بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پري سیما سکوت کرد.فرشاد خسته تر و ب ی حوصله تر از آن بود که تمایلی براي شنیدن سرگذشت او داشته باشد.اما از
آن جا که جوانی مو دب و با احساس بود نخواست با کم محلی و ب ی توجه ی احساسات او را جریحه دار کند.
پري سیما با صدایی آهسته تر گفت:"و حالا احساس م یکنم میتوانم دوست داشته باشم و عشق بورزم.
فرشاد به او نگاه کرد.روي صورت او قطره اي اشک نشسته بود.فرشاد متاثر از دیدن اشکهاي او در این فکر بود که پري
سیما چرا این چی زها را که باید به یک دختر بگوید براي او بازگو م یکند.
فرشاد دستش را روي موهایش کشید و هنگامی که دید او سکوت کرده براي اینکه حرف ی زده باشد گفت:"من م ی توانم
کمک ی به تو بکنم؟"
پري سیما به طرف فرشاد برگشت و رو در روي او قرار گرفت.او به پهناي صورت اشک م یریخت.فرشاد نگاهش را از او
برگرفت.
پري سیما گفت:"آره تو میتون ی کمک بزرگ ی به من بکن ی.آیا حاضري کمکم کن ی؟"
فرشاد از صراحت او کم ی جا خورد ول ی خیل ی زود حواسش را متمرکز کرد و پاسخ داد:"مطمئن باش هر کمک ی از دستم
بیاید کوتاهی نمیکنم.حالا بگو چه کنم".
پري سیما نگاه عمیقی به چشمان فرشاد انداخت و گفت:"میخواهم به او بگویی که من دوستش دارم و تنها آرزیم این
است که بتوانم همسرش شوم.م یخواهم به او بگویی اگر توانستم با مریضی روح یام کنار بیایم و به زندگی بازگردم و به
آن لنخند بزنم،فقط به خاطر او بوده است،اوست که با هر نگاهش شوق زندگ ی را در من بوجود میاورد.اوست که بیش از
هر کس دوستش دارم و حاضرم تمام هست یام را به پایش بریزم".
احساس ن ا خوشایندي وجود فرشاد را گرفته بود.در نگاه پري سیما شعله اي بود که فرشاد آرزو میکرد آنطور که فکر
م یکند نباشد.با صداي او به خود آمد.
"فرشاد تو حاضري پیغام من رو برسونی؟
فرشاد لبخند غمگینی زد و گفت:"خوب من باید به کدوم مرد خوشبخت ی این نوید عشق را برسانم؟"
پري سیما سکوت کرد و فرشاد لحظه به لحظه معذب تر م یشد.نگاه پري سیما گویاي همه چیز بود و فرشاد هم به خوب ی
آن را احساس کرده بود.پس از کم ی سکوت پري سیما با صداي گرفته اي گفت:"فرشاد خودت را به اون راه نزن،خودت
هم خوب میدون ی من از کدوم مرد صحبت م یکنم.آیا هنوز نفهمیدي که من دوستت دارم یا میخواه ی با صراحت از من
اقرار بگیري؟"
فرشاد پا به پا شد.انتظار چنین چیزي،آن هم در این شرایط را نداشت.سرش را به زیر انداخت.دوباره به پري سیما که
اشک م یریخت نگاه کرد و با دو انگشت شصت و سبابه چشمانش را فشرد.
فرشاد در حال ی که خستگی از صدایش پیدا بود با صداي آرامی گفت:"پري تو الان خسته هست ی،بهتره بري استراحت
کن ی،فردا در این باره با هم صحبت م یکنیم".
پري سیما دو دستش را جلوي صورتش گرفت و رویش را برگرداند و با صداي بلندي شروع به گریستن کرد.
فرشاد به اطراف نگاه کرد،صداي گریه او چون سوهانی روح او را میخراشید.
پري سیما در میان حق حق گریه گفت:"من باید میدونستم تو منو قابل دوست داشتن نمیدونی.درست است که تمام
عمر در کانادا زندگ ی کردم ول ی باور کن مثل یک ایران ی نجیب زندگ ی کردم و در تمام طول نامزد يام بین من و مایک
هیچ اتفاقی نیفتاده،باور کن من اجازه ندادم او به من دست درازي کند،فرشاد من دختر سالمی هستم ،سالم و دست
نخورده".
فرشاد با ناراحتی به پیشانی هاش فشار م یآورد،دلش براي پري سیما م یسوخت از طرف ی نمی توانست قول ی به او بدهد
که بعد ها نتواند به آن عمل کند.بهتر دید سکوت کند تا او کم ی آرام شود.
پس از چند لحظه همانطور که پیش بین ی میکرد پري سیما آرام شد.همان طور که پشتش به فرشاد بود با صداي
آهسته اي گفت:"اي کاش هیچ وقت تو را نم یدیدم،اینطوري خیل ی بهتر بود".
فرشاد قدم ی جلو گذشت و دستش را روي بازوي پري سیما گذشت و گفت:"گوش کن پري،فکر نکن تو لایق من
نیست ی،تو پاکتر و نجیب تر از اونی هست ی که کس ی بخواهد درباره ت فکر بد بکند.اما چطوري بگم من....من نمیتونم...
یعن ی در حل حاضر آمدگی پذیرش"....
پري سیما با صداي خفه اي حرف او را قطع کرد و در حال ی که بازو یش را کنار م یکشید گفت:"من از تو توضیح
نخواستم، تو مجبور نیست ی این کار را بکن ی،من فقط حرف دلم را گفتم،هیچ وقت از تو محبت گدایی نمیکنم،فقط اي
کاش همانطور که میگیفتند دل به دل راه داشت."و پس از گفتن این حرف به طرف ویلا رفت.
فرشاد مدتی همنجا استاد،مغزش دیگر کار نمیکرد،از طرف ی ندیدن فرشته و از طرف دیگر این اتفاق توان فکر کردن را از
او گرفته بود.
وقت ی به خود آمد نم یدانست چه مدت آنجا ایستاده و به تاریک ی جنگل خیره شده است.با تنی خسته و ب ی رمق به
سمت ساختمان حرکت کرد و بدون اینکه به خود زحمت بدهد تا براي ملاقات مهمانان به اتاق پذیرای ی برود به طرف
اتاق موقتی هاش رفت و بدون در آوردن لباس هایش روي تخت دراز کشید.
چند دقیقه بعد ضربه اي به در خورد،فرشاد بدون اینکه حتا تکان بخورد گفت:"در باز است".
در باز شد و منیژه در آستانه آن پدیدار شد.فرشاد نیم خیز شد و با بیحالی به او سلام کرد.
چهره منیژه نشان میداد که دلخور و عصبان ی است.
فرشاد با دیدن چهره مادرش متوجه شد که بازپرسی آغاز میشود و زیر لب زمزمه کرد:"این هم سومیش ،حالا بیا و
درستش کن".
منیژه روي صندل ی کنار تخت فرشاد نشست و بدون گفتن کلامی به او خیره شد.فرشاد با حالت کلافه اي روي تخت دراز
کشید و با ب ی حوصلگی گفت:"فکر نم یکنم آنقدر دلت برایم تنگ شده که براي دیدنم به خودت زحمت داده
باش ی،چیزي شده؟"
منیژه با لحن آمرانه اي گفت:"فرشاد بنشین کارت دارم".
فرشاد پ اهایش را از روي تخت به زمین گذاشت و روي لبه تخت نشست.
"بله بفرمائید ،من در خدمت شما هستم".
منیژه به چشمان فرشاد نگاه کرد و گفت:"فرشاد رفترت بسیار زننده و دور از شان و اعتبار من و پدرت است".
فرشاد احساس کلافگی میکرد.براي تسلط به رفتارش نفس عمیقی کشید و گفت:" کدوم رفتار من به شان و منزلت شما
لطمه زده،بگویید تا آن را اصلاح کنم".
"همین رفتار ب ی تکلفت،همین آمد و شد هاي وقت و ب ی وقتت،همین"....
"بس کن مادر ،باور کن خیل ی خسته هستم و حوصله توبیخ شدن و حساب پس دادن ندارم،فردا در این مورد مفصل با
هم صحبت م یکنیم".
م یخواست دوباره سر جایش دراز بکشد که لحن تحکم امیز منیژه موجب شد او همچنان سر جایش بماند.منیژه
چشمانش را بست و در حال ی که چهره هاش نشان میداد خیل ی ناراحت است ادامه داد:"خیل ی متاسفم که تو فکر آبروي
من و پدرت را نمیکن ی."سپس در حال ی که از روي صندل ی بلد میشد گفت:"فرشاد خوب گوش کن،از تو می خواهم تا
زمان ی که مهمانان هستند،مواظب رفتارت باش ی،بخصوص با دختر آقاي رستمی".
منیژه مکثی کرد و ادامه داد:"ممکن است این دختر در آینده تو ب ی تاثیر نباشد".
فرشاد با عصبانیت به او نگاه کرد و با لحن تندي گفت:"مامان،مثل اینکه دفعه قبل هم گفتم سر زندگ ی من معامله
نکنید، من مسیر زندگیم را خودم انتخاب م یکنم و به هیچ وجه حاضر نیستم نه با دختر رستمی و نه با هیچ یک از
دشیزگن محترم و با اصالتی که شما کاندید کردید،ازدواج کنم".
منیژه نگار تندي به فرشاد انداخت، در چشمان روشن فرشاد شعله خشمی فروزان بود.منیژه میدانست قادر نیست
فرشاد را به زور به انجام کاري وادار کند.م یدانست شخصیت فرشاد خیل ی محکم تر از آن است که تحت نفوذ قرار گیرد.
منیژه به این خصیصه فرشاد میبالید،اما حالا آرزو میکرد اي کاش اینگونه نبود.او بحث با فرشاد را بیهوده دید بنابراین از
جا بلند شد و بدون گفتن کلام دیگري از اتاق خارج شد.
فرشاد با خشم نفس عمیقی کشید و پنجه هایش را در موهایش فرو برد.
صبح روز بعد آقاي رستمی و دخترش ویلا را به قصد تهران ترك کردند.در مقابل اصرار منیژه و محمود مبنی بر ماندن
بیشتر، آقاي رستمی گفت که او و دخترش قصد دارند مسافرتی به یک ی از کشور هاي اروپایی داشته باشند.
هنگام مشایعت آقاي رستمی، پري سیما فقط چشم به فرشاد دوخته بود و فرشاد معنی نگاه او را در میکرد.
پس از رفتن آقاي رستمی چند تن از دوستان آنان نیز ویلا را ترك کردند.میهمانان باق ی مانده از اقوام بودند که قرار بود
تا آخر تعطیلات آنجا بمانند.
فرشاد بعد از بدرقه مهمانان به سرعت آماده شد و به سمت پل رفت.اما هر چه منتظر شد خبري از فرشته نشد.آنقدر
کلافه و سر درگم بود که نمیدانست چه باید بکند.تا پاسی از شب در همان حوالی قدم زد و شب هنگام به ویلا باز گشت
و بدون اینکه بخواهد با کس ی ملاقات کند به اتاقش رفت و در را از پشت قفل کرد زیرا حوصله هیچ کس را
نداشت.فرشاد با خود فکر میکرد اگر فردا هم نتوانست فرشته را ملاقات کند اگر شده تک تک منازل آن منطقه را براي
پیدا کردن او جستجو خواهد کرد.با این فکر چشمانش را بست و سع ی کرد بخوابد.




فصل نهم:
فرشته ساك لباسش را خال ی کرد و محتویات آن را داخل کمد گذشت.مادر مشغول خورد کردن سیب زمینی براي شأم
بود.فرشته نگاه ی به او انداخت و پرسید:"شما کاري با من ندارید؟"
مادر پاسخ داد:"فعلا که نه".
فرشته کوزه کوچک گلی را از گوشه ایوان برداشت و در آن را باز کرد و آب داخلش را روي ایوان پاشید و در حال ی که
راحت یهاي سفیدش را م یپوشید رو به مادر کرد و گفت:"من رفتم دنبال ترانه شما کاري با راحله خانم ندارید؟"
مادر سرش را تکان داد و گفت:"چرا خوب شد گفت ی،موقع برگشتن تخم مرغ های ی را که سفارش داده بودم بگیر".
فرشته در حال ی که از پله هاي چوبی پایین میرفت با صداي بلند گفت:"باشه،خدا حافظ".
فرشته تا منزل ترانه دوید و بعد کم ی صبر کرد تا نفسش به حالت عادي برگردد.آنگاه وارد حیات منزل ترانه شد.
راحله خانم پس از سلام و احوال پرس ی به فرشته گفت که روز پیش کوروش به همراه مادرش به دنبال ترانه آمده اند و او
را براي شرکت در مراسم عروس ی یک ی از اقوام شان به شهر برده اند و ممکن است ترانه تا آخره هفته منزل مادر کوروش
بماند.فرشته سفارش مادرش را به راحله خانم گفت و خود به تنهای ی به طرف چشمه راه افتاد.
فرشته حوصله نداشت به تنهای ی براي آوردن آب برود.هوا ابري بود و احتمال باریدن باران خیل ی زیاد بود.فرشته تصمیم
گرفت به منزل برگردد،اما با بیاد آوردن طبیعت زیباي حوالی چشمه و همچنین یادآوري خاطرات شیرین ی که از آن پل
داشت به سمت چشمه تغییر مسیر داد.
فرشته مطمئن بود دیگر فرشاد را نم یبیند.بخصوص با وجود غیبت دو روزه اي که داشت گمان میکرد فرشاد از آمدن او
ناامید شده و براي همیشه به جای ی رفته که از آنجا آماده بود.فرشته آهی کشید و سع ی کرد حواسش را به جاي دیگر
متمرکز کند.
او مسیر کوتاه منزل تا پل را ط ی کرد و زمان ی که به سر پل رسید به جای ی که دو روز پیش با فرشاد صحبت کرده بود و او
شاخه گ ل سرخی را به نشانه عشق به او تقدیم کرده بود نگاه کرد.لبخند غمناکی بر لبانش نشست و آهی از سر
افسوس کشید و آرام آرام به طرف چشمه به راه افتاد.وقت ی از کنار تیرك چوبی م یگذشت ایستاد و از کنار آن به
رودخانه نگاه کرد.آنقدر غرق در مرور خاطرات چند روز گذشته بود که صداي پای ی را که به او نزدیک میشد را نشنید.
قلب فرشته از شنیدن صداي پاي آشنا فرو ریخت.
"سلام"
فرشته جرات برگشتن نداشت و در همان حال پلک هایش را به هم فشرد تا از خواب نبودن خود اطمینان کند.قلبش
چون شاخه گ ل پژمرده اي که به آب رسیده باشد کلمه سلام را چون آب گواریی با تمام تار و پودش ربود.
فرشته به آرامی برگشت و در مقابلش فرشاد را دید که لبخندي بر لب داشت و چشمانی که با شیفتگ ی به او دوخته شده
بود.
لبان فرشته م ی لرزیدند و پاسخ سلام فرشاد را آنقدر آهسته داد که خودش هم صدایش را نشنید .فرشاد که چشم به
صورت او دوخته بود جواب سلامش را با تمام وجود شنید و با تمام احساس کلمات شبنم وار او را که از لبان کوچک
چون غنچه اش خارج م یشد پذیرا شد.
فرشاد محصور چهره دلنشین او شده بود.در دل خالق چنین خلقتی را حامد و ثنا میگفت.او به خود حق میداد که اسیر
و حیران این موجود ظریف و زیبا شده باشد.او نمیدانست چه باید بگوید و چه باید بکند.در همان حال میدانست نباید
وقت را از دست بدهد.همانطور که محو تماشاي او بود گفت:"فرشته جزاي کس ی که دو روز از این موقع تا پاسی از شب
عاشقی را منتظر بگذارد چیست؟ "
فرشته با ناباوري به فرشاد نگاه کرد و در همان حال اشک در چشمانش حلقه زد او باور نم یکرد دو روزي که او در خانه
دوستان و آشنایانش مشغول خوش و بش و دید و بازدید بوده فرشاد کنار پل انتظار آمدن او را می کشیده است.همانطور
که به فرشاد نگاه میکرد به او فکر میکرد ،این جوان کیست که پس از یک برخورد اینچنین واله و شیدایش شده.او از
فرشاد فقط نامش را م یدانست و بس،پس چه دلیل ی داشت که با زمزمه عشق اینچنین آشفته و پریشان خاطر شود.
فرشته نخستین بار نبود که زمزمه عشق را از جوانی میشنید،پیش از آن هم بارها جوانانی سر راه او سبز شده و برایش
نغمه عاشقانه سر داده بودند.اما این نخستین بر بود که عشق را در قالب کلمات ساده و ب ی تکلف م یشنید.
سخنان فرشاد ساده و ب ی ریا بود.حرف های ی که از دل بر م یخواست و به ناچار بر دل مینشست.زمزمه عشق او ب ی ریا و
تزویر بود و این صداقت به خوب ی در چشمان درخشان فرشاد نمایان بود .
فرشته سر به زیر انداخت.احساساتی متفاوت در او به وجود آمده بود.عقل با پر خاش به او تلنگر میزد که اینجا جاي
ماندن نیست،فکر آبروي پدر و مادرت باش، تو آزاد نیست ی هر کاري که خواست ی انجام بده ی.اما قلب با تمام قوا ثابت
قدم ایستاده و اعلام کرد بایست.به همون جای ی رسیدیم که همیشه دنبالش بودیم.همون جای ی که فرق انسان را با سایر
مخلوقات خدا نمایان م یکند .
فرشته سر دو راه ی منطق و احساس و به عبارتی دگر قلب و عقل گیر کرده بود و نمیدانست کدام را برگزیند .
او لحظه اي اندیشید و در فکر قدم ی به راه عقل گذشت.در این راه دنیاي پیش چشمش را آرام دید.دنیای ی که مثل صحرا
آرام و هموار بود،بدون هیچ پستی و بلندي،راه ی با رنگ هاي ملایم و لطیف.این راه ی بود که پیش از او خیل یها آن را
ط ی کرده و به زندگ ی راحت رسیده بودند دنیائی بدون هراس که همه چیز در آن منطق ی بود
.فرشته میدانست با انتخاب این راه مراحل اندک ی را این گونه ط ی م یکند،از روي مصلحت ازدواج م یکند و بعد بچه دار
میشود و مانند هر زن دگري فرزندانش را بزرگ م یکرد و .... در آخر مرگ در کنار فرزندان و نوه هایش، به نظر او این
تکراري و خسته کننده بود،فرشته م یاندیشید که براي قدم گذاشتن در چنین راه ی ساخته نشده است اگر غیر از این
بود او الان اینجا نبود .
فرشته در خیال از نیمه راه عقل باز گشت و به راه ی که قلب و احساس حاکم بود نظر انداخت.از همان ابتدا رنگهاي
متفاوتی پیش رویش نمایان شد.سرخ به رنگ هیجان،آب ی به رنگ آرامش،سبز به رنگ احساس،بنفش به رنگ مهر و ....
راه ی بود پر از پیچ و خم که هر لحظه اش هیجانی را می طلبید و هر قدمش شوري را بوجود میاورد.راه ی بود مانند همان
رودخانه پر شور که او روي پل بر فراز آن ایستاده بود.در این راه باید مثل همان رود که میخرشید راه ط ی میکرد،ترس
بود مهر بود ،عشق بود، مرگ بود .
آخر هر دو راه به یک چیز ختم میشد ،تنها مسیر آنها بود که با هم فرق میکرد.فرشته همچنان میاندیشید و فرشاد
منتظر پاسخ از طرف او بود.فرشته به اعماق روحش توجه کرد. متوجه شد روحش نیز به همراه تمام اعضاي جسمش راه
قلب و احساس را ط ی کرده است فقط این عقل بود که هنوز ناله میکرد ،شکوه میکرد فریاد میزد تا او را از راه ی که
میرفت بر حذر دارد.اما با قطره اشکی که از چشمان فرشته بر رویه گونه اش چکید عقل حاضر به تسلیم در برابر قلب شد
و در آن هنگام فهمید که رشته کار از دستش خارج شده است .
فرشاد با تعجب به قطره اشکی که از گونه فرشته سرازیر شده بود نگاه ی کرد و با لحنی که معلم بود حساب ی دست و
پایش را گم کرده است گفت:"باور کن منظور بدي نداشتم."سپس با حالت سر در گمی به او نگاه کرد

پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:55 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها