به زمین
خوردم و کوزه ام شکست.مچ پایم آسیب دیدوسرپایی خوشگلم که پدر براي روز تولدم خریده بود گم شد.با این حال
نمی دانم چرا ناراحت نیستم،حتی مچ پایم هم درد نمی کند.شاید هنوز در رویا به سر می برم،آخه خیلی شیرین بود.
فرشته چشمانش را بست.از بین پلکهاي بسته اش دو قطره اشک به بیرون را پیدا کرد.با تاسف چشمانش را باز کردو به
خاطر آورد او حتی اجازه نداره به مردي غیر از نامزدش فکر کند،نامزدي که معلوم نبود کی قرار است از راه برسد،کسی
که او را خودش انتخاب نکرده بود.فرشته خم شدوبه مچ پایش نگاه کرد.آهسته باند دور آن را باز کرد.از قرمزي دور
پایش خطی کبود و بنفش باقی مانده بود.دستی روي آن کشید.دردي احساس کرد،اما دلش گرفته تر از آن بود که
احساس درد آزارش بدهد.با بی حوصلگی باند را دوباره بست و از اتاق خارج شد.
فرشته روي پلکان جلوي خونه نشسته بود وبه خورشید در حال غروب نگاه می کرد .نسیمی که از جانب دریا می وزید
بوي نم و شوري دریا را باخود به همراه داشت .خلی دلش می خواست به ساحل برود و غروب دریا را تماشا کند اما می
دانست با فرا رسیدن شب مادر این اجازه را به او نخواهد داد با بی حوصلگی از روي پله هاي چوبی ایوان بلند شد و به
طرف باغچه کوچک و پرگل خانه رفت .نشست و به گل ها و سبزه ها خیره شد .منزل ییلاقیشان را خیلی دوست داشت
.طبیعت بکر و دست نخورده ان با طبع لطیف و حساسش سازگاري داشت اما حالا احساس می کرد خانه برایش حکم
قفسی پیدا کرده و ارزو می کرد تا بتواند لحظه اي از ان خارج شود.
در این هنگام چند کیلومتر انطرف تر در محوطه بیرون ویلاي بزرگ و با شکوه اقاي رهام خودروهاي زیادي پارك شده
بود و منزل مملو از مهمان بود چندین دیس بزرگ میوه شامل میوه هاي کمیاب فصل در گوشه و کنار اتاق پذیرایی به
چشم می خورد .ظرفهاي میوه و اجیل و شیرینی مرتب توسط مستخدمان پر می شدند .مهمانها در این طرف و ان طرف
اتاق پذیرایی بزرگ ویلا در گروههایی نامشخص نشسته بودند .مردهاي مسن تر دسته اي به بازي شطرنج مشغول بودند
و برخی در مورد معاملات و برنامه هاي شرکتهایشان و همچنیین در مورد بورس سهام و از این موارد صحبت می کردند.
جوانها نیز در گروهاي مجزا نشسته بودند .عده اي از جوانها مشغول بازي با فوتبال دستی در محوطه بیرون بودند و عده
اي از دختر و پسرها انها را تشویق می کردند عده اي دیگر هم در تراس ویلا روي راحتی هاي حصیري دور هم نشسته
بودند و در مورد مسائل مختلف روز مانند مدجدید اروپا و چهرهاي جدید و از این قبیل چیزها صحبت می کردند.
در این میان فقط فرشاد بود که مانند مجسمه اي روي صندلی راحتی نشسته بود و به تنها درخت بید جلوي ویلا چشم
دوخته بود و در افکار دور و دراز ي غرق شده بود .انقدر ساکت و در خود غرق شده بود که براي انان که او را می
شناختند جاي بسی تعجب داشت زیرا فرشاد همیشه عضو شاد و شلوغ اینگونه جمع ها بود اما اکنون انقدر ارام و متین
بود که به سختی می شد باور کرد او همان جوان شلوغی است که پسرها از دستش کللافه و دخترها برایش می مردند
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:38 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها